بکوشش: محمدحسین دانایی
جمعهاش به ندانمکاری گذشت، ولی بلیطی برای "ورسای" گرفتم از "گار سنلازار"[1] که دیروز عصر باهاش رفتیم به "ورسای"، به تماشای نمایشت Son et lumière [2]. از ساعت ۵/۹ شروع میشد و تمام باغ و عمارات تاریک بود که ما وارد شدیم و صدای موزیک از ته قسمت شمالی باغ میآمد و اولین بار بود که در آن تاریکی توانستم آسمان این طرفها را حسابی ببینم، ابهتی داشت، هم آسمان و هم تاریکی اطراف و هم جمعیتی که ساکتوصامت توی هم لول میزدند. مِزقان و گفتارهائی در بارۀ تاریخ فرانسه و "ورسای" از اوان ساختمان آن تا دوران فعلی و وقایعی که بر آن گذشته و نورباران فوارهها و عمارات و هر دم به یک طرف پرتوانداختن و یک صدائی از مِزقان درآوردن با بلندگوهای قوی و هر دفعه از یک گوشه حرفزدن میکروفونها والخ. یک ساعت و خردهای اینطوری گذشت. یارو با همان حماسهای که از "لوئی" ۱۴ و ۱۶ حرف میزد، از انقلاب و "میرابو"[3] حرف زد و هیاهوی هجوم پاریسیها، زنهای گرسنهشان در ۱۷۸۹ به کاخ و بردن شاه و ملکه بپاریس و تمام این داستانها با همان لحن حماسی! صحبتهای فراوان از بزرگترین شاههای جهان و بزرگترین عمارات و مرمرهای سفید و گهوارۀ وقایع و ازین اباطیل، درست همان حالتی به فقرا دست داد که در قبر "ناپلئون"[بناپارت] دست داد. ملت را در عین دموکراسی برای استبداد و فردطلبی و رهبرخواهی دعوت و تربیت می کنند و خوشمزه اینجا بود که وقتی درمی آمدیم، توی راهروهای کاخ، عکس تخت ملکه و ساعت پادشاه والخ را بدرودیوار زده بودند. ورود به خود کاخ اگر هم قدغن نبود، در آن وقت شب برای کسی ممکن نبود. حال وحوصله ای نمانده بود. یک ساعت و نیم سرپاایستادن و این اباطیل را در جائی شنیدن که آدم فقط سکوت می خواهد و امکان اندیشه، البته تحملناپذیر بود. و ساعت شاه درست مثل ساعت هائی بود که صبح همان روز، یعنی دیروز صبح، در foires aux puces دیدیم. این را "سیمین" یادم انداخت. صبح دیروز رفتیم به این بازار. از بس کهنه پیله توی آن میخرند و میفروشند (بازار کهنه فروش ها مانندی است که سه روز در هفته باز است: شنبه و یکشنبه و دوشنبه، در "پورت دو کلینانکور" ((p.de clignancourt اسم "بازار شپش" رویش مانده و از جاهای تماشائی پاریس است. غوطه خوردن[4] در کثافت ها و کهنه پیله های گذشته که در جاهای دیگر اروپا باسم موزه داری و جهانگردی و دیدن عمارات بزرگ و یادگارهای تمدن های گذشته تعبیر می شود، درین بازار فینفسه و باسم خودش عرضه می شود. از کلاه های سربازان جنگ اول و دوم گرفته تا تمبان هاشان و از صندلی ها و مبل های "لوئی 14" گرفته تا ساعت شاه و از مینیاتورهای شرق گرفته تا نقاشی های اروپائی، آهن و چوب و تخته و لباس کهنه و همه چیز دیگر. آنچه را که واقعاً در اروپا می بینی، فارغ از زرق وبرق درینجا بصورت کهنه و ارزان می فروشند. حقیر هم کت وشلواری خرید و جورابی و شال نوی و یازده هزار فرانکی خرج کردیم و برگشتیم. تماشائی بود. صورت واقعی آن چیزی بود که در زیر پردۀ اروپا میتوان دید. واقعیت یافتۀ آیندهای بود که در انتظار اروپا است. و فلسفه بافی بس!
بهرصورت، بین آنچه صبح دیدیم در "بازار شپش" و شب در "ورسای"، گرچه در ظاهر اختلاف عظیم بود، اما در واقع، اختلافی نبود. این هر دو، مظاهر یک تمدن بودند و هر دو گویندۀ یک شرح حال و محاکات یک حادثه. فَاعتَبروا یا اُولوالاَبصار!
سه شنبه 5 شهریور - 27 اوت - 8 صبح
پس از عمری، صبح زود بلند شدم، ساعت شش، و رفتم به Les Halles، یعنی به میدان بارفروش های اینها که برخلاف ولایت ما، درست مرکز شهر است. داستانی بود، حمال ها با کوله پشتی های چوبی شان که عبارت بود از دوتا چوب که روی پشت بسته بودند، در امتداد قد آدمی و درِ ک... چوب ها ختم می شد و متصل بود به دوتا چوب دیگر که تا می شد و روی پشت می خوابید و بار که میخواستند رویش بگذارند، تای آنها را باز می کردند و زاویۀ قائمی می ساختند و علیٌ و گاری های دستی و هر دکانداری با عهدوعیالش زور میدادند و دِهدَررو و کامیونها که مثل فیل راه را بهمه چیز بند می آوردند و فقرا که گوشه وکنار هلوی دورافتاده ای، یا کاهوی گندیده ای، یا ماهی ازصندوقدرآمدهای را برمی داشتند و توی کیف ها و سبدهای بزرگ دستی خودشان می گذاشتند. همه پیر و قوزی و پیپی زیر لب یا عصائی در دست، و بازار گوشت که یک میدان لاشۀ گاو و گوسفند و هزار حیوان دیگر، اسب و خوک و بز و گوساله ردیف آویزان بود به چنگک ها و قصاب ها همه چاق و گردن کلفت، با پیش بندهای بلند خونین و سیگاری گوشۀ لب. و زن های کارگر همه بزککرده و سراپا یکدست صورت و اسباب صورت رنگ کرده. اصلاً مردهای اینجا مشخصه شان یک ته سیگار است گوشۀ لب و زن ها یک دست اسباب صورت رنگزده و واکس خورده. هزاری هم که بی ریخت باشند، یا بی پول و کاسبکار، صورتشان را انگار از توی جعبه آینه درآورده اند. زنک دنبال گاری می دوید یا گاری را میکشید، اما آبورنگ صورتش بدرد "شانزه لیزه" می خورد و یک پیرزنی زیر سقف موقتی (بارابی[5]- برزنت) آلاچیق خودش آینه درآورده بود و آبورنگ خودش را روغن می داد. من خیال می کردم این (له آل)[6] (اینطور تلفظ می کنند) همان زیر چندتا سقف آهنی است که برای اولین بار در دنیا رسم شده (بقول خود اینها که مثل همۀ مردم ولایات و ممالک دیگر، سعی می کنند همۀ اختراعات و قدم های اولیه را باسم خودشان تمام کنند) ولی از "شاتله" و "بولوار سواستوپل"[7] تا آن طرف کلیسای "سِن اوستاش"[8] و از "ریولی"[9] تا آن طرف "اِتین مارسل"[10] همین جور توی دکان ها و پیاده روها و زیر طاقی ها و وسط خیابان ها، بار و تره بار بود که چیده بود، سبزی و میوه و گوشت. تره بار و خوراک روزانه مردم این دارالکفر عظیم بود، و مع التأسف که باران میآمد (این "مع التأسف" از کجا آمد؟) و بیش از یک ساعت بند نشدم. بارانی که ندارم و این کلاه برهای که از ایتالیا خریده ام و سرم است، چنان خیس شده بود که آب ازش می چکید و برگشتم و حالا خانه ام.
دیروز صبح رفتم اولاً بلیط برای دوشنبۀ آینده برای اپرا گرفتم، "ریگولتو"[11] است. سه تا گرفتم که با "کاظمی"[حسین] برویم. بالکون سوم به 880 فرانک نفری. لابد در حدود هزارتای دیگر هم خرج برمی دارد. بعد هم چمدان کهنه مان را با لباس های "سیمین" به راه آهن دادم به هزار فرانک. نُه کیلو و سیصد گرم بود. یادم باشد وقت تحویل گرفتن، چقدر کم وکسر خواهد شد. عصر هم رفتیم پهلوی این "پایان" ملعون 35 لیرۀ دیگر خُرد کردیم به 1200 فرانک. از 1110 شروع کردیم به 50 و هفتاد و حالا هزار و دویست فرانک. خدا عاقبت اینها را بخیر کند، وضعشان خیلی خرابتر از خود ما است. سری هم به "مونمارتر" زدیم برای دفعۀ سوم و از گنبد "ساکره کور" بالا رفتیم و کشفیات و برگشتیم خانه و شامی و شب به سینمای "سنتژان"، که از نمایشتنامه "برنارد شا" جناب "اوتو پرمینگر" (Otto Perminger)[12] فیلم برداشته، بسیار عالی. حیف که دوبله فرانسه شده بود و زیاد دستگیر ما نشد. بهتر آن بود که بزبان اصلیاش انگریزی باشد و زیرنویس فنارسه داشته باشد که هم مورد استفاده عهدوعیال واقع بشود و هم ما حسابی ازش بفهمیم. خوبی اش این بود که هم "شاو"[برنارد] را می شناختم و زبان زننده اش را و هم با نمایشنامه آشنا بودم. عهدوعیال نصفش را ترجمه کرده توی خانه دارد، یعنی ولش کرده. اینهم ازین.
باران هم از اول صبح، (یعنی از ساعت چهار و پنج) شروع کرده و ولکن نیست. عجب بارانی، شِروشِر! و با این بی بارانی بودن فقرا، نمی دانم چهجوری از آب درخواهد آمد. الآن پاهایم درد گرفته. شلوار خیس بود و پاهایم سرما باید خورده باشد. دیگر بس است. بروم خلا. ریشم را هم صبح در تاریکی تراشیدم و دو جا را بریدم. باز لاغر شده ام، یعنی لاغری همین طور ادامه دارد. والسلام.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 30 آذر 1402
[1]) گار سنلازار، ایستگاه قطار شهری در پاریس
[2]) Son et lumière، نوعی نمایش نور و صدا در شب که اغلب در مکان های تاریخی برگزار می شود.
[3]) میرابو- اونوره ( 1791- 1749 میلادی)، نویسنده و سیاستمدار فرانسوی
[4]) ]اصل: قوطهخوردن[
[5]) Barbie مخفف Barbecue است، به معنای آلاچیق، که معمولاً اجاقی هم برای پخت وپزهای سبک دارد.
[6]) منظور Les Halles است، به معنای بازار بارفروش ها
[7]) بولوار سواستوپل، یکی از خیابان های مهم پاریس
[8]) Saint-Eustache، کلیسایی در منطقۀ یک پاریس
[9]) Rivoli، خیابان و هتلی در پاریس
[10]) Étienne Marcel، یک ایستگاه مترو در پاریس
[11]) اپرای ریگولتو از ساختههای جوزپه وردی (۱۹۰۱ –۱۸۱۳) اپراساز مشهور ایتالیایی
5) پرمینگر- اتو لودویک ( 1986- 1906میلادی)، کارگردان و فیلمنامه نویس امریکایی
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.