بکوشش: محمدحسین دانایی
اسبی بود (یعنی مادیانی) صد بار بدتر از خر. و مخفی نماناد که دیروز تا بحال هم شکم روش گرفته ام، از شدت پرخوری و روغن فراوانی که بغذاها می دهند و انگور فراوانی که می خوریم. دیشب تا بحال روزه گرفته ام و جز ماست و چائی و انگور چیزی نخورده ام. کم کم نا ندارم. عصری هم، یعنی نیم ساعت پیش، خبر آمد که خواهرها و "آقا جواد"1 و "حسن آقا"2 و بچه هاشان به "خونان" آمده اند و سری به "ماشگین" خواهند زد و شاید این طرف¬ها هم بیایند.
برای امروز بس است، حوصله ندارم.
پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۳۴ - ۵/۳ بعدازظهر- خونان- منزل "قدسی"[دانایی]
اولاً که قلم را حسابی این دهاتی های احمق خراب کرده اند. دیگر پهن شده است. هِی از دستم گرفتند و بَه بَه کنان مثلاً باهاش چیز نوشتند و بالاخره خرابش کردند. ثانیاً دیگر خواب از حقیر فرار کرده، نه بعدازظهرها (که بالکُل) و نه شب ها از خواب خبری نیست.
و اما قضایا که از کجا بکجا کشید. دو روز "سگزآباد" ماندیم. دوتا قصه و مقداری لغت و اطلاعات و عکس و بعد صبح سه شنبه رفتیم "ابراهیم آباد". و امروز صبح از آنجا به "ماشگین" آمدیم. "حاجی امیر"[وکیلی]، شوهر "قدسی"[دانایی] با جیپ دنبالمان فرستاده بود که همان سهشنبه ما را بیاورد اینجا پهلوی خواهرها در معدن بچه و مگس، ولی ما با جیپ به "ابراهیم آباد" رفتیم و امروز گفتیم دوباره آمد ما را باینجا آورد. در "ابراهیم آباد" هم دوتا بازی بچگانه، یک شعر تازه تاتی از یک شاعر ناکام ۷۵ ساله که پیدا بود شهرت طلبی ک... گذاشته و تعدادی لغت و عکس و اطلاعات، چیز دیگری گیر نیاوردیم.
کاسبی "ابراهیم آباد" رویهمرفته خوب نبود. همه اش با یک عده آدم های نیمه شهری- نیمه دهاتی محشور بودیم. و بدتر از همه اینکه امروز صبح برای رعایت خاطر صاحب خانه (خانه "نعمت الله دانائی"3 وارد شده بودیم) بلند شدیم رفتیم خانه "شمس"، مردکه گردن کلفت پدرسوخته ای که مباشر آن زن ق... "مجد فطن السلطنه"4 است. پدرسوخته ها. مردکه، بنشین ملک داری ات را بکن و مباشرت آن قرمساق را برس، ترا چکار به لهجه تاتی و اظهار لِحیه در معقولات! خلاصه دخلش را آوردم. مسئله تقسیم املاک را کشیدم میان و اینکه مالک ها و مباشرها نمی گذارند رعیت راحت باشد و از این حرف ها. چرا اینطوری از کوره دررفتم؟ راستش، حالم خوش نیست، یا آب نساخت، یا خسته شدم، یا چشمم خسته شده. بهرصورت، خواب که نمی کنم، از خوردن گوشت هم هنوز پرهیز می-کنم و تخم مرغ. فقط ماست و پنیر و انگور می خورم. خربزه ها هم که خوردنی نیست و امروز هر چه فکرش را کردم، تصمیم برای رفتن به "شال"5 بگیرم، می بینم نه حالش را دارم، نه حوصله اش را. مثل اینکه لاغر هم شده ام. خلاصه بکله ام زده است که کار احمقانه ای می کنم، مردکه دَبَنگی مثل "مجد"[محمدعلی] مالک باشد و سناتور باشد و تابستان برود سویس و بنده بیایم در املاکش برای جمع آوری لغات و معلومات! و تازه مباشر ایشان وحشت زده بشود و بخواهد سر از ته وتوی کار بنده دربیاورد و یک پسره قِرتی را بفرستد که: تشریف بیاورید خدمت آقا، و بنده هم محض خاطر صاحب خانه که بالاخره یک دهاتی است و مباشر می تواند چوب توی آستینش کند، بلند شوم بروم خدمت آقا و بشنوم که مردکه خوک دهاتی از مؤنث و مذکربودن لغات تاتی و ازین اباطیل دم بزند... چیز عجیبی است، هِی بر می گردم سر این قضیه. خلاصه فکرش را این بعدازظهری که از دست مگس و صدای بچه ها و ظرفشوئی دهاتی های ترک (زن ها البته) خوابم نبرد، کردم و دیدم گور پدر لهجه تاتی و اهل "شال" و "اِسفرورین"6 . ماشین که خبری نیست، چون تلویحاً خواستم از جناب صاحب خانه فعلی، یعنی شوهر "قدسی"[دانایی] تعارفی- تکه پاره ای دربیاورم که بگوید: جیپ بنده در اختیار شما و با آن تشریف ببرید و از این حرف ها، ولی خبری نشد. باین طریق، ماشین که نیست. ازینجا هم به "شال" حداقل پنج- شش فرسخ راه است و الاغ و اسب کو... را پاره خواهد کرد، چون همان از "ماشگین" تا "سگزآباد" که با اسب رفتیم، سه روز تقاص پس دادیم، چه رسد به ازینجا تا "شال". بعد هم در "شال" آشنا ندارم. بروم درِ خانه چه کسی را بزنم؟ آخوندی هم که بلد نیستم و این را درین سفر بخوبی حس کردم. ناچار فردا صبح بر خواهم گشت. از همه اینها گذشته، آنطور که "آشیخ حسن"[دانایی] نقل می کرد، خواهر علیامخدره7 ناز کرده و نرفته بالا پهلوی او و زنک8 تنهاست و بیش ازین نمی شود تنها در آن خانه سرِ قبرستانش گذاشت.9 کار درس کلاس تابستانیش هم امروز تمام می شود. البته "شمس"[آل احمد] برادرم که بهرصورت، بر می گردد و باید شنبه برای امتحان تجدیدی خودش را برساند، می توانست در غیاب من برود بالا و او را تنها نگذارد، ولی من خودم دیگر حوصله ام تمام شده. حالا می فهمم که خدمت در راه علم و معلومات! هم پیزی می خواهد و حوصله و جیب پرپول که بنده هیچکدام را ندارم. الآن چشم هایم بقدری درد می کند که نگو. دیروز بعدازظهر نخوابیده ام، دیشب نخوابیده ام، امروز نخوابیده ام و همینجور هَلُمَّ جَرّاً .10 غذا هم که می ترسم حسابی بخورم، مبادا مزاجم را بهم بزند. ممکن است باین طریق کله پاچه بشوم. لازم است که برگردم. بقیه این خدمت به عالَم ادب و معلومات! را دیگران دنبال کنند. همین "سگزآباد" و "ابراهیم آباد"ش را ما درست کنیم، باقیش طلبمان. بهمان چه تا حالا فراهم کرده ام، قناعت می کنم. پنجاه تا عکسی گرفته ایم، ۳۰صفحه ا ی معلومات، ۳۰صفحه ای هم قصه و غیره و ۱۵۰۰تائی هم لغت با ضبط اختلافات و مقایسه دو لهجه در دو ده. خودش بالاخره یک چیزی است و بس است. و بدتر از همه اینها، صدای "یاحسین" است که شب ها گوش فلک را سوراخ می کند. تا ساعت ۵/۱۲ دیشب از صدای سینه زن های "ابراهیم آباد" نخوابیدم. می روم. فردا صبح از راه قزوین بر می¬گردم.
سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۳۴- ساعت ۹ صبح- اندر خانه شمیران
غروب جمعه، یعنی اول شب، بالاخره وارد شدم. صبح همان روز از "خونان" راه افتادیم و از راه "بوئین" آمدیم بقزوین و در راه از کاروانسرا و جاده شاه عباسی عکس-هایی گرفتیم. باید در تاریخ آن مطالعه ای بکنم و چیزی راجع باین راه که لابد قزوین را به اصفهان وصل می کرده، از راه ساوه و قم، بدست بیاورم. از قزوین هم ساعت چهار حرکت کردیم و هفت تهران بودیم و هشت شمیران. باین طریق، سفر علم دوستانۀ(!) حقیر ۱۲روزه بخیر و خوشی تمام شد. حالا باید نُه ماه روی دل بکشم و اوراقی ترتیب بدهم و ناشر محترمی گیر بیاورم و چاپش بزنم. "اورازان" را این پسرۀ "همایون"[صنعتی زاده] می گفت در امریکا می خواهند ترجمه کنند و حالا هم می گوید در حال ترجمه¬کردن هستند. خدا عالِم است. فکر نمی کردم کار بآن کوچکی، اینقدر سوکسه11 کند. این یکی را هم که شاید باسم "تات های بلوک زهرا"12 چاپ بزنم، روی همان گَرده خواهد بود.
منبع: روزنامه اطلاعات ۲۷ شهریور ۱۴۰۲
منبع:
۱) آل احمد- سید جواد (۱۳۶۸- ۱۲۸۷ شمسی)، یکی از شوهرخواهرهای جلال
۲ ) دانایی- شیخ حسن (۱۳۴۴- ۱۲۸۶ شمسی)، شوهرخواهر بزرگ جلال
۳) دانایی- نعمت الله، پسرعموی شیخ حسن دانایی( شوهرخواهر بزرگ جلال) که در روستای ابراهیم آباد زندگی می کرد.
۴)]اصل: فتن[ مجد- محمدعلی، ملقب به فطن السلطنه (۱۳۵۵-۱۲۷۵ شمسی)، یکی از رجال عصر پهلوی که از ملاکان همین خطه هم بود.
۵) شال، نام یکی از روستاهای منطقۀ بویین زهرا
۶ ) اسفرورین، نام یکی از روستاهای منطقۀ بویین زهرا
۷) منظور ویکتوریا دانشور (۱۴۰۱-۱۳۰۵ شمسی(، خواهر سیمین دانشور است.
۸ ) منظور سیمین دانشور است.
۹) در سال ۱۳۳۲ که جلال خانه اش را در دزاشیب ساخت و در آنجا ساکن شد، در نزدیکی شان یک قبرستان محلی وجود داشت.
۱۰ ) هَلُمَّ جَرّاً، یعنی همچنین همینطور
Succès (۱۱، موفقیت، محبوبیت
۱۲) تات های بلوک زهرا، سرانجام با نام "تات نشین های بلوک زهرا" چاپ شد.
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.