بکوشش: محمدحسین دانایی
پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۳۴- ۱۰ شب
"سیمین" هنوز پیش خواهرش در زایشگاه است. فردا قرار است بیاید. امشب با او سینما رفته بودم، درست مثل دورۀ نامزدی. فیلم "ازینجا تا ابدیت" بود. بسیار فیلم جالبی بود، خشونت تکنیک فیلم امریکائی را در محیط خشنی مثل سربازخانه گذاشتن و با عمل خشنی مثل جنگ آنرا تمامکردن، ملغمۀ عجیبی ساخته بود. چند شب پیش هم تنها رفتم سینما، به اسم "کلانتری ۲۱" ترجمه کرده بود. ترجمه احمقانه! اسمش Detective Story بود. "کرگ دوگلاس"[1] بازی میکرد. آنهم بسیار عالی بود. گرچه یک کمی نمایشت اخلاقی بود در بارۀ دل بخشاینده داشتن و پدر ما که در آسمان است والخ... ولی بسیار جالب. یک صبح تا غروب توی کلانتری و ماجراهائی که گذشت.
Regain "ژان ژیونو"[2] را هم پریروز تمام کردم. نوعی از کار "هِسه" (H.Hesse)[3] بود. اسمش یادم نیست، مثل اینکه "پتر کامنتزیند" (Peter Camenzind) بود. فرنگیاش را نوشتم که شاید اسمش درست دربیاید، ولی هنوز حتم ندارم. به هرصورت، بحث زمین و نزدیکی آدم با زمین و ارتباط صلح و آرامش با آن بود. البته "هسه"[هرمان] چیز دیگری بود، ولی "ژیونو" را می شود گفت تحت تأثیر او بوده است. یک نمایشنامه هم این مردک حقه باز "سرکیسیان"[شاهین] از همین آدم داد که برایش ترجمه کنم به اسم "آخر جاده" (Le Bout De la Route) که سه- چهار صفحه اش را ترجمه کردهام و فعلاً در بوتۀ اجمال است. در آن نمایشنامه هم سعی کردهاست شعری در بارۀ دِه و زمین و روابط ساده مردوزن بیاورد، اما این یکی بهتر بود. این Regain یک کَمَکی شعر بود، ولی همۀ اینها کجا و آن جناب "هسه"[هرمان] با آن کتابش کجا. یادم است وقتی می خواندمش (مثل اینکه جزو کتاب های "ایرانی"][هوشنگ] که میخ واست به اسپانیا برود بود که ازو خریدم. نمی دانم حالا هم دارمش یا نه، باید نگاه کنم و یک بار دیگر بخوانم.) حس می کردم که درست "اورازان" است با اسامی واحدی که همه دارند و خویشاوند همند. و چه برگشت جالبی داشت یارو مردک! یک عمر دنیائی را گشت و بالاخره برگشت به دِه و جای پدرش را گرفت والخ... نوستالژی زمین و کوه و دریا و برف و طبیعت! عجیب بود. چه تأثیری در من گذاشته که هنوز یادم است. خواندنش قضیه دو- سه یا سه- چهار سال پیش است. خوب، چرا اصلاً دنبال این مطالب رفتم؟
دو- سه شب است می نشینم و هر چه زور می زنم که کار این دفتر "تاتی" را تمام کنم، می بینم حالش نیست. امشب باز رفتم و یکخرده با اباطیل عهد کودکی وررفتم. چه پشتکاری! و حالا چه بی حال و بیکاره شده ام! امسال چه غلطی کرده ام؟ هیچ! اباطیل کهنه شده را درین "هفت مقاله" کثافت چاپ زدهام و با چه علاقه ای دنبال چاپ دوم "دیدوبازدید" رفتم! و حالا که تمام شده[4]، می بینم راستی چه حماقت هائی! چه دلخوشی هائی! خاک بر سرم! سی و دو- سه سال گذشته، نصف بیشترش و من هنوز چه کردهام؟ یعنی تا حالا؟ بالاخره این کار اساسی را کِی دست خواهم گرفت؟ "نسل جدید" را؟ مرده شور اسمش را ببرد که تنها چیزی است که بدست آمده. چه فایده آن فصل های نامرتب و سرهم بسته نشده که نوشته ام؟ مثل هزاران صفحه دیگر از یادداشت و قصۀ نیمه تمام، همه اش فدای یک کتاب حسابی، یک حرف حسابی. آره، یک حرف حسابی. و حرف حسابی من چیست؟ آیا هیچ فکرش را کردهام؟ شاید همین گُنگی موجب شدهاست که کار اساسی را دست نمی گیرم، وگرنه در "کندوها" یک حرفکی داشتم و زدم و تمام شد و چاپ شد و گذشت. چطور است باز هم آنرا عقب بیندازم؟ مثل اینکه خودبخود عقب میافتد. و بهتر نیست که فعلاً این یادداشت های دبیری را دست بگیرم؟ و دنبال کنم؟ خوب یادم است که یک وقتی کارها را دوتا- سهتا دست می گرفتم و با هم پیش می رفتم. همین پیرارسال "اورازان" و "کندوها" را با هم دست گرفتم، ولی حالا دیگر احساس می کنم که نمیشود. همش در صددم که سرم را خلوت کنم و یک کار را دست بگیرم و میبینم نمیشود. کارهای نیمهتمام، همینجور ریخته است و من احمق را بگو که در پاره کردن[5] اباطیل نیمه کاره دستودلم می لرزد. اینکار را بزودی خواهم کرد. امشب پرونده ها را ورق میزدم. واقعاً بلبشوئی شدهاست. دو- سه هزار ورق سیاه شده، نیمه کاره و بیفایده. همه اش را پاره می کنم، یا شاید اغلبش را. یادم است یک وقت بچه که بودم، سال به سال در جعبۀ اسباب بازی هایم تجدیدنظری میکردم و هر سال یک مقدارش را به بچه های کوچکتر از خودم، به خواهر و برادرم، یا بین خواهرزاده ها تقسیم میکردم و حالا باید در بازیچه های دورۀ جوانی تجدیدنظر کنم. خیلی خوب است. اینکار را باید سالبسال بکنم. تا شب عید حتماً این کار را خواهم کرد. (راستی، چطور است قصه ای روی همین مطلب بنویسم؟- بازیچه ها- باز اسم. فقط اسم می آید و باقی اش را وِل میکنم. مردهشور. ببینم چه می شود کرد.)
درس امسال حتماً زیاد است، خسته ام می کند، تمام میشوم و حوصله برای کار دیگری نمیماند، مثلاً امروز صبح باز انقدر خسته شدم که نهایت نداشت و عصبیانی[کذا] که یک ساعت کلاس را نسق کردم[6] و ک... را کردم بهشان و شعرهای "دهخدا"[7] را خواندم. آنچه مسلم است، دیگر ترجمه نخواهم کرد. چرندیاتی از "ماسینیون"(L. Massignon)[8] ترجمه کرده ام نیمه کاره، باز هم. در بارۀ "سلمان فارسی" است. قرار گذاشتم بدهمش به "احسانی"[عبدالحسین]، شاید برای این که یادداشت های "تاتی" را با میل بیشتر و پول بیشتر چاپ کند، ولی نه، بیشتر برای اینکه از شرش خلاص بشوم. "طاعون" را هم که نیمه کاره است، پاره خواهم کرد. و خیلی چیزهای دیگر را از این قبیل. برای ترجمه پشت دستم را گاز خواهم گرفت.
بس است، خسته شدم.
سه شنبه اول اسفند ۱۳۳۴- سرِ ظهر
این سال هم دارد تمام می شود، و من به کله ام زده است که خانه را بفروشیم و بزنیم بچاک. "سیمین" را وادار کرده ام برود تقاضای شغلی در یکی از گوشه های خرابشدۀ امریکا بکند. کرده است، و لابد تا یکی- دو سال دیگر خبری خواهد شد. باز هم دو- سه سال دیگر امیدواری! و احمقانه!
تلفن دو روز[است که]خودکار شده، ولی هنوز راه نیفتاده. این "پرویزی"[9] "تنبان های گشاد"[10] بالاخره لوطی گری هائی دارد، باید متشکرش بود، هیچ پول دیگری نگذاشت از ما بگیرند. خودش درین زمانه خیلی است.[11]
منبع: روزنامه اطلاعات- ۹ مهر ۱۴۰۲
[1]) داگلاس- کرک (2020 - 1916 میلادی)، بازیگر و تهیهکنندۀ امریکایی
[2]) ژیونو- ژان ( 1970- 1895 میلادی)، نویسنده و فیلمنامهنویس فرانسوی
[3]) هسه- هرمان (1962- 1877 میلادی)، ادیب، نویسنده و نقاش سوییسی و برندۀ جایزۀ ادبی نوبل
[4])] اصل: شدم[
[5]) ]اصل:پاره کن [
[6]) نسقکردن، جزا و کیفرکردن
[7]) دهخدا- علیاکبر ( 1334- 1257 شمسی)، ادیب، لغتشناس و شاعر
[8]) ماسینیون- لویی (1962- 1883 میلادی)، شرقشناس و اسلامشناس فرانسوی
[9]) پرویزی- رسول (1356- 1298 شمسی)، نویسنده
[10]) تنبانهای گشاد، منظور همان کتاب "شلوارهای وصلهدار" نوشته رسول پرویزی است.
[11]) اشاره است به اشتغالات اداری رسول پرویزی، از جمله داشتن سمت اداری در شرکت سهامی تلفن ایران که باعث شد تا در جریان خودکارکردن تلفن منزل جلال، رعایت حالش را بکنند.
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.