بکوشش: محمدحسین دانایی
پنجشنبه 25 مرداد 1335- 5/2 بعدازظهر
و امروز هم "ایرانی" رفت، "هوشنگ" را می گویم، بخرج سازمان ملل و برای کارکردن(!) و مطالعات فنی در ادارات [1]Puorto Rig/co- اگر درست نوشته باشم کلمه را. و بنده درین کِشوبِش بوده ام که این دو- سهروزۀ قتل و تعطیل را بروم یک خرابشده، حتی به رفتن به "یوش" پهلوی "نیما"[یوشیج] هم راضی شده بودم که نشد. و بالاخره قرار شده است فردا صبح با عموی علیامخدره به سمت کنار دریا برویم، از راه چالوس به رودسر. "اسماعیلزاده"[عیسی] آنجا است و گویا خانه ای مهیا دارد که ما برویم دو- سهروزی بمانیم، که حتماً خوش نخواهد گذشت و به پرستاری خود آن پیرمرد و مواظبت از یک جفت کرهخرش برگزار[2] خواهد شد، ولی چاره نیست. عید رفته ایم شیراز منزل پسرش خراب شده ایم و حالا زن پسرش که جای خود دارد و حرفی نیست، و بدیاش این است که با بچه اش آمده اند اینجا. و این بچه، راستی پدرمان را درآورده است، نه روز می خوابیم و نه شب. و دیشب را بخصوص که "داریوش"[پرویز] اینجا بود و کلۀ سحر (ساعت 5/5) ما را از خواب بیدار کرده و همهمان را به زور سر پا کرده. در خانه نه می توانم کار کنم و نه می توانم وِل کنم بروم بیرون. پریروز "احسانی"[عبدالحسین] ناهاری داد بمناسبت همین عزیمت "ایرانی"[هوشنگ] و ناهار که نیامدم، به علیامخدره برخورده بود. ناچار از دست اینها فرار می کنم و دچار پدرشوهر جناب ایشان و بچه هایش می شوم، چون هر چه باشد، آن دوتا بچه های بزرگتری هستند و قابل تحملتر و شاید حرفشنوتر. اقلاً حرف می زنند و می شنوند، ولی با این نیموجبی "عباس دانشور" چه باید کرد که هنوز زبان هم ندارد، و م...د و توی اطاق ها می دود. داستانی است! و ما که ازین سوابق نداشته ایم.
این از "ایرانی"[هوشنگ] و "الهی"[رحمت] احمق هم دارد کارهایش را روبراه می کند و چه اِفاده ای می فروخت! حق هم داشت. بنده باید دوتا توی سرِ خودم بزنم تا وسیله ای فراهم کنم، بروم کنار دریا و آنها خیال دنیای دیگری را در سر دارند. من نمی دانم اگر این ایللوزیون[3] سفر فرنگ را هم نداشتم، چه می شدم! و اگر خداینکرده اتفاق افتاد و پس از هزار- هزار اگر، چنین سفری آنطور که دلم می خواهد با دل فارغ- مدت طولانی- و پول حسابی (مثل اینکه دارم توی دعوا نرخ معین می کنم، یا خرس شکارنکرده...) رخ داد، آنوقت دیگر با چه ایللوزیونی زنده باشم؟ لابد انقدر حماقت هست که باز هم یک دلخوشکنک دیگر بتراشم. فعلاً همینقدر هست که همۀ بدبختی ها، همۀ تنبلی ها، همۀ بیکارگی ها، همۀ نقشه های وسیع، همۀ شکفتگی ها، همۀ امیدها و رویهمرفته همۀ امیدهای بزرگ و نومیدی های بزرگ خودم را باین سفر بسته ام، نومیدی ها را باین که تا کنون نتوانسته ام باین سفر بروم و امیدواری ها را برای بعد از این سفر و وقتی که اتفاق افتاده باشد. دیگران دو تومان می دهند، یک بلیط می خرند و همۀ زندگی خودشان را ازین هفته تا آن هفته می کشند بزور همان یک تکه امید دوتومانی که باید 25 هزار تومان با خودش بیاورد،[4] و بنده سی و پنج سال عمرم را بدندان گرفته ام و همینطور می کشم و می کشم تا کِی و کجا باین امید برسانم. اگر امیدواری های آنها- مردم عادی را می گویم- که خود من هم چندان وجه تمایزی با هیچکدامشان ندارم (حالا نه خیال کنی پسر جان که با نوشتن مردم عادی، کُ... خودت را طاقچه بالا میگذاری و اِهِن و تُلُپ!...) اگر امیدواری سازمان خدمات اجتماعیانه یک هفته بیشتر طول نمیکشد و امید بزرگی نیست، در عوض تجدید می شود و هفته به هفته هم تجدید می شود، اما بنده نصف عمرم را در انتظار و بامید این سفر بوده ام که معلوم نیست حتی یک بار هم پیش بیاید و بدتر اینکه دیگر تجدید نمی شود، مثل اینکه راحت همان است که منهم بلیط را هفته به هفته بخرم. خواهم خرید. راستی هم بد نیست. بیلَهدیگ، بیلَهچغندر! باید همرنگ جماعت بشوم، اقلاً از نظر این امیدها و نومیدی ها، شاید خودم را یک کمی از آسمان هفتم خیال پائین بیاورم. یک آقمعلم کوفتی، با ماهی 700 تومان حقوق، با رتبۀ هفت دبیری که تا رتبۀ چهارش قابل دریافت است، و با یک عدد عهدوعیال با آنهمه مشخصات و یک بلیط بخت آزمائی دوتومانی دردست و از همۀ اینها مهمتر، با یک امید بزرگ هفته به هفته تجدیدشونده! زنده باد وطن شش هزار[5] سالۀ داریوش! و "ایرانی"[هوشنگ] همۀ فکرهایش این بود که چهار ماه که در واشنگتن می ماند، ماهی 150 دلار ذخیره کند که پس از ختام کارش در آن بندر مومیالیه(!) به فرنگ برگردد و در پاریس لِنگولگد بیندازد. اما راستی فکرش را که می کنم، تازه که چه؟ که برگردد و در سکوت پُز بدهد و یا مثل آن دیگران، "سیار"[غلامعلی] یا "فرازمند"[6] یا "جهانبگلو"[امیرحسین] یا این "اسلامی نودوشن"[7] آخری که اخیراً دَدَررفتن های خودش را در پاریس توی یک قصه در "سخن" به خورد ما داده بود، در آنجا سگزدن و الواطیکردن و شَ...خوردن و گدائیکردن و بعد با یک انبان افتخارات برگشتن و زمینوزمان را دَم خورشید کبابکردن که چرا همچین و همچون! نه، اینجوری نیست که من می خواهم سفر کنم.
جمعه 26 مرداد 1335- ساعت 8 بعدازظهر – نوشهر
امروز بالاخره با عمو و دو کرهخرش و لندرور Land Rover)) جدیدی که از ارتش گرفته، روانه شدیم. ساعت پنج صبح بطرف چالوس و ظهر به نوشهر رسیدیم. بلافاصله کنار دریا و آبتنی و لَلِهباشیبودن بچه ها و بعد ناهار و بعد مثلاً خواب که از بوق و زِرزِر ماشین اصلاً نیامد و بعد دو باره دریا و گردشی در چالوس و دو باره بخانه آمدیم و شام نان و پنیر و طالبی خوردیم و حالا آمادۀ خواب شدهایم. خیلی خسته ایم. از مردی باسم "هویدا" که آق معلم است، اطاقی گرفتهایم به یک شب 30 تومان، که فقط یک چراغ پرنور دارد و دیگر هیچ. و این عمو هم از بس کِنِسبازی درآورده است که خسته مان کرده. شب نان و پنیر و صبح هم. عصر از دریا که برگشتم، رفتم زیر همین اطاقی که گرفته ایم و یک بطر آ... خوردم به 25 ریال. ولی بهرصورت، جالب است عصر روز قتل و آ... در نوشهر گیرآوردن!
سرِ راه که می آمدیم، در مرزن آباد به یک دستۀ بزرگ برخوردیم که از یک آبادی دیگر می آمدند و تازه رسیده بودند. تمام سربازهای هنگ مرزنآباد هم آمده بودند پیشباز و جواب نوحه ها را می دادند و با کله های برهنه و سینه های باز، از پشت شیشه اتومبیل که اجباراً ترمز کرده بودیم، زُلزُل به سه تا قُپّۀ روی دوش عمو نگاه می کردند. بهرصورت، نظامی بودن این ابهت را که دارد که دیگران بجای اینکه توی صورت آدم نگاه کنند و به خریت آدم پی ببرند، روی دوشش نگاه کنند و سه تا قُپّه را که دیدند، سرشان را با وحشت و اگر خیلی مرد باشند، با بی اعتنائی برگردانند و اصلاً کاری نداشته باشند که در زیر این نشان ها، چه شانه ای و چه تن و بدنی و در رأس همۀ اینها، چه کلّه ای و چه مغزی، یا چه چشم هائی و چه هیبت و ابهتی، یا چه محبت و مهربانی... الخ هست.
والسلام. امان از دست پشه ها اگر بتوانیم بخوابیم.
شنبه 27 مرداد 1335- 9 بعدازظهر- رشت
امروز عصر رسیدیم به رشت. در "ساوی" اطاق گرفتیم. انگشتم را امروز عصر (بعدازظهر) در کناره دریای رودسر بریدم. می خواستم هندوانه پاره کنم، چاقو تیز بود، برید و حالا کجوکوله می نویسم.
بعد از صبحانه خوردن صبح امروز از نوشهر راه افتادیم، به ترتیب در شهسوار، رامسر، رودسر، لاهیجان توقف هائی کردیم و عصر رسیدیم به رشت. در شهسوار دوتا مرغ کوچک خریدم برای بچه ها. گفتم: اسمش چیست؟ از فروشنده، گفت: " ... "[8] گفتم: آواز هم می خواند. گفت: داد میزند، البته به لهجۀ خودش.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 27 مهر 1402
[1]) پورتو ریکو، مجمعالجزایری واقع در شمال شرقی منطقه کاراییب
[2]) ]اصل: برگذار[
[3])Illusion ، توهم، خیال
[4]) منظور بلیط های بخت آزمایی سازمان خدمات اجتماعی است که هر بلیطش به دو تومان فروخته می شد و پس از قرعه کشی هفتگی، به برندۀ اولش 25 هزار تومان جایزه می دادند.
[5]) ]اصل: شش صدهزار[
[6]) فرازمند- تورج ( 1385- 1301 شمسی)، روزنامه نگار، مترجم و برنامه ساز رادیویی
[7]) اسلامی ندوشن- محمدعلی (1401 - 1303 شمسی)، شاعر، مترجم و پژوهشگر
[8]) نسخۀ اصلی هم به اندازۀ یک کلمه سفید است.
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.