بکوشش: محمدحسین دانایی
وقتی مُرده را میخواهند بدخمه بگذارند، روی همین صفه آتشی میافروزند و روغن کنجد را در ظرفی روی آن داغ میکنند و بعد سیر و "سداب"[1] (Sedāb) بآن میزنند که دومی برگ مخصوصی است خشککرده و کوبیده و نرمشده و بودار و ضدعفونیکننده و بعد که خوب جوشید، سرکه هم به آن میافزایند و بوی عجیب زنندهای درمیآورند که هر بوی عفونتی را محو میکند. باید بوی تُرشالی داشته باشد. مُرده را با پاهای جمعشده و دستهای بسته روی سینه کفن میکنند (راهنما میگفت برای اینکه جای تنگتری و کوچکتری را بگیرد در دخمه و همهاش تعلیل و توجیه میکرد، یا مؤمن نبود و یا چون با دوتا غیرزردشتی طرف بود، همچه میگفت) بعد مُرده را طاقباز (گرچه نپرسیدم، باید بپرسم که از کدام طرف میخوابانند و به کدام سو) روی جدولبندیهائی که هر کدام به اندازۀ یک جسد است، میخوابانند و کفن را میدرند و بدن را در معرض آفتاب و باد قرار میدهند، و آب و کثافاتی که از بدن میتراود، در جدولبندیهای وسط مدفنها راه میافتد و به چاهی که پائین دخمه کندهاند، میرود و بعد هم که گوشت مرده بوسیلۀ لاشخورها تمام شد و استخوانها پوک و پوسیده شد، جارو می کنند و بقایا را در همان چاه می ریزند، و تیزاب هم روی آن. قاعدتاً پا باید جمع باشد و در صورتی که مُردگی در اثر سکته باشد و اعضاء جمع شود، بحث دیگری است. بنظرم از پهلو هم میخ وابانند و رو به شرق، به اقتباس از قبور قدیمی ملل کهنه. و برای این پاها را جمع میکنند که جسد از پهلو استوار بماند و حرکت نکند. به هرجهت، باید بپرسم. دو نفر هم دخمه بان داشتند، مرده ای تَک که پای دخمه ها در چهارطاقی هائی که برای "پُرسه"[2] ساخته اند، بسر میبرند و آبانباری و چشمه ای نزدیک داشتند و از هر دو عکس گرفتیم، و این دو نفر حق ندارند بشهر بروند و با مردم تماس بگیرند، یا از حفاظت دخمه چشم بپوشند. از دیوار دخمه ها با یک نردبان براحتی می شود بالا رفت. اگر هم زن و فرزندی در شهر داشته باشند، بدیدارشان می آیند، و انجمن زردشتی ها نانوآبشان را میرساند. تقریباً یک نوع تارک دنیاهائی هستند. باید سرگذشت های جالبی داشته باشند، یا اقلاً زندگی منزوی جالبی، سرِ کوه و مونس اموات بودن!
دیگر اینکه یکی از زن های پرستار یزد که زردشتی هم بوده، خودکشی کرده، با یک نوع سم که ناقل نمی دانست و ناچار او را در دخمه گذارده اند (و مسئلهٌ! آیا کفن اجساد زنان را هم همین مردهای عَزَب می درند؟) و لاشخورهائی که ازیشان تغذیه فرموده اند، سربهنیست شده اند و جابجا مرده اند. عجب سمّی بوده! و اختلاف این زن وشوهر به نقل از همان "بهروز" جوان اغراقگو بر سر این بودهاست که آمپول معینی را نه بدست شوهرش که پزشکیار بوده، بلکه بدست مرد دیگری بخودش تزریق می کند و همین موجب سوءظن می شود والخ. و البته بگووبخند و مشنگ هم بوده و دخترهای زردشتی هم زودتر از دیگر دخترهای یزدی گول می خورند والخ، همه بنقل از "بهروز". بهرصورت، میشود این قضیه را یک قصه کرد. انتظار این دو دخمه بان که از تنهائی و بیکاری حوصلهش ان سر رفته و بدتر از آن، انتظار لاشخورها که لب دیوار دخمه انتظار غذا را می کشند و با چشم های گرسنه جادۀ شهر را می پایند که آیا خوراک تازهای برای آنها نمی فرستد؟ و بعد در یک صحنۀ دیگر، اتفاقات در شهر بسرعت بگذرد و جسد زنک را حمل کنند و در دخمه بگذارند و لاشخورها بنوائی برسند، اما خوردن همان و مُردن همان! چطور است؟
آن دخمه متروک که از سرِ دیوار تویش را هم دیدیم، مسلماً تا 1308 هجری دائر بوده، چون سنگ بنای پهلوی آن، این تاریخ را داشت و مطالبی که حوصله نکردم بخوانم و یک سنگ تعصب آمیز بچه مسلمان ها هم آنرا روی دیوار از وسط خرد کرده بود. و این تاریخ منضم بود به تاریخ 1257 یزدگردی خودشان.
دیگر اینکه آتشکده چنین مهندسیای داشت. (در اینجا باید تصویر صفحه 233 جلد اول کار شود.) با مجسمه ای از همان "مانکجی" وسط حوض جنوبی آن. پاها را برهنه کردیم و سرمان را با دستمال پوشاندیم و رفتیم بداخل فضائی که پر بود از دود چوب. آتشدان شبیه دوستکامی های خودمان بود با دوتا دسته و بی هیچ نقش ونگاری، اما خوش ترکیب و آتش بر سر آن بیاَلو، و یکی از پنجرهها را که راهنما باز کرد، مختصر شعله ای هم بالا آمد. دودکش بالای آتشگاه خوب کار نمیکرد، یا هوای بیرون گرم بود و تو سرد. بهرصورت، دود زیاد بود و راهنما می گفت آن "مانکجی" همان کسی است که در زمان ناصرالدین شاه، زردشتی ها را از جزیه دادن خلاص کرده. 1813-1890 میلادی.
دیگر بس است. برادره خوابیده و ساعت یک ربع به ده است، دست من هم خسته شده و دیگر حوصله ندارم بنویسم که آتشکده آن امپرسیونی را که باید، در من نگذاشت. خیلی حقیر و بیچاره، حتی از مسجدهای خودمان یا امامزاده مخروبه ها هم کمتر اثری در بیننده که من بودم، گذاشت. نمی دانم چرا، یعنی حالش را ندارم بنویسم. باید خوابید.
جمعه اول فروردین نوروز 1337- ساعت 7 صبح- یزد
دیشب سخت دلگرفته بودم. امروز صبح بهتر است. دیشب مدت ها در رختخواب فکر کردم، فکر عقب ماندگی ها، نبودها، محرومیت ها، بیکارگی ها و ازین قبیل را می کردم. و بالاخره هم خواب بمدد آمد، و امروز وقتی این کثافتمآبها در اوایل حلول عید سخنرانی میکردند، از "حافظ" فال گرفتم "اَلا ای طوطی گویای اسرار" آمد، بفال نیک گرفتم، و همین حالم را بهتر کرد. دیگر چه بنویسم؟
راستش تازه شروع کرده بودم که صبحانه را آورد و رفتیم سراغ خوردن و فراموشم شد چه مطلبی را میخواست هام دنبال کنم. فعلاً رها کنیم. والسلام.
همانروز - 8 بعدازظهر - یزد
تقریباً امروزمان بهدر رفت و خوشبختانه برای فردا صبح ماشین رسید، وگرنه فردا را هم بهدر می دادیم. عصر قرار بود برویم تفت که بمناسبت رسیدن ماشین موکولش کردیم برای خدا عالِم است کِی. و قرار است فردا ساعت شش حرکت کنیم، با "اتو بنز"، یعنی با یک اتوبوس "ماگیروس دویتز". و لابد در حدود عصر یا غروب کرمان باشیم.
امروز که مثلاً عید بود، در سروروی مردم یزد چیزی از عید دیده نمی شد، جز حمام رفتگی و برقی که صورت ها داشت و اینکه دوچرخه رانان تخمه می شکستند و توی پسکوچه ها دَمِ درها را رُفته بودند و بچه ها دستهدسته به عیددیدنی می رفتند، نه لباس نوی، نه زرقوبرقی و نه سروصدائی، غیر از جنجال رادیوها که سراسر برنامهاش را از اول تا آخر یک خیابان می شنیدیم و صدای داریهای[3]یا سینیِ مسی از پشت دیوار خانه ای که لابد عروسی داشتند و من یکی- دو بار خیال کردم زورخانه نزدیک است.
صبح پیاده راه افتادیم. شهر تعطیل بود. یک ربع به ساعت شش از صدای رادیو بیدار شدیم و دقایق تحویل را بیدار بودیم و آداب ورسوم سخنرانی های رادیوئی و غیره و هفت راه افتادیم توی شهر، دوچرخه سازی هم بسته بود، ناچار پیاده رفتیم، بسمت شمال تا بیرون شهر و پیچیدیم بسمت غرب و از کوره پزخانۀ نزدیک کارخانه جدیدالتأسیس و بنای "یزدباف"[4] دیدن کردیم و از عمارت نیمه تمام کارخانه، و افتادیم توی شهر. درویشی توی کوچه ای میرفت، جالب بود و عکسبرداشتنی، اما تا به حُجب وحیای خودمان مسلط بشویم، یارو تپید توی یک خانه. ما هم پس از تحقیق در بارۀ اینکه صاحبخانه چه کسی است و معلوم شد فرهنگی است، رفتیم تو و روبوسی و چای وشیرینی و بحث در بارۀ فرهنگ و یارو مدیر دانشسرای مقدماتی بود و جوانک ها آمده بودند دیدنش و همه که رفتند، او را با جناب درویش سینه کش آفتاب سیخ کردیم و عکس گرفتیم و علیٌ.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 3 اسفند 1402
[1]) سداب، گیاهی دارویی است از تیره مرکبات، کاهنده فشار خون و تنظیم کننده کار قلب
[2]) پرسه، آیین بزرگداشت درگذشتگان زرتشتی
[3]) داریه، گویش عامیانه دایره
[4]) یزدباف، کارخانۀ ریسندگی و بافندگی که در سال 1335 شمسی در یزد تأسیس شد.
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.