یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۱۱۹

کدخبر: ۲۷۲۲

بکوشش: محمدحسین دانایی

 همینطور به سکوت و بی‌اعتنائی می‌گذرانم تا عاجز بشود و برود شکایتی بیکی بکند. آنوقت می‌دانم چه کنم. به اندازۀ مِهر او درین خانه سهیم هستم که می‌دهم و از شرش خلاص­ می‌شوم. آخر یک­ وقتی باید من هم باین فکر بیفتم که می‌توانم آزاد و بی‌سرخر زندگی­ کنم! حیف که قدرت ریسک‌کردن را از دست ­داده‌ام، یا اقلاً اینطور خیال­ می‌کنم. باید بیازمایم. هنوز به تن‌‌پروری عادت­ نکرده‌ام، گذشته ازینکه درین زندگی جز نوکری افراد محترم و گ... فامیل این زنک و یا بیداری شب‌های آب کاری­ ندارم، و چه تن‌پروری‌ای؟ یک تخت "دنلپ" و یک یخچال و حمام را همه­ جا به قسط می‌شود تهیه­ کرد و در هر خانۀ اجاره‌ای می‌توان داشت. تازه فرض ­کن که نباشد، مردۀ این حرف‌هائی؟ احمق خاک­برسر! عزت نفست را این زن دارد خرده‌خرده از تو می‌گیرد و در بعضی مجالس فامیلی‌اش، یک ­هو احساس­ می‌کنی دلقکی شده‌ای که نمی‌خواسته‌ای و هنوز می‌سازی و می‌سازی؟ بلند شو بزن بچاک و رهایش­ کن و آسایش اساسی خودت را به دست­ بیاور! نترس! بالای سیاهی خیلی رنگ‌ها است و تازه این طلاق، سفیدبختی تو است. روحاً و جسماً خودت را در زندان این زن کرده‌ای که ترا می‌مکد و می‌بینم که به زودی پوسته‌ات روی همین درخت‌های گیلاس خانه که این روزها پربار است، چسبیده!

 

سه شنبه 13 خرداد  1337-  5/5بعدازظهر- آبادان

بالاخره امروز صبح برای این کار خارگ که همین ­جور روی دستم مانده ­است، یک ­ربع بیک بعدازظهر با طیاره حرکت­ کردم و یک ­ربع به سه در آبادان بودم. عجب گرمائی! امشب را قرار است آبادان باشم و فردا پنج صبح بروم خارگ. در راه، جز خُرخُر آزاردهندۀ موتورهای دوگانۀ هواپیما چیز تازه­ای نداشتم. چرا، قلل بختیاری هم تماشائی بود و بعد هم کارون و پیچاپیچی­اش و درست شبیه ماری برنگ گِل و خاک که می ­پیچید و می­رفت (و رفتنش از آن ارتفاع معلوم­ نبود) و بعد هم شهر اهواز و چاه آتش­گرفتۀ نفتش در مشرق آن که شعله ­هایش از آن بالا هم دیده­ می ­شد.

در فرودگاه از طیاره که درآمدم، درست مثل اینکه وارد کورۀ نانوائی شده ­ام، یا دارم روی بام این کوره ­های مرتفع آجرپزی راه­ می­روم. بضرب یک بطر آ... خودم را نگه­داشتم.

در طیاره کمی هم چرت­ زدم، چون باز دیشب عده­ای ازین اراذل آمده­ بودند خانه و خراب شده­ بودند تا ساعت سه. "ایرانی"[هوشنگ] و "احسانی"[عبدالحسین] و "فردید"[احمد] و "داریوش"[پرویز] احمق که دو- سه ­سالی بود از شرش خلاص بودیم. حالا دیگر زن "نوذری"[1] بدبخت را قُر زده و یک خانوادۀ دیگر را پاچانده! بهرصورت، دست­جمعی تا دلمان خواست، به "فردید"[احمد] فحش ­دادیم و بعد آنها بضرب دَگَنَک رفتند و "فردید"[احمد] شب ماند. صبح هم سروصورتی صفا دادم و بالاخره ساعت 13 فرودگاه مهرآباد بودم. "هوشنگ"[دانشور] لَش­کِشی­ام را کرد از شهر تا فرودگاه، یعنی رفتم اداره­اش. "آذر خانم دیمبلی" یک شیر برایمان گفت آوردند که خوردیم و راه­ افتادیم.

جائی که در آن زندگی­ می­ک نم، کنار شط است در Guest House که نمی­دانم املائش را درست نوشتم یا نه. این "رپیتُن"، رئیس "گلستان"]ابراهیم[ یک خوش­خدمتی کرده و شاید یک شیطنت، و شغل ما را بفرانسه جلوی اسممان[2]گذاشته. اینجا همه ما را "پروفسور" صدا می­ کنند. اطاقم پنجره رو به شط­­العرب دارد و حمامی ­کرده­ام و یکساعتی خوابیده ­ام، ولی مگر این صدای کولر می­گذارد آدم آرامش احساس ­کند؟ تازه با کولر چیزی از هوای خانۀ شمیران گرم­تر است.

با "سیمین" علی­ حسب­ المعمول آشتی­ کردم و راه­ افتادم. "عباس"]دانشور[ که در کوه زمین­ خورد و سروصورتش زخمی ­شد، تقریباً واسطه بود، یعنی همان روزهای اول "سیمین" قضیه را درددل­وار برای او گفته­ بود و من که روزهای آخر گفتم- وقتی می ­رفتیم دکتر برای کار صورت او، و در برگشتن که آ... با هم سر پل خوردیم- معلوم­ شد او قضیه را می­ داند و درددل­ ها و تعریف­ های او و اسب خشم که کم­ کم از پا افتاد و از نو آشتی و اطاق خواب و آب­ها از آسیاب­ ها افتاد.

دیگر چاپ کتاب "مدیر مدرسه" تمام­ شد که راه­ افتادم. 119 صفحه شد. در حدود 800 تومانی، یا بیشتر خرج­ برداشته که 500تایش را دادم و فقط هم 500 نسخه چاپ­ کرده­ام. تا برگردم، صحافی­اش­ کرده ­اند و آماده ­است و باید دنبال کتاب­فروشی راه­ بیفتم و بعد هم چاپ­زدن آن کار "تاتی" که هنوز دست "دانش" است و نمی ­داند چه گُ... باهاش بخورد.

دیگر اینکه حالا که از خواب بلند شده­ام، به "شیخ"- دکتر عبدالحسین-[3] تلفن­ کرده­ام که زنش آمد پای تلفن و لابد اینجا پیداشان­ خواهد شد و امشب را با هم بسر خواهیم­ برد. حالا بلند شوم بروم پائین به انتظار دیدار آنها و اینکه در سالون چائی هم بهمان بدهند و بعد هم بپرسم که کار مراجعت مرا ترتیب­ داده ­اند، یا نه.

 

همانروز و همانجا- 9 بعدازظهر

تمام عصرم در انتظار این گذشت که "شیخ"[عبدالحسین] بیاید و نیامد. از ساعت 6 تا 5/7 که شام خوردم و از پس از شام تا حالا. دیگر خسته ­شدم و آمدم بخوابم. در انتظار آنها روی یکی ازین ننوهای روی چمن زیر نخل­ ها نشسته­ بودم که این یادداشت­ ها را کردم. نخل ­ها آرام، هوا تب­دار، صدای مداوم سوت دور ماشینی، یا کشتی­ای، شرشر ملایم فواره­ های چمن، کسی یک صندلی را روی زمین کشید، نمی­دانم در کجا، نفس بسختی بالاوپائین می­رود، بدن مرطوب است و عرق به پیشانی، پشه­ ها در هوا و مقداری حشرات درشتتر جلوی هالۀ چراغ خیابان­ ها سرسام[4] گرفته ­اند، روی تابلوی دیواری منور بغل در ورود به "گست هوس" یک مارمولک دوید، از پشت تابلو درآمد و روی بدنۀ رنگ­ وروغن­ خوردۀ آن قسمت جا افتاده ­بود. یکی از بچه ­های این فرنگی­ ها با اتول کوچولویش نزدیک­ شد، مارمولکه دررفت، باز پشت تابلو رفت. سوسک­ ها نمی­ دانم از کجا جیرجیر می ­کنند و انتظار من. هر وقت باین تنهائی­ ها می­ گریزم، یک احساس رضایت و در عین حال، یک احساس غربت می­ آید، میل به نوشتن، اما چیزی نیست و انتظار بیهوده نمی­ گذارد چیزی در جائی از فکر جمع ­شود. عصر که خوابیده­ بودم، یک لحظه بکله ­ام­ زد که انگار نخواهم­ توانست در خارگ هیچ غلطی ­بکنم- از شدت گرما و بی­حالی ناشی از آن- حتی حال این را ندارم که بروم["روی" اضافی حذف شد] قدمی­ بزنم، یعنی می­ترسم بیایند یا تلفن کنند و من نباشم درین حول­وحوش!

ولی بالاخره رفتم. نیمساعتی دم رود قدم ­زد[م] کنار شط­العرب. انعکاس چراغ­ها در آب، بخاری که از شهر برمی­خیزد و روی آسمان رود از شرق به غرب می­رود، دَم گرما از روی آب به باغ می­آید، بوی پوسیدگی خیلی چیزها در آب، آمیخته به بوی گُنگ نفت و قیر. یک شاگرد مدرسه کنار رودخانه در نور یک چراغ، کتاب طبیعی­اش را می­ خواند. دستمال چهارگوشش کنار نهر افتاده­ بود و بغل آن دفترچه ­اش. یک خانواده- زنی و مردی و بچه ­ای- با یک فولکس ­واگن آمده بودند کنار رودخانه هواخوری! و چه هوائی! هوای کوره­پزخانه، یا آشپزخانه ­ای که در آن قیر می­پزند!

زندگی آبادان فرقی ­نکرده، همان اطاق ­ها، همان تخت­ ها و حمام­ ها، همان خیابان ­بندی­ های پُر از منحنی پالم گرد و کنار شط، همان دیواره­ های درختی و خلأ دیوار. اطاق ­ها عیناً همان اطاق "گلستان"[ابراهیم] که یک وقت در [آن] زندگی ­کرده ­ام، یا در خانۀ "شیخ"[عبدالحسین] یا در اهواز. فقط شهر از شدت گرما بی ­رونق ­تر از آنوقت­ ها است که غیر از تابستان اینجا بوده ­ام، عیدی یا زمستانی. یادم­ است آن شبی که در اهواز در یکی از همین ­جور اطاق­ها زندگی­ کردم، ضمن یادداشت ­هائی که دزد برد، نوشتم چقدر دلم ­می ­خواهد وسائل استراحتی در حدود همین اطاق­ ها فراهم­ کنم. عید یا زمستان 30-31 بود و "سیمین" در امریکا. حالا می ­بینم در حدود این وسائل را دارم و تازه که چه­؟ که از آن بگریزم و درین گرما به خارگ پناه ­ببرم...

سرفه ­می­ کنم و بدجوری. دیگر هم بس است بلند شوم بخوابم... باین فکر می­کردم که اگر بجای این فرش­ های ماشین­ باف فرنگی و از کَنَف بافته­ شده در هر اطاقی یک قالیچه افتاده­ بود- از اطاق ­های این شهر- چند نفر قالی­باف یزدی و کرمانی به نوائی می­رسیدند؟ برو احمق! دستگاهی که این شهر را عَلَم­ کرده، می­ خواهد کارگر خودش بیکار نماند. همۀ اینها حلقه ­های یک زنجیرند و حتی تو یکی ازین حلقه ­هائی که سفارش کتاب خارگ را گرفته ­ای و توی این گرما دنبالش آمده ­ای. بلند شو بخواب و ازین پَرت­ ها نگو.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 16 فروردین 1403

 


[1]) نوذری، شوهر ایران کشاورز، از اقوام سیمین دانشور

[2])[اصل: اسمشان]

[3]) شیخ- عبدالحسین، پزشک اطفال و از دوستان قدیمی و صمیمی جلال

[4]) [اصل: صرصام]

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.