یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۱۲۰

کدخبر: ۲۷۲۹

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

چهارشنبه ۱۴ خرداد ۳۷ -۴/۵ بعدازظهر - جزیرۀ خارگ

الان زیر یک چادر زندگی ­می‌کنم، یک چادر بزرگ هندی و درونش از قلمکار و بیرون از کتان، یا برزنت سفید، حاشیه‌ای کتیبه‌مانند دور چادر با دو پایۀ بامبو یا از چوب به شکل آن و دو در پرده‌ای و دوبل، حصیری و پارچه‌ای و میزِ کاری و پنکه‌ای و کمدی و دو تخت­خواب با یک گلدان گل مصنوعی روی میز کار و یک پستومانند جای استحمام و یکی- دوتا دولابچه. وارد چادر که شدم، مثل اینکه وارد خانه‌ای از قلمکار شده­ام.

دیشب بالاخره "دکتر شیخ"[عبدالحسین] پیدایش ­شد. ساعت ۱۰ آمد و با هم رفتیم بیرون تا ساعت ۱۲ در "باشگاه شرکتی" به ع...­خوری و بعد برگشتم تا ساعت پنج خوابیدم و ساعت شش با طیاره راه­ افتادم به سمت خارگ. "دکتر شیخ"[عبدالحسین] هم گویا هنوز بچه ندارد و دست‌وپا می‌زد که قضیه را ماست‌مالی کند و نگذارد بفهمم که نقطۀ ضعف دارد. همان آدم همیشگی با همان عدم ­آرامش، البته کمی دخالتِ سن آرامترش­ کرده، ولی نمی‌دانم چرا همیشه از مصاحبت با او لذت ­می‌برده‌ام و می‌برم.

اما امروز صبح، پنج صبحانه خوردم مختصر. اصلاً این دیروز تا به حال سخت امساک می­ کنم و حسابی لاغر شده ­ام. یک امروز باندازۀ دوتا لیوان عرق ­ریخته ­ام. شش در طیاره بودیم از فرودگاه آبادان و پریدیم و هفت و خرده­ ای بالا خارگ[1]. آدم ­هائی را که دیده ­ام، بترتیب عبارتند از "قائم ­مقامی"[2]، "عَلَم"[3]، "رسولی"، یک مردک انگریزی رئیس حمل‌ونقل جزیره، "کال­بک"[4]­­نامی که رئیس کل امور جزیره است و باز انگریزی، و یک مرد دیگر انگریزی که لابد بعد اسم­ هاشان را خواهم­ نوشت. و جاهائی را که دیده ­ام، بعد خواهم ­آورد. دیگر "رضائی"[5] نامی را دیده ­ام مدیر مدرسه و رئیس فرهنگ و ناظم و معلم مدرسۀ 32 نفره و پنج­کلاسه­ اش. امروز ناهار را هم منزل او خوردیم که بمناسبت ورود آدم بعدی داده ­بود که پس از 14 سال به موطن خود برمی­ گشت، و دیگر "خان ­بهادر"نامی[6] را که اسمش "حاج­ حسین ابن حسن عِماد" بود و از پیرمردهای اینجا، و عده ای را در همان مجلس، که یکیشان از بیخ عرب بود و همه با دشداشه ­های سفید و تمبان کوتاهی زیرش.

خود جزیره را سطحی نگاهی ­کرده­ ام، بعد هم از یک قبرستان در سنگ و از غارها (دوتا) دیدن­ کردم و چون شنبه صبح برخواهم ­گشت، عجله­ ای ­نیست. خیلی جاهای دیگرش را باید دید که خواهم ­دید و سرِ فرصت خواهم ­نوشت. کانتین را هم دیده­ام و دوش و مستراح عمومی را.

اما آدم­ ها: "قائم ­مقامی" پنجاه­ساله مردی است کوتوله نسبةً چاق و خوشگذران و خوش­تخم (اینطور که می­ گفت) کار دفتری دارد. ثبّات "وثوقی"[ناصر] است، رابط فرهنگی کنسرسیوم و فرهنگ کل تهران بوده­ است. "عَلَم" پسر باکرۀ چهل‌وپنج­ساله‌ای است محجوب دزفولی و باز کوتاه و مِن­مِنی و دیرجنب و خوش­خوراک. آن یکی هم همینطور بود. "رسولی" پسرکی است، جوانکی، خوش‌هیکل، سوخته‌صورت و از اهالی محل و اطلاعاتی داشت که ضبط­ کردم. آنکه رئیس حمل‌ونقل بود، اما کمی ادعای چیزفهمیدن راجع به تاریخ و غیره می­ کرد و عکس دوتا زن لُخت جلوی رویش روی پارچۀ چادر سنجاق کرده ­بود. "کال­بک" که گویا تنها خارجی است، با زن‌وبچه‌اش که درینجا هستند. دیگران لابد از بی­زنی دردی می­ برند، و همین یکی هم نمی­ داند با زنش چه کند، چون ما را، یعنی مرا و "عَلَم" را دعوت ­کرده امشب شام با آنها بخوریم و زنش مرا ببیند. مردک بااطلاعی بود و ادعا داشت که مقابر و دخمه ­ها پالمیری است و زردشتی نیست و از قبرستان­ های مختلفی که یکیش را ما دیدیم، صحبت ­می ­کرد که یکی از قبرها را شکافته ­اند و جسد، یعنی اسکلت را فرستاده ­اند هلند تا معلوم ­شود مال چه دوره ­ای است. و نظر می­داد که من صبر کنم تا 18 ماه دیگر که نتیجۀ این تحقیق معلوم­ خواهد شد و من هم گفتم که اصراری ندارم. و حالا امشب باید او را ببینم و باز حرف ­بزنیم. بی­اطلاع نبود. فرانسه حرف ­زدیم. اما مرد انگریزی سومی که شناختم و در کانتین، پیرمردی بود و مدعی ­بود که یادداشت روزانه برمی ­دارد، یعنی وقتی فهمید که من در بارۀ خارگ باید چیزی بنویسم، گفت که او هم درین باره نوشته و بعد معلوم ­شد چه. ازش خواهم ­خواست قسمت­ هائی از آنرا برایم بخواند. رئیس کنترات­چی ­های عملیات بود. موقع کارش هم باید او را ببینم.

مطلب جالب این است که همۀ آدم ­هائی که اینجا دیده­ام، همه سری تو سرها می ­آورند و راجع به گذشتۀ این جزیره حرف ­می ­زنند، چون فعلاً در حال ساختمان است و از حالایش نمی­ توانند چیزی بگویند، یا کار در آن انقدر جدی نیست و وسائل استراحت به اندازۀ کافی ندارد، تا بساط قمار و شنا را برپا کنند. والخ و بعد هم از بس آدم­ های اینجوری آمده ­اند و رفته­ اند و در بارۀ این مسائل حرف ­زده ­اند، از "گیرشمن"[7]  و "گُدار"[8] و غیره.

اما "خان ­بهادر" پیرمردی بود با عمامۀ شیرشکری هندی و دشداشه و سخت خوشحال ­شد که رفتیم دیدنش، یعنی به اسم مدیر و رئیس فرهنگ رفتیم او را هم دیدیم. اصلاً اهل اینجا است و آب‌ومِلکی دارد و پس از 14 سال آمده به وطن سر بزند. مطالبی گفت که نوشتم، از "میرمهنا"[9] و از صید مروارید و از دیگر مسائل، در ضمن یادداشت­ های خارگ.

جالب این است که همۀ فرنگی ­های اینجا، یعنی غالب، گیوه بپا دارند، یا چیزی شبیه بآن. هوا از آبادان خیلی بهتر است. ساعت 11/5 صبح 35 درجه سانتی­گراد بود، در تلفن­خانه بی­سیم که سقف آهنی داشت.

دیگر اینکه این اروپائی- مردک "کال­بک" را می­ گویم- اصرار دارد مثل دیگر فرنگی ­ها، که اینجا را از سابق فرنگی­ نشین بداند و نیز می­ گفت که عکس­های "گلستان"[ابراهیم] خوب نبوده­است. یک هلندی هم اینجا هست که می ­گویند عکاس است. اگر بتوانم، ازو خواهم­ خواست چندتا عکسی برایم بگیرد. در مقبره ­ها یکی گل لوتوس را دیدم و دیگر طرح اسلیمی را به عنوان زینت دور سنگ که یادداشت ­کرده ­ام، اما لازم است عکس ­بگیرم.

دیگر اینکه جزیره باید آتشفشانی باشد، یا اسفنجی. سنگ­ های آهکی پُر از خلل­وفرج فراوان دارد، بطوریکه در مقابر و دخمه ­ها با تیشه ­ها، یا کلنگ­ های دَم­پهن کار کرده­ اند نه نوک­تیز، چون سنگ آسان­تر بریده ­می­ شود.

این "عَلَم" و "رضائی"[عباس] قرار بوده ­است ساعت پنج اینجا باشند و الآن 5/5 است و هنوز نیامده­ اند. و این "خان­ بهادر" مدعی ­بود که در باغ مِلک او گاهگاهی آتشی از زمین بیرون می ­زند که نخل­ ها و درخت­ ها را می­ سوزاند. فعلاً هم دیگر بس است. خیلی دلم ­می­ خواهد بروم دریا آب­تنی، ولی این روز اول می ­ترسم. از فردا خواهم­ رفت، ولی شورت ندارم. بی­ شورت می­ روم.

 

جمعه 16 خرداد 37-  10/5 بعدازظهر - خارگ

روز اول که غروب می­شد، خیال ­کردم دیگر کاری درین جزیره ندارم و پَکَر بودم که چرا اقامتم را درینجا طولانی­ کرده­ ام، ولی حالا که فردا صبح قرار است پس از سه روز اقامت درینجا بروم، احساس ­می­کنم که یک دنیا کار نکرده گذاشته ­ام و می­ روم. سرم را نمی­ توانستم بخارانم، غیر از بعدازظهر که طاقت کارکردن از همه سلب ­می ­شود، بقیه ­اش بدوندگی گذشت و کار جمع ­آوری مطلب، از عکس گرفته تا لغت و از اطلاعات گرفته تا قصه و مَتَل. و امروز این مردک انگریزی را شناختم که اسمش Flooks است و عکاس­باشی است و با او عکس ­گرفتیم، از آنچه می­ خواستم. یک اسلیمی جالب و یک لوتوس و یک ملائکه ­مانند بالاسر قبری از قبرهای دخمۀ دست چپی. امروز غروب هم سه- چهارتا قصه و متل، در حدود 20 صفحه ­ای از دفتر یادداشت جیبی ­ام، به نقل از بچه ­های خارکی در حضور مدیر مدرسه­ شان و با اطلاعات عقلائی او نوشتم و راستش خیلی پَکَرم که دارم می­روم، چون آدم­ هائی را شناخته­ ام و دنیائی را. بازدید این مردک "خان ­بهادر" هم رفتیم به قایق موتوری ­اش. چه سلطنت کوچک دریائیانه ­ای! نمی­ شود گفت چه خان­خانی جالبی، بلکه همان سلطنت دریائیانه است. توی یک کشتی کوچک نشستن و به زمین محتاج­ نبودن و خرِ خود و آقای خود بودن. پیداست که چَرت می ­نویسم. بلند شوم بخوابم. خسته­ ام. فردا در آبادان.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 19 فروردین 1403

 


[1]) [اصل: هفت خارگ و خرده­ای بالا]

 

[2]) قائم­ مقامی، در مقدمۀ کتاب "خارگ، دُرّ یتیم خلیج" به عنوان کارمند طرح ساختمانی خارگ معرفی شده ­­است.

[3]) علم، در مقدمۀ کتاب مزبور به عنوان کارمند ایرانی طرح ساختمانی خارگ معرفی­ شده ­است.

[4]) کال­بک، در مقدمۀ کتاب مزبور به عنوان رییس طرح ساختمانی خارگ معرفی ­شده ­است.

[5]) رضائی- عباس که نامش در مقدمۀ کتاب "خارگ، دُرِّ یتیم خلیج" آمده ­است.

[6]) جلال در کتاب "خارگ، دُرِّ یتیم خلیج" ضمن بحث در باره وجه تسمیه این جزیره، به همین خان بهادر اشاره می­ کند که اسناد مالکیتی به زبان عربی در اختیارش بوده. مرحوم کریم کشاورز هم که در سال 1332 شمسی به مدت 14 ماه به صورت تبعید در خارگ به­س ربرده، در خاطراتش ازین دوران، از کسی به نام محمد شریف هشتادساله، معروف به خان بهادر شریف نام می ­برد که از ملاکان خارگ بوده و باغ مصفایی هم داشته­ است.

[7]) گیرشمن- رومن (1979- 1895 میلادی)، باستانشناس فرانسوی اوکراینی­ تبار. وی گروه کاوش در جزیرۀ خارگ، ایوان کرخه و آثار پارت‌ها در مسجد سلیمان خوزستان را سرپرستی کرد.

[8]) گدار- آندره (1965- 1881 میلادی)، معمار و باستانشناس فرانسوی

[9]) میرمُهَنّابن نصربن حمد زعابی سلیمی (1148- 1114 شمسی). حاکم عرب و به توصیف غربی‌ها "دزد دریایی". او در زمان زندیان با هلندی‌ها در خلیج فارس جنگید و مهمترین کار او هم شکست ­دادن هلندی‌ها و بیرون­ راندن آنان از جزیرۀ خارک بود.

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.