یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۸۱

کدخبر: ۱۸۳۵

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

پنجشنبه ۲۸ شهریور - ۱۹ سپتامبر- ۶ بعدازظهر-  هنوز اندر وین

امروز بالاخره بلیط طیاره‌مان را گرفتیم، به دونفری، چهارهزار و سی ­و خرده‌ای تومان. صد و هشتاد و شش پاوند و یازده شلینگ و چهارشنبۀ آینده، یعنی سوم مهر حرکت ­می‌کنیم بسوی ولایت و از راه زوریخ و ژنو یک‌روزه می‌رویم، با دو- سه ساعت توقف در ایستگاه‌ها، یعنی فرودگاه‌های زوریخ و ژنو. ساعت شش صبح روز پنجشنبه چهار مهر تهرانیم.

امروز صبح بوق سگ بلند شده‌ام رفته‌ام پهلوی این دکتر ملعون به اسم Joseph Oldofredo که دوتا دکترا دارد، در طب و در فلسفه، و بهمین دلیل، صد شلینگ از ما گرفت، یعنی ۳۰ تومان، که بگوید همان حرف‌هائی را که در تهران هم شنیده ­بودم. بزحمت آب دستگاه را گرفته ­ام و داده­ ام گذاشته ­است زیر میکروسکوپ و دو- سه­ تا اسپرم زنده و چندتا مرده گیر آورده­ است و درآمده که اگر در بچه­ دارشدن عجله ­دارید، باید از نطفۀ دیگری استفاده­ کنید و راهنمائی که گرچه در مذهب و ملت و دولت ما قدغن است، ولی دکترهائی هستند که آدم ­های مطمئن و مخصوصی را می­ شناسند و مخفی و... از این حرف­ ها و تبلیغات برای همکاران محترم، و اگر نخواهیم چنین باعجله رفتار کنیم، باید سه دوره زیر نظر ایشان معالجه ­کنیم، هر دوره سه ماه. دَه روزش، روزی یک آمپول که از تخم خوک وحشی (لابد) گرفته­ اند، هُرمون بزنیم، و بقیۀ مدت را ویتامین E بخوریم و دوباره و سه ­باره از نو، و خلاصه نُه ماه طول ­می­کشد. ارواحِ پدرش، خیال­ کرده من پشت چشمم را باز می ­گذارم موقع خواب.

بهرصورت، اینطور که پیدا است، خیالمان را یکسره راحت ­کرد، و این بود که بعجله رفتم و در حالی که خسته­ وکوفته­ بودم، بلیطم را گرفتم، یعنی بلیطمان را و پولش را دادم و رفتم گشت­ و گلا. دوتا کارت هم برای برادرم و برادر "سیمین" فرستادم که هر طوری می ­توانند، خانۀ ما را روبراه کنند تا برمی ­گردیم، بی ­خانمان نباشیم. و تا ظهر توی محله­ های قدیمی، یعنی مرکز وین، سگ­دو زدم. پس­ کوچه­ ها و زیرطاقی ­های تنگ­وترش وین را دیدم، کلیساهای قدیمی، دانشگاه کهنه و ارگ ­ها و حیاط­ ها و سراهای کهنه و خیلی چیزها. و ازین سگ­دوی صبحانه الآن چنان پاهایم درد می ­کند که حد ندارد، با اینکه عصر هم حمام­ گرفتم و در حمام هم نزدیک بود حالم بهم ­بخورد و کلافه­ شدم. و بیشتر باین علت که باز ظهر ش... خوردم و نیم­لیتر حسابی، یعنی جائی ناهار خوردیم که ش... اجباری بود و چون دو نفر بودیم، حداقل نیم­لیتر باید می­ آورد. "سیمین" را سر ظهر توی زیرزمینی "رینگ"[1] دیدم که با صاحب­خانه­ مان امروز رفته ­بودند دَدَر، و بدیدار استبل قدیم شاهی و بازی ­های اسب­ ها و رقصشان و اینجور چیزها. و بعد به راهنمائی همین صاحب­خانه، رفتیم یک رستورانی که در زیرزمین قدیمی گارد شاهی در دخمه ­ای دراز و باریک با طاق ضربی آجرنما دائر کرده­ اند. جای بسیار جالبی بود و ش... خوبی هم داد. اما حیف که فقط غذای سرد داشت و ما هم باختیار خودش واگذاشتیم. او هم بی­انصافی­ نکرد و رفت یک بشقاب پر از مخلوط انواع کالباس ­ها و ژامبون­ ها و کنسروها آورد، دوسوم چربی و یک­ سوم گوشت و یک ­مثقالی کره روی آن و نیم­ مثقالی هم کنسرو ماهی شور که یک اُردو را بسنده بود، همان نیم ­مثقال ماهی ­اش. و من گرسنه ­ام بود و همۀ این مزخرفات را خوردم، البته بزور ش...، و مسلماً اگر ش... نبود، اینهمه کثافت سه روز یا یک هفته بستری­ام می­کرد. بهرصورت، ناهار خوردیم و مدتی گپ­ زدیم و نومیدی­ های خودمان را در حرف­ های محبت ­آمیز بیکدیگر پوشاندیم و تکیه ­گاهی در آنها جستیم. بعد بلند شدیم و راه­ افتادیم رفتیم بازار حراج وین، حراج لابد اجناسی که به بانک های رهنی می ­گذارند، یا مال مرده­ ها است که در غسّال­خانه بدست ­می ­آید (نمی­دانم اینجا دارند یا نه. اصلاً در تمام اروپا یادم ­رفت این یکی را بپرسم. حتماً دارند، گرچه آیا واقعاً مرده را می­ شورند؟ نمی­دانم، باید بپرسم.)

بهرصورت، رفتیم بازار حراج نزدیکی­ های "بورگ" که عبارت باشد از ارگ سلطنتی قدیم و دولتی امروز. سه طبقه عمارت و سرسراها و تالارهای مختلف و راهروها و همه­ جور جنسی، از بخاری تا هوتول سواری و از انگشتر و زنجیر طلا تا قالی و از لباس تا طپانچه و از اسکی تا قاشق چای­خوری، هرچه دلت ­بخواهد. به کله­ ام زد و برای عهدوعیال گفتم که اصلاً مثل اینکه اروپا را بحراج­ گذاشته ­اند، در پاریس "فوار او پوس" را دیدیم و اینجا بازار حراج ­ها را! و چقدر مبل­ های لوئی 14 و چه ساعت ­های بغلی طلا و با نشان­ه ای خانوادگی و چه گردن­بندها با سکه ­های دو- سه قرن پیش و چه بخاری ­های چدنی با طرح ­های قدیمی! تمدن قدیم اروپا را واقعاً حراج ­می­ کردند. تلویزیون و جاروی برقی و یخچال اینجا هم جا را برای پوسیدگی ­های عهد بوق تنگ ­کرده. باید کهنه­ ها را آب ­کرد و جایش را با چیزهای جدید پر کرد. و تعجب ­می­ کنم اینها که می­ خریدند اجناس را چه می ­کردند، اما آنچه در سالون­ های حراج فروخته ­می­ شد و ما دیدیم و درش شرکت ­کردیم و حتی یک ­بار که من دستم را اشتباهی برای نشان­دادن چیزی به "سیمین" بلند کردم، نزدیک ­بود یخه­ام را بگیرند که بنجلشان را بردارم و بروم. بهرصورت، آنچه ما دیدیم، عبارت بود از لباس و نقره و طلا و ساعت و انگشتر و بیشتر از همه، کفش ­های کوهنوردی و بساط اسکی. گویا چون فصل این چیزها نزدیک است، کهنه ­های ازین نوع را آب ­می­کردند. یک پیرمرد بود که مأمور فروش اسکی ­ها بود. با چه علاقه ­ای نوازششان ­می­ کرد و پته هر کدام را با چه دقتی می­ گذاشت و برمی­داشت و چه پَکَر بود که کمتر بنجلش آب می­ شد و چه خوشحال ­شد وقتی یکی از آنها فروش­ رفت. اسکی خالی بی­گیره و بساط 60 شلینگ. جای "خمره" ]علی­اصغر خبره­زاده[ احمق خالی. و یک طپانچه به 20 شلینگ و تازه کسی نخرید. در عرض نیمساعتی که ما تماشا می­کردیم، در یک سالون سه ­تا طپانچه عرضه ­شد و هر سه ماسید و فروش ­نرفت. توی یک سالون دیگر، یک پیرمرد لَنگ عینکی و تَرکه ­ای بود که متخصص خرید زنجیرهای باریک طلا بود. یکی- دوتا توی دستش بود که پیدا بود تازه خریده و براندازشان ­می ­کند و تا یکی دیگر به میدان ­می ­آمد، مثل عقاب می­پرید جلوی تریبون و داوطلب ­می­ شد. و یک ­بار یکی روی دستش بلند شد، درست مثل عقابی که شکارش مرده، یا نصیب کرکس شده. بهرصورت، دنیائی بود. چه خوب شد که زبان نمی­ دانستیم، وگرنه دویست- سیصدشلینگی داده ­بودم و کفشی و شلواری و خِرت­ وخورت­ های دیگر خریده ­بودم. و بعد هم راه­ افتادیم و برگشتیم خانه و "سیمین" رفت خرید کرد و من یک­راست آمدم بالا. دیگر هم بس است.

راستی، پولی را که برای خرید بلیط اپرا داده­ بودیم، پسمان­ دادند با یک مقدار معذرت و گنبدهائی را هم که من تا بحال خیال­ می ­کردم از مفرغ است و سبزشده، گویا از مس است که در اثر رطوبت زنگ ­می­زند و سبز می­شود. در رم کمتر بود، اما اینجاها و در پاریس فراوان بود و هست. توی "میکائیلر کرچه"[2] Mikaeler Kirche)) در همین "بورگ" علیه­ السلام هم یک بنای یادگار برای مرگ یک زنکه دیدیم بسیار جالب بود، از "کانوا"  Canova))ی معروف که خواهر "ناپلئون"ش را در "موزه برگزۀ" رم دیدیم. از "کانوا" یک مجسمه هم هست در موزه تاریخ هنر "تزه"[3] را در حال جنگ با "سنتور"[4] نشان­ می­ دهد، بسیار جالب. بنائی بود باقتباس از اهرام مصر با دری بتاریکی درون و فرشتۀ مرگ کنارش نشسته و جمعی از کودک و پیروجوان روانه بدرون تاریکی، جالب بود. ازین هم خیلی دلم­ خواست عکس­ داشته ­باشم، یعنی حالا حس­ می­کنم. وقتی که تماشایش­ می­ کردیم، گویا م... بودم و خستگی هم حس ­نمی ­کردم و چندان هم شاید بنظرم جالب نبود، اما حالا فکرش را که می­ کنم، می­ بینم نه بابا، بسیار چیز جالبی بوده ­است.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 26 دی 1402

 


[1]) رینگ، نام خیابان، میدان، ایستگاه راه ­آهن شهری و یکی از مراکز مهم خرید در وین

[2])Die Michaelerkirche ، کلیسایی قدیمی در وین

[3]) تزه، یکی از شخصیت­ های اساطیری یونان

[4]) سنتور، ایضاً

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.