بکوشش: محمدحسین دانایی
این یکی از نتایج این سفر که لازم بود در عین این سروصدا و ناراحتی اعترافش کنم، اما واقعاً سروصدا یادم رفت. در تمام این مدت، چنان به عجله نوشتهام که حتی این یکی قلم هم سخت کار میکند و دستم درد گرفته، کمی باشد برای بعد تا هم خستگی دستم دربرود و هم جوهر قلمها نفس تازه کند. سیگارم را هم تمام کنم و بعد تا صبح خیلی وقت داریم.
جمعه ۵ مهر ۱۳۳۶- چهار بعدازظهر - تهران در خانۀ عموسرهنگ علیامخدره[1]
صبح پنجشنبه ساعت شش وارد شدیم و جماعتی از خواهر- برادرها آمده بودند فرودگاه و بیخانه بودیم. یکسره رفتیم منزل "هوشنگ"[دانشور] و ظهر و شب را آنجا خوردیم و برای خواب آمدیم اینجا منزل سرهنگ که حالش راه افتاده و بهتر است. امشب را هم اینجا خواهیم بود و شاید فردا را. صبح هم به مستأجر محترم سری زدم و قرار شد یکشنبه صبح آنها خالی کنند و ظهر یا عصرش ما برویم خانۀ خودمان. پول هم هیچ نداشتم و از تمام اینهائی که دیدنم آمدند، فقط برادرم پرسید که پول لازم داری یا نه که آنهم چیزی قابل توجه نداشت و بعد هم "سروری" همسایه، امروز که سراغش رفتم، پرسید و ناچار ازین یکی، صد و پنجاه تومانی قرض کردم تا زندگیمان راه بیفتد. فعلاً بیخانه و مکانیم.
اولین کاری که کردم در خانه، سری به کتاب هائی که از فرنگ فرستاده بودم، زدم، همه رسیده، سالم و ساق و سلامت و هیچکدامش هم پاره نشده. فقط بستۀ چمدانی که از پاریس فرستادیم، نرسیده، یعنی درِ خانه نیامده، باید رفت و از گمرک گرفت. فعلاً بیش ازین حال نوشتن ندارم. دیروز تا بحال همه اش به دیدوبازدید صرف شده و دیگر هیچ. همان اباطیل معمولی زندگی و چرتوپرتگفتنها و وراجی ها و بدتر از همه، بی سروسامانی و بی پولی از نو، خدا بداد برسد.
همانروز- 5/10بعدازظهر
چیزی ندارم بنویسم، جز اینکه طبق عادت باز لای این دفتر را باز کرده ام و حالا حس می کنم که چیزی ندارم بنویسم. خانه بوده ایم و اگر کسی آمده، دیدوبازدیدی کرده ایم و روبوسی و ازین حرف ها و بعد دومرتبه بیکارگی و انتظار.
این خانه هم که تا یکشنبه خالی بشود، جان ما را بلب خواهد رساند و تازه بشود، یا نشود. بهرصورت، تا به خانۀ خودمان نرویم و ازین زندگی زاوِرا خلاص نشویم، سروسامانی نخواهیم گرفت. و فردا صبح هم باید بروم دنبال کارِ مدرسه و "پورمند"[عبدالعلی] و ببینم امسال چه خوابی برایمان دیده اند. والسلام. بخوابیم.
یکشنبه 7 مهر 1336 - 3 بعدازظهر- هنوز در خانۀ عمو
امروز ظهر خانه را خالی کردند، مستأجرها، و تا عصر آماده خواهد شد و الآن "سیمین" خوابیده و من منتظر تلفن "زهرا" هستم که راه بیفتیم و برویم سراغ خانه و زندگی و از بیسروسامانی خلاص بشویم، یعنی ظهر که من رفتم تحویل بگیرم، بساطشان را جمع کرده بودند و یکی- دو کامیون برده بودند و فقط خرتوخورتها و زوائد زندگیشان باقیمانده بود که توی راهرو انبار بود و منتظر ماشین بودند که بیاید و ته بساط را هم ببرد.
مدرسه را از دیروز شروع کرده ام، با 22 ساعت درس رسمی، شش تا صبح و دوتا بعدازظهر. "پورمند"[عبدالعلی] را یواشکی حالی کردم که ما نیستیم. گفته: درستش میکنم. ببینیم مردانگی اش تا چند ساعت درس فقرا قد می دهد.
کار مجله و اداره و این حقه بازی ها هم هنوز راه نیفتاده، یعنی قرار بوده یا من بروم سراغ "جباری" یا او امروز عصر بیاید سراغ ما که هنوز نیامده، تا ببینیم چه خواهد شد. به محض اینکه بوی تَق و لَق شدنش بلند شود، می رویم و یکی- دوتا ترجمه از "صنعتی زاده"[همایون] می گیریم و علیٌ! باید پس انداز کرد برای تابستان آینده، و حتی اگر بشود، ایام عید به هندوستان، حتی می توانم تنها و با "منوچهر خان"[دانشور] بروم. اولین کاری که فعلاً باید کرد، این است که بفرستم دنبال "شیرازی"[حسین] بیاید ببینم خانه را بخواهد حمام بگذارد، چقدر تمام می شود. اگر بتوانیم این کار را بکنیم که چه بهتر و اگر نتوانیم، باز می ماند برای بعد.
خانه را هم به آن اندازه خراب کردهاند که احتیاج به تعمیرات داشته باشد، ولی فعلاً پولش نیست، بسته باینکه چقدر خرج بشود، و ما چقدر داشته باشیم، حداقل باید حمام را درست کرد. بعد هم باید بنشینیم و اولکاری که می کنم، قضیه "آقا مدیر"[2] را تمام کنم و یک مجموعه قصه و بعد هم اگر ترجمه ای به دست آمد، ترجمه، وگرنه همان کار مجله و دنبالکردن آن.
قالی و نقره ها را هم باید از بانک دربیاوریم که هزار و پنجاه تومان پول میخواهد و فعلاً در بساط نیست. حداقل قالیاش را درخواهم آورد به 350 تومان. نقره ها باشد برای بعد. گذشته از 150 تومان "سروری" به "ویکی"[ویکتوریا دانشور] هم هنوز هفتصدتومانی بدهکاریم. این جمعاً دوهزار تومان بدهکاری. باید یک قالی هم برای اطاقخواب تهیه کنیم، البته قسطی که سر فرصت خواهیم کرد، یعنی اگر درآمد حقوقی مان انقدر بود که بتوانیم قسط قالی بدهیم. خیال ماشین خریدن و این حرف ها هم فعلاً می ماند تا بعد.
آن شب در طیاره با اینکه خوابم نبرد، نمی دانم چرا دنبال مطلب را رها کردم. گرچه یادم است، هم دستم خسته شد و هم یکمرتبه پیله های چشمم سنگین شد و دلم خواست بخوابم، اما مگر آن زنکۀ آلمانی که حرف می زد و انگار فحش می داد و دعوا می کرد، گذاشت؟ اصلاً و ابداً. حالا اگر فرصت کنم، ببینم می توانم دنبال آن مطلب را بگیرم؟ قسمت اولاً مطلب را نوشتم، گرچه نیمه کاره، ولی بس است، اما ثانیاً آن.
ثانیاً، یک بار دیگر درین سفر در بارۀ تخم و ترکه بما گفتند آنچه را که تا بحال گفته بودند و یک بار دیگر ما را به وسواس انداختند. پدرسوخته ها نمی کنند بگویند نه و خیال ما را راحت کنند. اگر این پدرسگ دوتا دانه اسپرماتوزوئید کوفتی هم نبود، خیالم حسابی راحت بود و انقدر سگدوی نمی کردیم، ولی این دوتا دانه بدجنس ها خودشان را نشانی می دهند و امیدی و دردسرها در دنبالش و بالاخره هم هیچ! ولی بهرصورت، یک قدم دیگر درین سفر بسوی انتفاء موضوع کرهخر برداشتیم، خود من که هوچ![3] عهدوعیال را میگویم، که یک قدم دیگر بسوی تسلیم و رضا برداشت و حالا تصمیم دارد که در تهران انقدر کار کند تا هم معروف بشود و هم پولدار.
ثالثاً، خستگی درکردیم و ذهن تازه شد و پشتمان باد خورد و امروز سه ساعت درس برایم درست به یکسال عملگی می ماند. حسابی پشتمان باد خورده است.
پنجشنبه 18 مهر 1336 - 11 صبح
دیشب سرماخوردگی تشدید شد و امروز خوابیدم، مدرسه تعطیل و خیلی دیگر از برنامه ها.
امروز ناهار با بچه های روز یکشنبه و فردا و پس فردای شکار با "سرهنگ ریاحی"[احمد]و غیره همه تعطیل شد. مدرسه را هم که بطریق اولی نرفتم. باز ده- یازده روزی است که این اباطیل هم تعطیل شده. این است دیگر، زندگی درین ولایت. کار و خستگی از روتین و به اباطیلگ ذشتن وقت و عمر و همه چیز. حالا هم باید بخور بدهم و دوا بتپانم والخ.
در تمام این مدت، تنها چیزی که نوشته ام، چند کلمه به "دکتر اشتراسر"[هانس] وینی بوده است و همین، یک کاغذ کوتاه و دیگر هیچ. هفته ای بیست ساعت درس جدی و بی بروبرگرد. "گلستان"[ابراهیم] هم گذاشته پشتش که بروم ادارۀ آنها و آقامعلمی را ول کنم و با او، یعنی زیردست او کار کنم با در حدود ماهی هزار و خردهای تومان. و عهدوعیال من سخت کلافه است که چرا من باید بروم و زیردست "ابراهیم گلستان" کار کنم، ولی "گلستان"[ابراهیم] تعارفی است می کند، مثل همیشه.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 10 بهمن 1402
[1]) دانشور- ابوالقاسم، عموی سیمین دانشور
[2]) منظور همان "مدیر مدرسه" است.
[3]) هوچ، همان هیچ است با صورتی تغییریافته و تمسخرآمیز
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.