بکوشش: محمدحسین دانایی
پنجشنبه ۱۴ فروردین - ۵/۷ بعدازظهر- تهران، اعنی تجریش اندر کلبۀ فقرا
امروز سه بعدازظهر با قطار وارد شدیم. یکساعتی رفتم سراغ پدرومادر و ریشوپشم را برخشان کشیدم و بعد آمدم بالا. تمام دیشب را راحت در قطار خوابیدیم و امروز صبح هم استراحت و حالا خانه هستم و آسایشها از نو اطرافم را گرفته است. بهتر است قبلاً دنبال یادداشتهای قبلی را که در قطار مشهد- تهران ناتمام ماند (به علت حرکت قطار و عدم امکان نوشتن) بگیرم:
بعد از گناباد "مهنه" را دیدیم. آبادی کوچکی که هرگز در خور "شیخ ابوسعید" نبود و توی قهوهخانهای که چای خوردیم، همین مطلب را گفتم. یکی از ته تاریکی قهوهخانه ندائی درداد درین مضامین که از هر خانهای مرد حق میتواند بیرون بیاید. ندیدمش که بود، اما مطلب یادم ماند.
شوفر داشت از خواب میترکید، ولی قُدّی نمیگذاشت یک جائی نگهمان دارد و هم خودش و هم ما را از عذاب خلاص کند. اوایل شب اول حالش خوش بود و دوتائی، یعنی با شاگردش دمها گرفتند و قدیمترین تصنیفها را خواندند و بیداری را خوب تحمل کردند، اما از فردایش شروع شد و چنان قلابی از آب درآمدند که نگو. طماع، قُرقُرو، خرموذی و مثل همۀ مردم. اما شاگردش خیلی گرمتر از خودش بود و در عین بیسوادی، حدّت ذهن جالبی داشت و نکات خندهدار قضایا را زود میچسبید و مَتلک میشناخت و بهرصورت، از خودش بهتر بود.
اول شب تربت حیدریه بودیم، و هر چه اصرار کردیم شب را بماند، فایده نداشت. تحویل و تحول پست یکساعتی طول کشید که درین فاصله از "باغ ملی" شهر دیدن کردیم که بر سر تپه ای بود و شهر زیر پا بود و پله می خورد تا بالا و باغچه ها و درخت ها و یاد "پینچو" افتادم اندر رم. شهری آباد و پر از درخت و مغازه ها ثروتمند و مرتب و جای ماندن، حتی هوس کردیم که بار و بساطمان را بکشیم پائین و شب بمانیم و بگذاریم ماشین برود، اما ترس از خراب شدن ایللوزیون مانع شد. خسته بودیم و دو روز نخوابیده بودیم و شهر را در تاریکی وهم انگیز اول غروب شاید زیباتر از عادی دیده بودیم. بهرصورت، راه افتادیم. ساعت 5/8 بود که راه افتادیم و بالای شهر آخرین بازرسی بود که براستی، پدرمان را درآورد. تا ساعت 11 طول کشید و هوا مرطوب و بیآب و آبادانی و یک قهوه خانۀ کوفتی و سربازها بیشعور و بیلمَز و چه تحمل عظیمی از خودم نشان دادم که صدایم درنیامد. و بالاخره راه افتادیم بقیمت ازدسترفتن سه تا دستمال یزدی از یک زابلی بیچاره!
و بالاخره یک بعد از نیمه شب داد شوفر از خستگی درآمد و هشت- نُه فرسخی مشهد در قهوه خانه کوفتی "رباط سفید" اطراق کردیم که سرتاسر شب بوی نفت سماورش خفه مان کرد. از همین سماورهای معمولی ذغالی بود که یک لولۀ نفت را از منبعی آورده بودند و از پنجره های اطراف پائین بادگیر کرده بودند تو و گُرگُر می سوخت و دود می کرد. و رختخواب های "توکلی" [حسین] عجب بدردمان خورد. یارو خودش نه پتو داشت و نه هیچ چیز دیگر و چارهای نبود و راستی، بدادمان رسید. رفتیم تو و درش را بستیم و تا 5/4 بعد از نیمه شب خوابیدیم. با این حال، ریاضتی بود نه چندان آسایشمندتر (عجب لغتی!) از ماهان و آن حجرۀ درویشیاش. و باز صبح ساعت پنج راه افتادیم و هفت صبح در "اباصلت" بالای مشهد (یعنی زیر مشهد) اطراقی کردیم که یک عیب و علّت مختصر ماشین را برطرف کنند و هشت مشهد بودیم. یکراست مهمانخانه، بعد بلیط قطار 170 تومان دونفری، نفری سه تومان برای قبر "نادر" و ازین جور حقه بازی ها.
دیگر اینکه در تمام طول این راه، از یزد باین طرف تا گناباد و تربت، همه جا اسفند بندکشیده و آویخته نقش نظرقربانی را داشت، باین شکل ]در اینجا باید تصویر صفحه 259 جلد اول کار شود. [ و دانه های نترکیدۀ اسفند را بند کرده بودند و توی ماشین و سردرِ خانه ها و دهلیزها و بالای در دکان ها آویخته بودند. و آبانبارهای وسط بیابان هم با سقفهای گنبدی و از خشت همه جا بود.
و حالا که ازین سفر برگشته ام، احساس می کنم فقر را باصیلترین صورتش دیده ام، فقری که نه شعوری با آن همراه بود و نه امکان مقایسه ای، فقری ساکت و بینشان، نامتظاهر و آلوده به قضاوقدر و حتم سرنوشت، و همراه با رضایتی صِرف و همین بود که کلافه میکرد. دکاندارها بانتظار مشتری چرتزنان، کورهای گدا مثل موروملخ دور ماشین ها، درویش و صوفی در همه جا پلاس و بیکاره براهی روان، نان ها خراب و سیاه و کوچک و کلفت، میوه کَأَن لَم یَکُن شَیئاً، سبزی منحصر به کاهو و تربچه و پیازچه، کتابفروشی بسیار نادر، دکان های پر از بنجل های فرنگی فراوان، ["پر" اضافی حذف شد] از خمیر دندان گرفته تا رادیوی باطریدار و تمام ثروت در وجود دوچرخه ها چکیده، و با اینکه ایام عید بود، هیچ اثری از لباس نو موجود، گاوها کوچک و ضعیف و زردنبو که مسلماً اگر کمک گاوران نبود، قادر به شخمزدن هم نبودند، قدها کوتاه و زیبائی چه در مردان و چه در زنان کَالعَدَم و در صورت وجود، در زیر ظاهر کثیف و به فقرآلوده پنهان، جوی ها باریک و آبها بهاره و موقتی، و شهرها اغلب دهکورههائی با یک چهارخیابان اسفالتشده و پُست عوارض بعنوان پیشباز و بدرقه در هر آبادی، و نظامی ها همه جا ریخته و بلای جان مردم، و امان ازین غلام پُست، آدمی کورماکوری، بیعرضه، شُلی، بیشعور و گُنگ که فقط بدرد گاوچرانی میخورد و بغل دست شوفر دائماً چُرت میزد و سرش می افتاد روی دست راست او و او چنان می زد زیر سرش که از خواب میجست، ولی از نو. نانبهنرخروزخور، منتظر که طرف چه می گوید و چندمرده حلاج است تا بباد او برود. و در "شوسب" یک پستخانه دیدیم با تلگراف و بساط ترازو و غیره و دو بعداز نیمه شبی و یارو پستچی اش جوان رشیدی و یکتنه گردانندۀ همۀ کارها، درست نمونۀ دیگری از آن آقا مدیر ماهان با یک پای بریده. این نفس های زنده و منفرد در گوشه های مملکت هستند که بساطی را سرپا نگهداشته اند. تا دو بعداز نیمه شب به انتظار پست بیدارنشستن که حتی غلام پست محتاج درزدن هم نباشد، در یک ولایت دورافتاده که نه بازرسی هست و نه مؤاخذه ای، کار یک وجدان آرام و وظیفه شناس است. چقدر یاد این مردکۀ آمریکائی افتادم، یعنی "سارویان"[1] با آن اباطیلش که عهدوعیال ترجمه کرد.
و اما برادره. درین سفر روشن شد که کُند است و بیدقت و سربه هوا و علاقه اش از همه چیز بریده و دید حسابی ندارد، یا خسته شده، یا اصلاً چیزی در بساطش نبوده، یعنی دیگر نمی توانم زیاد باو امیدوار باشم. اگر فرصت کردم، می نویسم چرا، وگرنه باشد برای فرصت های بعد. والسلام.
امشب باید به عهدوعیال رسید که این دو- سهروزه مادرش را با آن حال آورده خانه و عصر که وارد شدم، برای برگرداندنش به بیمارستان، علمصَراطی داشتند. والسلامتر.
جمعه 15 فروردین 37 - 7 صبح
باز برگشتن به این ولایت همان و دردسرها و مشغله ها و وظایف و کاروکاسبی! این مجموعۀ قصه را زودتر از همه باید بدهم باین کرهخرهای "نیل"ی. بعد خارک را سرانجامی بدهم و بیچاره "گلستان"[ابراهیم] که در ایام عید تصادف کرده! می گویند: یک پایش شکسته و باید دو ماه بخوابد و آنهمه نقشه و خیالات که داشت! و بعد این یادداشت های تاتی را. یادم باشد به برادره بسپرم که آنچه را با خودش به قزوین برده، برگرداند، اگر سالم مانده باشد، چون اینطور که من دیدم برادره را درین سفر، فکر نمی کنم حتی مرتب حفظش کرده باشد.
از فردا صبح هم که درس شروع می شود، صبح مدرسه و عصرها کار این قصه ها و دیگر کارها تا هر کدام بترتیب سروسامانی بگیرد و از شرشان خلاص شوم. قصۀ "دخمه" را هم به اینها اضافه می کنم و اگر شد، قصۀ "ملغمه" را هم بسوم شخص درمی آورم و میگذارم، بدون آن شعر "مولوی" که در سرلوحه اش گذاشته ام که مناسب نیست. و بعد هم اگر وسائل میسر شود، درصدد کار مجله بودن. نمیدانم به کارمند دولت امتیاز می دهند یا نه. بهرصورت، باید تحقیق کرد تا معلوم شود. خانه چنان از شکوفه لبریز است که نهایت ندارد، دنیای شکوفه شده. دیگر بس است بروم صبحانه بخورم.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 23 اسفند 1402
[1]) سارویان- ویلیام ( 1981- 1908 میلادی)، نویسندۀ امریکایی و برندۀ اسکار. شاهکار او به نام "کمدی الهی" توسط سیمین دانشور به فارسی ترجمه شده است.
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.