بکوشش: محمدحسین دانایی
به "خبرهزاده"[علیاصغر] هم سپرده ام که برود پیش این "معرفت"[حسین] ملعون پدرسگ و کاری کند که "بیگانه" را یک بار دیگر چاپ بزند و تروتمیزتر و ما هم بنشینیم تروتمیزترش کنیم و غلطغلوطهای آن دفعه را ازش بگیریم و یک پولی به دست بیاید. تا چه پیش بیاید. امروز میگفت او را دیده و قرار است بهزودی سراغش برود.
چند شب پیش هم با "داریوش"[پرویز] و عهدوعیالش که در حال آشتی کردنند، در مجلس ضیافت کتابفروشها به افتخار برندگان جوائز سال کتاب دربار در باشگاه دانشگاه، "درخشش"[1] را تنها گیر آوردیم و خرش کردیم و بردیمش کافه "شکوفۀ نو" و جمعاً پنجنفری ۸۰ تومان خرج روی دستش گذاشتیم. و بد نگذشت. و حالا باید یک سور هم باو و زنش بدهیم. سگخور!
راستی، مطالبی را که بعنوان اسناد و اشعار و حکایات و لغات از لهجه های فارسی آذربایجان داشتم، همه را برای "عبدالعلی کارنگ"[2] فرستادم و خودم را از شرّشان خلاص کردم. گرچه هنوز برای دوتا از اشعار و یک قصه اش حسرت می خورم، ولی خلاص شدم.
سهشنبه- نمیدانم نهم یا دهم اردیبهشت ۳۵- ۵ بعدازظهر
این Edu.Sentimental [3]جناب "فلوبر"[گوستاو] بالاخره امروز تمام شد. وقتی میرفتیم شیراز، در راه، دست گرفتمش و تازه تمام شد. پنجاهصفحهای از آن را در راه خواندم. شیراز که رسیدیم، غیر از ش...خوردن و ولگشتن همۀ کارها تعطیل شد. برگشتن هم که این دست وَبال بود (و هنوز هست). بالاخره این چندروزۀ اخیر خواندمش. لازم بوده است این کتاب را پنج- شش سال پیش خوانده بودم، بلافاصله پس از حزب دلاور[4]، ولی حیف که دیر شده. بهرصورت، ایده های تازهای برای طرح "نسل جدید" به من داد. گذشته از حماقت های کلاسیک و تصادف ها و رمانسیته ها و وصف های مخلّ و پر از اطاله و ناتورالیسم و غیره و غیره، طرحی بود که به کار "نسل جدید" می خورد. به امید یک همّت که بنشینم و دست به کارش بشوم.
بدبختی اینجا است که عواقب این مقاله احمقانۀ "گاندی"[مهاتما] در آن کتاب کثافتمآب، دارد کمکم هویدا میشود. سفارت هند یک کتاب از جناب "نهرو"[5] را داده که برایش ترجمه کنم (و دونفری اسم بگذاریم) و فلان قدر بگیریم، در حدود پنجهزار تومان و باین طریق، کمکم کارم دارد رو به کار سفارش و فرمایشی سوق داده می شود. "گاندی"[مهاتما] هم که خودش قرار بود کتابی بشود که من هنوز دست نگرفته ام. اگر قرار باشد همینطوری پیش بروم، دو سال دیگر الرّحمن بنده هم خوانده میشود. مملکت پدرسوخته! نکنی، زندگی لنگ میماند، بکنی، خودت را خراب کرده ای! و من احمق را بگو که میخواستهام با مقالۀ "گاندی[مهاتما] کثافتی را در ۲۰ هزار نسخه چاپ بزنم که تازه "همایون"[صنعتیزاده] پدرسوخته بیاید منت بگذارد که حکومت نظامی را در بارۀ من اینطور و آنطور قانع کرده. گویا "بختیار"[6] پس از انتشار کتاب، هارتوهورتی کرده (که حتی مقاله ای هم بر علیه تدوین کتاب "زنان خودباخته" در روزنامه "فرمان"[7] چاپ زدند که تلویحاً بشرکت اَمثال بنده در تدوین کتاب اعتراض شده بود) و "همایون"[صنعتیزاده] هم برای دفاع از کثافتی که بار آورده، حرفی هم از ما زده و حالا منتش را میگ ذارد. مهم این نیست، اصل قضیه مهم است. زمانه دارد رو بطرفی میرود که سر بپیچانی، رفته ای، گول خوردهای، خراب شده ای، وارد گود شدهای، آلوده شده ای، آنهم برای تو که تازه توانستهای خودت را از شر کثافتمآبیهای سیاست خلاص کنی. با مقاله "گاندی"[مهاتما] اولین قدم را در شراکت با رذالت های دربار و پدرسوختهبازیهای رجال گُ... درباری برداشت های. این حقیقتی است که حالا می توانی خوب ببینی و اگر در اول درست نمی دیدی، حالا درست می بینی. بنشین آن نمایشنامه را بنویس، "نسل جدید" را درست کن. یک مجموعه قصه راه بینداز که گرچه سیرت نمی کند، ولی بهرصورت، از این کثافتکاریها که بهتر هست. یا حداقل کتاب "نهرو"[جواهر لعل] را ترجمه کن یا خود "گاندی"[مهاتما] را بنویس. گرچه این کار دومی، حسابی سخت است و باین زودی ها نمی توانی تمامش کنی. درِ زندگی را هم کمی تنگ کن، در خانه ات را ببند، اینهمه رفتوآمد نکن، آنهم با آدمه ائی که بهترینشان "الهی"[رحمت] و "فردید"[8] و "داریوش"[پرویز] و "گلستان"[ابراهیم]ند! بنشین کتابه ائی را بخوان که چهار سال بعد تأسف خواهی خورد چرا زودتر آنها را نخوانده بودی، یا جانی بکن و وسایل این سفر آرزوئی را بالاخره فراهم کن و بلند شو چهارصباحی ازین خرابشده دَررو. چه وقت بهتر از حالا. هم از شرِّ این حماقت ها راحت خواهی بود و هم در دسترس کسی نخواهی بود که طمع به کارَت ببندد. روضه خوانی برای خود بس است.
اما دستم. هنوز راه نیفتاده، اما خیلی بهتر است. پریروزها از بس خسته ام کرده بود، بازش کردم. چوب و تخته و کهنه پیله را کناری گذاشتم و حالا فقط مُچم را با دستمال بسته ام که حرکت شدید نکند. درد می کند و هنوز کارهای آن یکی دست و حرکات عادی یک دست سالم از آن برنمیآید، حتی انگشت ها جمع نمی شود، ولی پیدا است که اثر اینهمه مدت بستگی است که خشک شده و تا راه بیفتد، طول دارد.
جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۳۵- ۵/۷ بعدازظهر
این دو- سه روز تعطیل را زیاد از دست ندادم. در خانه نشستیم و در را بروی خلق بستیم و در حدود ۲۰ بار زنگ تلفن و ۱۰ بار زنگ درِ کوچه را بی جواب گذاشتیم و بکارمان رسیدیم. هم به خانه رسیدیم و هم به کتابخواندن. Le Liftier Amoureux ی جناب "برایت باخ"[9] را امروز تمام کردم، البته ترجمه فرانسه اش را. نسخه ای که می خواندم، نسخه ای است که جناب نویسنده در ژوئیۀ ۱۹۴۸ برای شخص "صادق"[هدایت] فرستاده بود و "داریوش"[پرویز] گویا ازو گرفته یا در آخرین باری که می خواست به فرنگ برود، ازو خریده. جناب نویسنده شاید به عمد این کتاب را برای "صادق"[هدایت] فرستادهاست در سال های ۲۶ و ۲۷، بحبوحۀ روزهای شکست حزب دلاور و انشعاب ما. و این کتاب را هم بجای اینکه من در آن روزها بخوانم، حالا می خوانم. گرچه زیاد جالب نبود و یک اثر بزرگ زمانه حساب نمی شود، ولی از نقطهنظر آدم های حزبی و جزئیاتی که در زندگی عادی روزانهشان موجب سرخوردن از حزب یا ایمان خود را نسبت به آن ازدستدادن پیش می آید، برای آن روزهای بخصوص من می توانسته است بد نباشد، یا اقلاً تسلای خاطری باشد. یادم است کتابه ای "کویستلر"[10] را هم من در سال های ۲۹ و ۳۰ خواندم، شاید هم دیرتر که نه زودتر. در جریان وقایع ادبی زمانه نبودن، یعنی همین، که هنوز هم باین درد دچارم، با این دوست های گُ... که یکیشان "سیّار"[غلامعلی] احمق باشد. به هرصورت، فعلاً یک کتاب دیگر از "استاندال"[11] دست گرفته ام، "شارتروز دوپارم"[12] آن جناب را که از "گلستان"[ابراهیم] گرفته ام، دیروز.
و اما دیگر اینکه باز بی آدم مانده ایم. این پسره که پهلویمان بود (علی) همان سهشنبه بعدازظهر رفت. نشسته بودم چیز می نوشتم- همین اباطیل را گویا- که از پنجره دیدم بخاری نفتی را توی سطل آب فرو کرده است که مثلاً بشورد. رفته ام می گویم: نفتش را خالی کرده ای؟ می گوید: نه. عصبانی شدم. نزدیک بود بزنمش، ولی نزدم. کمکم آدم شده ام، مثلاً. اما دو- سه تا فحشش دادم و واداشتمش که برود نفتش را خالی کند و بعد هم حالیش کردم که چراغ مطبخ و بخاری و غیره را با نفت بهتر می شود پاک [کرد] و الخ. و آمدم تو و جناب ایشان بعد که کارشان تمام شد، شنیدم در را زدند به هم و رفتند. ب خیال اینکه رفته حمام، سماور را هم خود "سیمین" آتش کرد. خلاصه اِنکَشَفَ که تشریف برده اند و به هرصورت، از آنروز تا بحال، باز به کار افتاده ایم.
منبع: روزنامه اطلاعات- ۱۸ مهر ۱۴۰۲
[1]) درخشش- محمد (۱۳۸۴- 1295شمسی)، فعال فرهنگی و سیاستمدار
[2]) کارنگ- عبدالعلی (1358- 1302شمسی)، پژوهشگر در زمینۀ زبان و فرهنگ تاتی
[3]) L'Éducation Sentimentale: Histoire d'un Jeune Homme، رمانی از گوستاو فلوبر که توسط مهدی سحابی با عنوان "تربیت احساسات" به فارسی ترجمه شده.
[4] ) تعبیر کنایه آمیز برای حزب توده
[5]) نهرو- جواهر لعل (۱۹۶۴- 1889میلادی)، یکی از رهبران جنبش استقلال هند
[6]) بختیار- تیمور (۱۳۴۹- 1293شمسی)، نظامی، سیاستمدار و از بنیانگذارانِ ساواک (سازمان اطلاعات و امنیت کشور) و نخستین رییس ساواک در حکومت پهلوی
[7]) فرمان، روزنامه ای با مدیریت عباس شاهنده
[8]) فردید- سید احمد، با نام اولیۀ سید احمد مهینی یزدی (1373- 1289شمسی)، متفکر و نظریه پرداز
[9]) برایت باخ- ژوزف ( 1980- 1903 میلادی)، نویسنده و روزنامه نگار فرانسوی- آلمانی
[10]) کوئستلر- آرتور (1983- 1905میلادی)، داستاننویس و روزنامه نگار مجارستانی
[11]) استاندال (ماری آنری بِیل) ( 1842- 1783 میلادی)، نویسندۀ فرانسوی
3) La Chartreuse de Parme، صومعۀ پارم
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.