بکوشش: محمدحسین دانایی
جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۳۶- ۷ بعدازظهر
الان این ممیزهای آب اینجا بودند، سه نفر با یک کرهخر دنبالشان. آبانبار هفتادودومتری را خودشان ۲۴ متر دید زدند و بالاخره ۳۶۷ ریال حق آب سالانۀ خانه و ۲۵ تومان هم خودشان گرفتند و رفتند. من اصلاً بروی مبارکم نیاوردم، ولی آخریشان که از درمیرفت بیرون، بزبان آمد، و تمام خانه را گشتیم، جمعاً ده تومان پول در خانه بود. ناچار رفتم از "سروری" همسایه گرفتم. اینهم از این. شرّی بود که خلاص شدیم و دیگر مجبور نیستیم هر دفعه دو- سه تومان باین میراب پول بدهیم.
دیشب هم اول رفتم یکجلسهای که برای کوبیدن این "درخشش" [محمد] ملعون درست کرده بودیم و حرفوسخن و تصمیمات مجدانه! و بعد هم رفتم عروسی "حسن ابوالفتحی" پسرعمه. فلورسنت لای درختها و همسایهها سرِ دیوارها و همه مردم نشسته و بشربت و بستنی و پذیرائیآلات و شام چلوکباب و ع...خورها را یواشکی تپاندند روی پشت بام، ک... و ع... و آ... درهم و خرابمان کردند و فرستادند خانه. آخرِ سر هم حاجی پدرزن فهمید که روی بام ع...خوری می کنند و دادوبیداد و واویلاه داشت راه می افتاد که سرش را خواباندیم، و دوازده بود که آمدم خانه.
صبح اوقاتم تلخ بود و "سیمین" که رفت سراغ مادرش، منهم مادره را برداشتم و رفتیم امامزاده قاسم، او به زیارت و منهم رفتم سراغ یک رأس روزنامه فروش که خُلوضع بود و حرفوسخن و سر درددلش را بزورِ دوتا سیگار و یک پنج ریالی واکردم. برادر "حاجی سقا"، رئیس پخش روزنامه ها بود. داستان ها میگفت که برادرش او را بدارالمجانین برده و خودش نقالی بلد است و فلانشب سهرابکشی ده تومان انعام گرفته و رفته سراغ زنش که از خانه مدت ها است بیرونش کرده و از پسرهایش و محبت های بی سروصدایش و وازِلینی که برای پسرش برده که شاگرد نجاری می کند و پایش را اره بریده و داستان ها و داستان ها. پسرکی هم پیدا شد "خوشلسان"نام که در قضیۀ توقیف "محمد و آخرالزمان" مرا شناخته و یادی از گذشته و زن داشت: دخترکی ده- دوازده ساله و گویا آمده بودند امامزاده قاسم که بچۀ دومشان مثل اولی نمی رد، غافل ازینکه زنک خودش بچه ای بود، درست نصف سن "حورا"[1] وقتی شوهرش دادند.
دوشنبه سوم تیر 1336- 9 صبح
برای آبکردن خانه، اعلان هم در روزنامه کردیم و دیشب تا حالا که اعلان درآمده، بیست تائی تلفن شده است. یک حاجی آقا هم دیروز با عهدوعیالش آمده، دیده و پسندیده و فی 2200 حرف زده ایم و رفته که امروز در همین ساعت خبر بدهد که هنوز خبری ازو نیست. اغلب کارها اینطور که پیدا است، بامروز افتاده: پول هنرهای زیبا، حقوق "سیمین" و در صورت وصول این پول ها، خریدن بلیط طیاره والخ. و هنوز که از هیچکدام خبری نیست. فعلاً فقط همان 2600 بانک است که دویست تایش هم خرج شده و دیگر هیچ.
دیروز ظهر هم "هوشنگ"[دانشور] ناهار اینجا بود و تا شب کار کردیم. کلافه! مغزم را داشت می خورد و عصر هم عهدوعیالش با بچه آمدند اینجا و مگر حالیشان می شد که مزاحمند!
امروز عصر هم "ملاح"[حسینعلی] و دارودسته میآیند اینجا. خدا بدادمان برسد. کِی از تمام این شرها خلاص خواهیم شد، خدا عالِم است. کلافگی قبل از سفر بتمام معنی محاصرهمان کرده. گُ...مان با آن یکی قاطی شده. المُسافر کَال[2]... فقط اینش را داریم، بقیه اش اینطور که به نظر می رسد، کَلَک است.
پنجشنبه 6 تیر 1336-3 بعدازظهر
دیروز بالاخره خانه و اجارهاش سروسامانی گرفت و امروز هم پول های اداره را دادند. یک چهارهزار تومان و یک هشتصد و شستتا، خانه را هم اینطور که پیدا است، "مهندس شیرانی" خواهد گرفت. دیروز تلفن کرد و گفت که بله، چنین خیالی دارد و من سخت خوشحال شدم و امروز در کافه فردوس دیدمش و حاضر بودم مُفت بیاید و بنشیند و اصرار کردم و گفتم در حدود هزار و پانصد تا دوهزار بدهد، و حالا قرار است شنبه باز بیاید کافه فردوس و پول بیاورد و قرار بگذاریم که چه روزی بیاید بنشیند. باین طریق، فعلاً روی هم رفته یازده هزار و خردهای پول داریم، که سیصد و پنجاه تایش بابت فرشی است که پدرم داده بود و ببانک رهنی گذاشتیم، یعنی "سیمین" و برادرم دنبالش رفتند و گذاشتند و گرفتند و آوردند. اگر این مؤمن هم نزدیک دوهزار تومان بدهد، خواهیم داشت سیزده هزار تومان و قالیِ دیگرمان را هم خواهیم فروخت و این می شود جمعاً در حدود پانزده تومان. البته اگر حقوق خردادم را هم وصول کنم که فکر می کنم بشود، و باین طریق در حدود، نَه، جمعاً و یقیناً. هزار و پنجاه تومان برای این سفر قرض کردهایم بابت نقره ها و فرش از بانک رهنی و باقیش صورت قرض ندارد.
این قلم را امروز به 28 ریال خریدم، بدو لحاظ: یکی اینکه توی طیاره قلمه ای عادی جوهر پس می دهد و دیگر اینکه قلمم را دادم به "عباس دانشور" و قلم قراضۀ قدیمیام ازش کاری نمی آید. فقط این یکی بد مینویسد و برای نوشتن زور میبرد و زیاد کار پس نمیدهد، اما بهرصورت، برای سفر بهتر است.
کار درس این مردک انگریزی را هم میدهم به "صلصالی"[3] که امروز خبرش کردم، و قرار است یکشنبه عصر بیاید اینجا و با هم آشنا شوند و باقیش را خودشان میدانند. فقط خدا خفه کند این مردک اگر یکشنبه پولش را بیاورد.
و اما جالب این است که "پهلبد"[مهرداد] و "جباری" سخت ایستاده اند برای انتقال سال دیگر بنده به آن کثافتکده، و البته صلاح نیست در چنین روزهائی حالیشان کنم که نمیآیم[4]. بالاخره پدرسوخته ها نکته ضعف ما را فهمیده اند و با نهایت محبت این پول را بما رساندند، ما را در بنبست اخلاقی و غیره گذاردهاند. تا برگردیم، دنیا هزار چرخ خورده است، ولی تا وقتی اوضاع آنجا ازین قرار است که فایده ندارد رفتن بآنجا، حتی در بین این پرِقیچی های اداره صحبت از ادارۀ چاپخانۀ آنجا هم بوده است. فعلاً که گور پدرشان، ولی اینطور که "جباری" می گفت، بنده خواهم بود تصحیح کننده مقالات سهتا از مجله های اداره قبل ازینکه بچاپخانه برود و اصلاحکنندۀ فارسی های آنها، و دشمن تراشی والخ. فعلاً بس است تا بعد.
بلیط هم بالاخره از "ارفرانس" گرفتیم و با 212 تومان تخفیف. خدا عمر بدهد به برادر "هروی" که آنجا کار می کند و نزدیک بود حتی خانه را هم کرایه کند.
ننه و بابا هم که روز سه شنبه عصر رفتند مشهد و موقع رفتن عَلَمصَراط نداریم، اما پوستمان کنده شد در ایستگاه راهآهن. فقط خواهرم ماندهاست و بچه هایش که خداحافظی کنیم و برویم. والسلام. و روز حرکت مان چهارشنبه آینده است، پنج و چهل دقیقه بعدازظهر. زنده باشیم و ببینیم چه خواهد شد و آیا بالاخره این سه هزار و صد وخردهای تومان بلیط باطل خواهد شد یا نه، و سوخت خواهد شد یا نه.
چهارشنبه 12 تیر 1336- 5/4 بعدازظهر- بیروت- هتل لُردز
دیروز عصر پس از مدتی سرگردانی، بالاخره ساعت شش بعدازظهر حرکت کردیم. خانه را که آن جوانک "صراف زاده" کرایه کرد به هزار و پانصد تومان و جمعاً با 17هزار تومان راه افتادیم. فرودگاه و عَلَم صَراط و حاجی بازی و از سه تا شش سرگردان بودن و بالاخره علیٌ! ساعت هشت بغداد بودیم و ساعت دو و نیم بوقت تهران، بیروت (وقت محلی یک بعد از نیمه شب) و هتل لُردز بخرج ارفرانس، و امروز صبح رفتیم [5] Biblosرا دیدیم در شهری باسم "جُبیل" و یارو که نشانمان می داد، از آن کرم های باستانی بود که Briton را از لغات قدیمی یونانی می دانست و خود آنها را فنیقی های قدیم که رفته اند و بزبان خودشان آن مملکت و جزیره را اسم گذاشته اند. دو ساعت معطل مان کرد و بالاخره پنج لیره باو دادیم، البته لیره لبنانی.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 22 آبان 1402
[1]) دانایی- حورا، خواهرزادۀ جلال
[2]) [اصل: گل...]
[3]) صلصالی، مهندس و کارشناس بانک ملی، دوست جلال
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.