بکوشش: محمدحسین دانایی
چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۳۶- ۱۰ ژوئیه ۵۷- ۵/۶ صبح
امروز میخواستیم برویم "ویلادِسِته"[1] و "تیوولی"[2]. این بود که صبح زود بیدار شدیم، اما "سیمین" حالش خوب نبود و نمیتوانست بیاید. این بود که صبحانه خوردیم و حالا او خوابیده و من سرقدم میروم.
دیروز عصر رفتیم "ویلابرگزه" و "مونته پینچو"[3] را دیدیم. و شب هم از یک اکسپوزیسیون نقاشی دیدن کردیم، مال آدمی به اسم Somaré میلانی. جوانکی بود خوشقدوقامت و امشب هم ما را به خانهاش دعوت کرد، از ساعت 10 ببعد. برویم ببینیم چه خبر است.
شام هم بیرون خوردیم و آمدیم و زود هم خوابیدیم. "موزۀ آرمدرن"[4] بسته بود، وگرنه آنجا هم میرفتیم.
آنچه که از زیبائی رومی شنیده بودم، هنوز در مردها بیشتر از زنها است. نسبت زیبائی در مردها، خیلی بیشتر است تا در زنها و لابد به همین علل بوده است که "پِدِراست"[5] ها درین ملک هنرمند بودهاند یا هنرمندها "پِدِراست". آدم بهشان حق میدهد.
دیروز عصر در "ویلابرگزه" دوبار خیمه شب بازی دیدیم و دو- سه تا هم ازین فروشنده های دورهگرد اسباب بازی. بادکنک های لاستیکی و توپ های جورواجور. بادکنک ها را به نخ بسته بودند و روی هوا و سرِ نخ به کیسۀ بزرگ توری وصل بود که توپ های سنگین توی آن بود. بچه ها می آمدند، پولشان را می دادند و یکی می گرفتند و می رفتند. یک بچه بود که بزحمت راه میرفت و حرف هم نمیتوانست بزند. با چشم های زیتونی و موهای دُمِ اسبی در عقبِ سر بسته. دو- سه بار آمد دم پر یارو فروشنده و رویش نشد، یا نتوانست کارش را صورت بدهد و باز بدوبدو برگشت. پدرومادرش کناری روی نیمکت نشسته بودند و حالیش می کردند که برود و پول را بدهد و بادکنک بگیرد و بالاخره بار سوم موفق شد، یعنی او موفق نشد، فروشنده متوجه او شد و پول در دستش، و آنوقت یکمرتبه بچه ای شد و دوتا بادکنک هر کدام بیک رنگ درآورد و بدست گرفت و نشانش داد که کدام را می خواهد و او البته یکی را خواست و پول را از دستش گرفت و علیٌ! چطور شخصیت و استقلال را در بچه ها می آفرینند. دخترک سه بار آمد و رفت و با آن پاهای ناشی هر بار ممکن بود دو دفعه زمین بخورد، روی شنوخاک، اما پدرومادرش هرگز از جا نجنبیدند که کمکش کنند، از دور تماشایش می کردند تا کارش را کرد.
این ماشین های فیات هم از بس جورواجور است، آدم سخت به هوس می افتد. از بس در "پینجو" ماشین دیدیم، بالاخره تصمیم گرفتیم که یک نوع آنرا که "موش کوچک" یا "موشک" معروف است، بخریم. "محصص"[بهمن] می گوید به 50 هزار لیر درمیآید، یعنی در حدود 30 لیره انگلیسی. بجای فولکسواگن می شود همین را گرفت و سفر هم کرد و خود را بایران رساند، اگر بشود، و موانع قانونی و رانندگی و جوازش اجازه بدهد.
اطاقی که گرفته ایم، عبارتست از یک 6×4 با سقف بلند و دری به بالکون و پنجره ای و جلوی آنها کرکره(پرسیان)های سنگین. غیر ازینها، یک پنجرۀ دیگر هم هست که جلویش اطاقکی ساخته اند از تخته سه لائی با سقف شیشه، و مستراح و روشوئی در آن است. خیلی دمِ دست و خیلی پراتیک. از پنجره بزرگ که ببالکون میروی، تپه "پینجو" دست راست بالای سر است و زیر پا حیاطی است کارگاه یک کلیشه ساز که هر روز صبح ساعت هشت آبپاشی می کند. از در اطاق که بیرون میروی، راهرو است و اطاق "محصص"[بهمن] دست چپ آن و هر گوشه ای، تکه پارۀ مجسمه ای افتاده و تاریک و روز هم محتاج چراغی. دیوارهای شمالی و جنوبی اطاق پوشیده است از دو تابلوی بزرگ "بارولیف"[6]. یکی "سنپیر" است و طیارهای که روی سرش بمب می ریزد و جناب مریمی که درآمده و التماس می کند که بمب ها نترکد و البته نمیترکد و آن یکی مریمی است در وسط و بچه اش و جمعیتی در اطراف و تانکی در گوشهای و بلبشو! آمیزشی از قدیم و جدید و چرند. گچبری است، و عکسهای پدر و جدوامجد و گنجه های کتاب های بچه اش که نیست و گویا دیوانه شده و مبل های عهد بوق و از اسباببازی گرفته تا کریستال در گنجه های متعدد و گنجۀ بزرگی پرده پوش که نمی دانیم تویش چیست و میزها با کشوها پر از خِرتوپِرت های یک پیرزن و آن گنجۀ حاوی ماسک دستوصورت پدر که دائماً یک چراغ موشی (البته برقی) در آن روشن است و نیز پردهدار. از کنار پرده ماسک را دیدم.
یک پیانو هم توی اطاق هست و خیلی چیزهای دیگر. در عین حال که کاملاً با این اشیاء بیگانه ایم، چون برایمان تازگی دارد، زیاد هم بدمان نمیآید. اطاق یک مهمانخانه، هیچ چیز خصوصی ندارد. این است که برایت اطاق مهمانخانه است و بیشتر نیست، اما اینجا نه یک اطاق مهمانخانه است و نه اطاق خودت، دنیای تازهای است که هم علاقه ات را جلب میکند و نسبت بآن کنجکاوی و هم جرأت نمی کنی، یعنی دلت نمیخواهد ترتیب خصوصیات زندگی کس دیگری را بهم بزنی و هم خوشت نمی آید که وسط خاطرات مردگان زنده باشی و هم راضی هستی که اینطور است، چون همیشه چنین پائی نمی دهد. (صبح 20 تیر افزودیم.)[7]
همانروز - 5/11صبح
صبح با "محصص"[بهمن] رفتیم بدیدن "موزۀ هنرهای جدید". دویست- سیصدتائی تابلو و همه رنگ و فرم. دوتا تابلو هم بود جالبتر از همه. یکی کمپوزیسیونی از گونی پاره برنگ سیاه و قهوه ای و اُخرا در زمینۀ قرمز، از لای درز بافت گونی در دو- سه جا زمینۀ قرمزی داده بود. دیگری کمپوزیسیونی از تمام خِرتوخورت هائی که توی جعبۀ آشغال می ریزند. روزنامه و قوطی کبریت و کاغذ سیگار و هزار خِرتوخورت دیگر را با چسب و شمع و رنگ بغل هم و روی هم چسبانده بود، درست مثل آن قسمت هائی از دیوار شهر رم که اعلان روی اعلان میچسبانند. و پریروزها که از خیابان می گذشتیم، پسرکی یک تکه آنرا کند و بغل تکه ای که در دستش بود، درست بهمین طریق، یک تابلوی نقاشی بود. آنچه دستگیر فقرا شد از هنر نقاشی مدرن، این بود که در هنرهای فونتیک[8] برای تفهیم و تفاهم، دو عامل لازم است: گوشی و زبانی، یعنی آهنگی، اما درین جناب پلاستیک فقط چشم است که کاره است. گرچه احمقانه شد، ولی بهرصورت، آیه ای بود که برای ما نازل شد.
پنجشنبه 20 تیر- 11 ژوئیه- مونته پینچو Monte Pincio)) - 5/9 صبح
دیشب باز دلم مثل دل سگ درد گرفت، پدرم را درآورد. تا امروز صبح هم درد می کند. ش...های این چند شب، سالادهای سرد، تخممرغ و بخصوص سالاد دیشب که گویا کاسنی هم داخلش بود- اینجا عادت دارند- همه دست بهم داده اند و دل حقیر را باین صورت درآورده اند. ناچار امروز صبح از برنامه های احمقانه این جناب "محصص"[بهمن] که بیشتر بخاطر خودش تنظیم شده است تا بخاطر ما، گریختم و آمدهام اینجا روی یکی از صندلی ها نشسته ام که این اباطیل را سروصورتی بدهم و چندتائی هم کاغذ و کارتپستال بنویسانم.
دو روز است هوا خنک شده و ابر است و شب ها هم گرچه ابر است، اما گرم نیست و پشه ندارد و پریشب که بیدار شدم آب بخورم، آسمان چنان نارنجی بود که انگار در یکی از میدانهای نزدیک آتشبازی راه انداخته اند. الآن یارو دارد آب می دهد چمن ها و گل هائی را که نیست. عجیب فقری است که این شهر از لحاظ گُل دارد. در تمام "ویلابرگزه" که دو- سه بار گشته ام، فقط دو نوع دیده ام: یکی، اخترهای زیبای پاکوتاه و دیگر، یک نوع اطلسی که تربیت کرده اند و تکگل می دهد و کلفت و درشت و با برگ هائی شبیه برگ های درخت های صحرائی کلفت و زمخت و همه کوتاه، بوته مانند. گویا رسمشان است که گُل های شهر را از توی سنگ و مرمر درآورند. در همین "پینچو" شاید هزارتا مجسمه باشد، همه نیمتنه و سر پایه های مرمر و از شخصیت های مختلف. گاهی هم مجسمه های رومی های قدیم را نشسته و ایستاده لای آنها بُر زده اند و با آنهای دیگر ترکیب کردهاند. مجسمۀ یک نرهغولی[9] هم هست که یک پایش را گلوله برده و با این حال، بمبارزه در راه مادر میهن(!) ادامه می دهد. انگار سالون تشریح را سرِ یک پایۀ مرمری از برنز ریخته اند.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 30 آبان 1402
[1])Villa d’Este ، شاهکار باغ های ایتالیا مربوط به قرن شانزده میلادی که در فهرست میراث فرهنگی یونسکو هم ثبت شده است.
[2]) تیولی، شهری در 30 کیلومتری شمال شرقی رم
[3]) پینچو یا پینجو، تپه ای در رم
[4])Musée d'Art Moderne ، موزۀ هنرهای جدید ساخته شده در 1883 میلادی
[5])Pederast، بچه باز
[6]) بارولیف، شیوهای از نقاشی که هنرمند تنها به ساخت و پرداخت بخش هایی از موضوع اثر میپردازد.
[7]) عبارت داخل پرانتز، همزمان با نگارش پاراگراف آخر نوشته شده است.
[8]) فونتیک، هنرهایی که به قوۀ سامعه ارتباط دارند، از قبیل شعر، نثر ادبی، موسیقی
[9]) ]اصل: نرهقولی[
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.