بکوشش: محمدحسین دانایی
سه بعدازظهر برگشتیم و اطاق حاضر نبود و تا ۵/۴ در سالون پانسیون "مسیو کوپر" با کرهخرهای این مراکشی بازی کردیم که آشنا شدیم و فنارسه بلغور کردیم و قول دادیمشان که پول ایرانی و ایتالیائی بهشان بدهیم و از دستشان زِلّه شده بودیم که اطاق حاضر شد و ترتیبی به کار اطاق دادیم و من رفتم بیرون، خریدی کردم و به "نتردام"[1] سری کشیدم و برگشتم و حاضری نان و کره و مربائی خوردیم و خوابیدیم، از نُه شب/ بعدازظهر تا نُه صبح. و آسمان عجیب دیر غروب میکند اینجا! تا ساعت نُه هنوز هوا روشن است، و حسابی اول شب است و صبح هم که از ساعت چهار هوا روشن است. داریم نزدیک قطب میشویم و نیمکرۀ شمالی است و تابستان هم هست و آن بالا همیشه روز است.
فردا صبحش هم که صبح شنبه باشد، رفتیم دفتر پست و بعد سراغ "ایرانی"[هوشنگ] و بودیم با هم و باغ لوکزامبورگ[2] را سری زدیم و در کافه ای قهوه ای خوردیم در "بولوار مونپارناس" در کافه Select و بعد ناهار رفتیم خانۀ او ش... و نان و پنیری، و در لوکزامبورگ باران گرفتمان و سرما خوردیم و بارانی هم نداریم و بدوضعی است و بعد هم خانۀ او بودیم تا عصر که یک رفیق اسپانیائی اش آمد با "کاظمی"[حسین] و باز ش... خوردیم که آن اسپانیائی پولش را داد و دخترکی آمد "فرانسین"نام و بعد با هم بیرون رفتیم و گذشت آنچه قبلاً نوشتم، ولگردی شبانه و ش...خوری و تحمل بیش از حد "سیمین" و برگشت بخانه و بی کلیدماندن والخ.
و امروز صبح رفتیم "لوور" با دوتا ساندویچ و از 10 تا 12 عتیق روم و یونان و مصر و کلده و آشور و ایران را دیدیم و از زورِ خستگی در باغ روی یک نیمکت غذامان را خوردیم و برگشتیم خانه، پیاده و با چه حالی! و عصر خوابیدیم تا چهار که "ایرانی"[هوشنگ] آمد درزنان و بیدارمان کرد. و بعد ساعت شش رفت. دو ساعت وقتمان هدر شد، بهمان حرف هائی که در تهران هم میزدیم و خواهیم زد و می توانیم بزنیم. و بعد هم عهدوعیال رفت رختشوئی و من نشستم سر این اباطیل.
تا آنجا که از "لوور" دیدیم (و امروز مجانی بود و من راهنمائی به 300 فرانک خریدم) "قانون حمورابی" بسیار مهم بود و کاشی های شوش و مجسمه های مصری و در قسمت رومی یک "دیونیزوس"[3] با کلاه میترا به نمرۀ 393، و عجب عظیم است این موزه! باید در حالی بآنجا رفت که خسته نباشی و شبش بیخوابی نکشیده باشی و خورده- خوابیده باشی. دو- سه بار دیگر باید برویم. و صبح که می رفتیم به "لوور"، کنار رودخانه جلوی یکی از میوه فروشی ها مردکی مرتب ایستاده بود و با کارد جیبیاش از وسط میوه های گندیده کنار خیابانریخته، میوه درمی آورد و برمیگزید و میخورد و یکی دیگر بدیوار کنارۀ "سِن"[4]- توی پله ها- می... که ما را دید و تند رو برگرداند. عینک داشت و فقیرمانندی بود. دیگر خسته شدم.
سه شنبه 8 مرداد – 30 ژوئیه - 5/8 صبح
صبح دیروزمان بدیدار "برج ایفل" گذشت که یک پایهاش روی آبمانندی آزاد است تا در صورت انقباض و انبساط، از هم درنرود و قبلاً هم "شایسته صادق"[5] را دیدیم با همان اداهای سیستم "محصص"[بهمن]ی و دختر بدترکیبش و چهارتا کتابی که دورش جمع کرده بود و خیال می کرد جامع کمالات شده است و نمی دانست که حتی در خراب شدۀ تهران هم به دست می آید و بعد برگشتیم خانه، ناهار خوردیم و من دو بعدازظهر رفتم سراغ "ایرانی"[هوشنگ] که با هم برویم پهلوی جهودهای ایرانی پول خرد کنیم. بانک ها زورکی تا 985 تا 990 فرانک می دادند هر لیره را و ما پهلوی یکی از همین ها که اسمش "پایان" بود، به 1100 فرانک خرد کردیم. 40 لیره خرد کردم. دهتا هم آنروز توی ایستگاه، این می شود 50 لیره تا بحال و الآن 43 هزار فرانک داریم.
با "ایرانی"[هوشنگ] که بودیم، "مونمارتر"[6] و "ساکرهکور"[7] را هم دیدیم که سر تپه ای است و تنها بنائی است که سفید نگهش داشته اند و سیستم سوارشدن به مترو را هم تقریباً آموختم. و امروز باید تنهائی برویم و ببینیم آیا واقعاً یاد گرفته ام یا نه. هم برای اتوبوس و هم برای تراموای دفتر بلیط خریده ام و دیروز اپرا را هم دیدیم که آخرین شب برنامه اش 25 ژوئیه بود و فصل آینده اش، اوایل سپتامبر باز می شود و بد شد که دیر رسیدیم، چون در آخرین برنامه اش، از "استراوینسکی"[8] و مدرن ها چیزهائی علم کرده بود و فصل آینده را هم فکر نمی کنم ما باشیم.
همان روز اولی که وارد شدیم و در حالی که پشت "پانتئون" راه می رفتیم و باران هم می آمد، من از دور دیدم دو نفر آدم یا چیزی شبیه به دو نفر آدم، کنار پیاده رو- پشت ماشین های پارککرده خوابیدهاند. در دل گفتم بیچاره ها و جلوتر آمدیم. بله، دو نفر آدم بود و زیر باران کف پیاده رو خوابیده بودند و بطری ش... پای پایشان بود و جلوتر که آمدیم، معلوم شد روی پنجره ای خوابیده اند که به مترو یا به اِگو مربوط است و هُرم گرمائی از آن بالا میزد و زیر آن بیچاره ها هم تَر که نبود، هیچ، گرم هم بود و حسابی خواب بودند و من چنان سردم بود که آرزو کردم کاش می رفتم مثل آنها می خوابیدم، اما جا نبود و ما هم کار داشتیم. بعد رفتیم توی یک دکه ای که رویش نوشته بود [9]casse-croûte در هر وقت و ساعتی از روز. نشستیم و ساندویچ نان و پنیر و کره سفارش دادیم و ش... و من روز اولم بود و هنوز نمی دانستم که توی بارها و دکه ها و برات[10]های اینجا ش... را در گیلاس های کوچک می دهند و نه بصورت لیتر و نیملیتر. ش... نیم لیتر خواستم، گفت: نمیشود. گفتم: یک گیلاس. گفت: نمیشود. گفتم: پس چه. گفت: توی این Vertها، یعنی گیلاس های کوچک. گفتیم: خیلی خوب و نزدیک بود کلاهمان توی هم برود و دکان هم شلوغ بود و همه نگاه می کردند و ما زده بودیم بکوچۀ علیچپ و بالاخره ناهارمان را خوردیم با قهوه ای برای "سیمین" و سه گیلاس ش... برای من و راه افتادیم و دست آخر یارو نرمتر شد. اصلاً باین صورت که این قضیه را نوشتم، هیچ چیز نمی دهد. والسلام. امروز هم خیال دارم عهدوعیال را بردارم ببرم طرف "لافایت"[11].
همانروز- 5/5 بعدازظهر
صبح رفتیم "لافایت" و "پرنتان"[12] و آنطرف ها دنبال خرید و دیدن اپرا، البته عمارتش. و ناهار هم در "لافایت" خوردیم و جمعاً 34 هزار فرانک خرید کردیم. و الآن نُه هزار فرانک داریم. در حدود 50 هزار لیر هم در ایتالیا خرید کردیم، این می شود جمعاً در حدود 12 یا 13 صد تومان، یعنی 1200 یا 1300 و خردهای کمتر یا بیشتر و گویا دیگر بس است خریدکردن.
خواستیم دیدن "مونمارتر" هم برویم که نشد و این "مونمارتر" چقدر شبیه تپه های روم است و پله هایش که به عمارات نُک تپه ختم می شود و منظرۀ شهر که زیر پایش پیدا است.
هنوز که مردم را درست نشناخته ام و تنها چیزی که فهمیده ام، این "کوسموپولیت" Cosmopolite))بودن شهر است، و عجیب است. رم هرگز اینطورها نبود. و جالب این سیاه هائی هستند که با سفیدها راه می روند و اغلب مرد سیاهی است و زن سفیدی. کمتر زن سیاهی را دیدم با مرد سفیدی. باید توجه بکنم و پورسانتاژ بدهم[13]. و این سیاه ها را که میبینم، حسرت میخورم که بچه سادگی در چنین شهری زندگی می کنند و ما باین سختی صنار اندوخته ایم و راه افتاده ایم. و گاهی راستش این سیاه های گردنکلفت را که می بینم یخۀ سفید و آهاری و کراوات زده اند، تعجب می کنم که چرا یخه شان سیاه نمی شود! مثل اینکه حتماً باید زغال مالیده باشند و اگر دست به سروگردنشان بمالی، دستت سیاه می شود.
مطلبی که اینجا جالب است، خلاصی از شر کلیسا و کشیش و این آخوندبازی ها است، راحت. یک تارک دنیا که میبینی، نخود توی آش است و نادر است و کشیش ها هم کوتاه می پوشند و بریخت دیگران، منتها کت وشلوار سیاه و بی کراوات و زیاد بچشم نمی آیند.
و امان ازین پیرزن ها، پرخور، پرمدعا، دنبال مُد و بنظرم پاقرصترین مشتری های سالون های مُد خود این پیرکفتارها هستند. "لافایت" باین بزرگی که در دو عمارت بود، سه چهارمش مخصوص علیامخدرات بود. یک عمارت کوچک قِناس و سه گوش مجزا مال مردها بود در سه- چهار طبقه و یک عمارت بزرگتر، دو- سه برابر آن یکی، مال زن ها. و در قسمت وسائل آرایش شاید محصولات صدتا مارک و کارخانه غرفه داشت و چه قیمت هائی! یک شیشه اودکلن "کتی" خریدیم برای عهدوعیال به 1500 فرانک، یعنی 30 و خرده ای تومان. و عجیب بودند این پیرزن ها، چه میخریدند. کرست و وسائل آرایش، مثل اینکه زیبائی را می خرند. و زنها جمعاً زیاد چنگی بدل نمیزدند. مجموعاً زیبا در رم بیشتر دیدیم، چه در مردها و چه در زنها. فرانسوی ها کوتاه تر از رُمی ها هستند و ایتالیائی ها و ساکتتر و تودارتر و متمدن تر.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 13 آذر 1402
[1]) نوتردام، کلیسایی معروف در پاریس
[2]) باغ لوکزامبورگ، دومین پارک بزرگ در مرکز پاریسِ
[3]) دیونیزوس، یکی از خدایان در اساطیر یونان
[4]) سن، رودخانهای که از میان شهر پاریس میگذرد.
[5]) صادق- شایسته، نویسنده
[6]) مونمارتر، تپه ای در شمال پاریس
[7]) ساکرهکور، یکی از مهمترین کلیساهای پاریس
[8]) استراوینسکی- ایگور (1971- 1882 میلادی)، آهنگساز بزرگ روس
[9]) Casse-croûte، خوراک مختصر، لقمه
[10]) Brouette، طوافیها، فروشنده های سیار با چرخ دستی
[11]) لافایت، فروشگاهی معروف در پاریس
[12]) پرنتان، فروشگاهی معروف در پاریس
[13]) منظور آمارگیری و تعیین درصد است.
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.