بکوشش: محمدحسین دانایی
پنجشنبه ۲۱ شهریور - ۱۲ سپتامبر- ۱۰ صبح
تمام وقت دیروزمان با "سنجری"[حشمت] و عهدوعیالش گذشت. صبح رفتیم سراغش در آن چهارراه زیرزمین به اسم Ring. دیرتر از ما آمد. نقشهای خریدیم به ۳۰ شلینگ و بعد که او آمد، قهوهای خوردیم و گپی زدیم و راه افتادیم. او رفت پِی کارش و ما پِی کارمان تا یک بعدازظهر که برویم خانهاش و زنش برایمان شنیسل وینی درست کرده بود. و تا یک قدم زدیم. یادبود سربازان روسی را دیدیم و [1]Staat Park را و کانال "دانوب"[2] را و بازار گوشت را که باز تقلیدی بود از بازار پاریس و بعد یکدست لیوان- نیمدست، یعنی ششتا- و یک بطر ش... خریدیم و رفتیم سراغ "سنجری"[حشمت] و ناهار و بعدازظهر چای و گپزدن و عصر رفتیم در نزدیکیهای Prater [3] گشتیم و باز مراجعت به خانه آنها و شام خوردیم و با دربان فرانسوی که داشتند، مدتی گپ زدیم که سرباز بود و آمده این طرفها و اسیر شده و مانده و زن گرفته والخ.
خانه جمعوجور خوبی داشتند با تمام وسائل به ماهی 1400 شلینگ و پیانوئی والخ، و التماس دعا داشت که در اداره برایش همچه و همچون کنیم، و مدارک سفر امریکایش را نشان داد و می گفت که می خواهد اینجا درس بخواند، رهبری ارکستر و کمپوزیسیون را، چرا که وقتی ازو می پرسند: رهبری ارکستر را از کجا یاد گرفته ای؟ بتواند بگوید: در وین. خوب، بالاخره حق هم داشت، و مقاله ای نوشته بود، یعنی می خواست بنویسد برای مجله موسیقی در بارۀ مشاهدات سفر امریکا و نمی دانست چه جور شروع کند. با 10-15 سطری برایش یکچیزی را شروع کردم و دادم دستش، خیلی راضی شد و مشورت می کرد که برای "اطلاعات" و "تهرانمصور" که کارت خبرنگاریشان را دادهاند گذاشته ام جیبم، چه بنویسم؟ گفتم: اگر من بودم، کارت ها را می گذاشتم توی پاکت و برایشان برمی گرداندم و ازین اباطیل. و یک خرده هم درددل کردیم و دیدم که زیاد چیزی بارش نیست، چرندیاتی که می گفتم در بارۀ خوشبختی و بدبختی و قیاس میان شرق و غرب و وحشت ماشینیسم و خطر آن و دیگر چیزها، همه را با دهان باز گوش می کرد و هیچ جوابی نداشت که بدهد. شنوندۀ خوبی بود.
و اما امروز صبح این زنک صاحبخانه آمد و مدتی حرف زدیم، از هر طرف. یک وقتی بازیگر تآتر بود در یکی از شهرهای آلمان که نگفت، مدت شش سال. دو سال هم لندن گذرانده و عضو حزب سوسیال دمکرات است و سوالاتی از ما میکرد که من شک برم داشت، مبادا بازپرسیمانندی میکند برای اینکه در مورد تذکره و ورود و خروج باین مملکت خیلی دقت می شود و تذکرۀ ما الآن سه روز است پیش او است و هِی می رود پلیس و برمی گردد و یک چیز دیگری باید به ورقه اضافه کنیم. بهرصورت، برای اولین بار بود در اروپا که تقیّه کردیم و حرفهائی زدیم که زیاد با حقیقت وفق نمیداد، آثار نزدیکشدن به وطن و آخرین اطراقگاه فقرا. اسمش را پرسیدیم، هیلده کوکیدا (Hilde Kuchejda) است و نشانیاش را هم که داریم. با عهدوعیال محبت های زیاد کرد، چون انگریزی می داند و من تقریباً بر کناره بودم از مذاکرات، ولی اندکی درک می شد. نشانی دکتر هم ازو گرفته که مراجعه کنیم و ازین حرف ها و دیشب هم برایمان گُل تهیه کرده و آورده توی گلدان ها گذاشته.
ش... را اینجا بطری 19 شلینگ میخریم. نان یک دانۀ بزرگ سیاهش، سه شلینگ در حدود یک کیلو دارد، شاید هم بیشتر و به نان سیاهشان، سیاهدانهمانندی می زنند که طعم خاصی و عطر خاصی بنان می دهد، دانه های شبیه زیره و با مزۀ خاصی. انگور کیلوئی سه شلینگ، گلابی 10 و میوه های دیگر در همین حدود، جز آلوسیاه که ارزان است. سیگار که دستمان آمده، 60/3 و کره 40/4، صدوبیست- ده گرمی، یعنی کیلو که اصطلاح خودشان است.
اینجا هم در رستوران ها شیرینی می گردانند. اصلاً این نژاد آلمانی، چربی و شیرینی زیاد می خورند، خامه و پیه و چربی فراوان، و لابد به همین دلیل، اینقدر چاقند. و زنک صاحبخانه توصیه میکرد که منهم شیرینی و خامه زیاد بخورم تا چاقشوم. بد هم نمی گفت، در تهران این کار را خواهم کرد. فعالیت فراوان بدن من احتیاج به قند دارد برای سوخت روزانه اش.
و امروز هم بارانی شده و ما هم دو بعدازظهر باید دَمِ درِ هتل Kummer [4]بایستیم بانتظار آن دخترک همسفرمان که ما را بخانه اش دعوت کرده. اسمش "اشتراوس"[5] است.
جمعه 22 شهریور - 13 سپتامبر- 8 صبح
پدرومادر این دخترکی که توی قطار با ما آشنا شد، تیپ های بسیار جالبی بودند، Strasserها. پدره دکتر ولایتی است. خانه ای دارد در سی کیلومتری وین که دخترک با اتول پدرش ما را بآنجا برد و این خانه مطب هم هست. اطاق انتظاری که هیچی تویش نمی گذارند، حتی وقتی که مریضی در کار نیست، مثل دیروز غروب که ما رسیدیم و من خواستم بارانیام [را] همان دمِ در بگذارم، نگذاشتند. و اطاق کار دکتر، بزرگترین اطاق ها و پراثاثیه ترین، پُر از کتاب و ابزار و میزها و وسایل معاینه و بعد ناهارخوری و نشیمن که یکی بود پهلویش. و بالا اطاق های خواب و غیره و پیدا است که پدره از دست این زندگی در ولایت خسته شده، لابد از بس بیمریضی کشیده، یا از بس یک نوع مرض خاص را معالجه کرده که در ولایت همه به آن دچار میشوند و من نمیدانم چیست و بهرصورت، برای فرار ازین یکنواختی، گاهی بسرش می زند، مثلاً همین بهار بسرش زده، بلند شده آمده ایران از بوشهر و آبادان و شیراز و اصفهان و تهران و تبریز و ترکیه و یوگوسلاوی (این آخری را لابد، چون چیزی در بارهاش نگفت) گذشته، دوماهه و برگشته به خانه اش و علاقۀ بدیدار ما هم باز سوراخی است که در این آسمان یکنواخت زندگیاش درست میکند که از آن هوای دیگری بدرون بیاید.
مرد باهوش، خوش مشرب، دست و دلبازی بود و فارسی مختصری حرف می زد و زنش از آن کدبانوها که هیچی را نمی توانند سرِ جایش نبینند. چای از توی قوری نشت می کرد و زیر قوری میرفت، چنان اوقاتش تلخ شده بود که بزبان خودشان بدوبیراه به دخترش گفت که چای میریخت و دختره هم عصبانی شد و نزدیک بود قوری را بیندازد و برود. دخترک شانزده ساله و قوری باندازۀ قوری سنگی سرِ بخاریِ ما بود. باید هشت نفر را دو بار چای می داد. ما دو نفر بودیم و آن دو نفر باضافه سه تا دخترشان و یک مهمان یکی از دخترها. از دخترها یکی که بدترکیب بود، پررو بود و می خواست خودش را جا کند و آن دوتای دیگر که یکیش را ما در قطار شناختیم، بهتر بودند و در عین حال، محجوب و کم حرف و در مقابل پدرومادر مؤدب و مراعات کنندۀ اینکه جلویش سیگار نکشند. و مادره از دست این هوس شوهر عصبانی بود و پیدا است چرا. خودش را مجبور کرده اند که سرما و گرمای سال را در خانۀ ولایتی بگذراند و بچه هایش بیایند شهر برای تحصیل و شوهرش برود برای دیدار از بیمارها و وقتی هم که می خواهد تفریح کند، یک عده خارجی را دعوت کند بخانه اش که بیائید برای من از دنیاهای دیگر حرف بزنید و درد سر مرا ازین یکنواختی برطرف کنید. زنک چه گناهی کرده؟ بهرصورت، شاهد ماجرای بیسروصدا و ساکتی بودیم و بروی خودمان نیاوردیم و تازه روز یکشنبه هم ازمان دعوت کرده اند که از صبح برویم خانه شان و لابد تا شب آنجا باشیم. بعد هم پدره می خواهد بیاید یک روز ما را بردارد و با خودش ببرد گردش، با هوتول ببینیمش. و دختر بزرگشان هم که طبیب می شود، از دست این ولایت و دیار خسته شده و می خواهد بزند بچاک و این هر دو قصد فرار، موجب این رفت و آمد ما و دعوت و دیدوبازدید شده است. لابد یکوقتی سری بایران خواهند زد، و چه بهتر. فامیل فهمیده ای بودند و حسرت خوردم بحال این دخترها که چنان پدرومادری داشتند و مادرک که در پاریس خودش را بریش بابا بسته و تا موقع عقد صدایش را درنیاورده که پاریسی نیست، بلکه دانمارکی است. بابا اطریشی و مادر دانمارکی و هر دو از سوئی- هر کدام بصورتی- در غربت گیر کرده، و فقیر هم هستند، دیگر بدتر، یعنی زندگی راحتی دارند و خانه ای از خودشان با ماشینی، اما ناچارند در ولایت زندگی کنند، و مستراحشان فلاش آب نداشت و درست مثل ولایت خودمان با آبپاش شکسته باید آب تویش می ریختی و بی کُلفت و کُمیت یک خانه را گرداندن. والسلام فعلاً.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 17 دی 1402
[1]) Staat Park، پارک معروفی در وین که بر اساس استیل باغ های لندن طراحی شده است.
[2]) دانوب، دومین رود طولانی اروپاست که از خاک آلمان سرچشمه می گیرد و در رومانی به دریای سیاه می ریزد.
[3]) Prater، پارک ملی بزرگ در وین
[4]) Kummer، هتلی چهارستاره در وین در نزدیکی خیابان ماریا هلفر اشتراسه
[5]) اشتراوس، همان کیرستن اشتراسر است که باعث آشنایی پدرش، یعنی دکتر هانس اشتراسر، با جلال شد و آنها بعدها رفاقتی به هم زدند و دکتر اشتراسر سربند همین رفاقت، بارها به ایران آمد برای مطالعه در بارۀ فرهنگ و هنر ایران.
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.