یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۷۶

کدخبر: ۱۷۷۹

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

ساعت ۵/۹ همانروز - صبح

در راه که دخترک ما را با ماشین پدرش می‌برد، یک جا توقف­ کردیم و یک دیر تارک ­دنیاها را دیدن کردیم که گویا [1]Meirling در آن خودکشی­ کرده و این آدم کیست و چرا خودکشی کرده، نمی‌دانم. باید به فرهنگی رجوع ­کنم. و گویا اسم محل هم همین است. خلاصه، درست نفهمیدم و بعد هم به یک کلیسای رومن و "گوتیک" سرکشیدیم، در نهایت سادگی و با جای ارغنون بسبک "باروک" و اسم محل و معبد و کلیسا Heiling Creuz [2] بود، یعنی "صلیب مقدس" Saint (Holy) Croix – و راستی، دیدنی بود، گوتیک خالص و خالی از تقلب و زیور و زینت آنجا بود و جالب‌تر ["از" اضافه حذف ­شد] اینکه تمام راه را ماشین شخصی داشتیم و از مناظری گذشتیم که کمتر در عمرمان دیده ­بودیم، جنگل‌ها و راه باریکی میان آن و رودخانه‌ای کم‌آب کنارش و منظره درخت‌ها با رنگ‌های متفاوت، درست مثل رنگی بود که "پیسارو" روی تابلو می‌گذاشته، نقطه- ­نقطه و رنگ‌های مختلف در یک مایه و درآوردن مجموعه‌ای از این نقاط. و جالب‌تر اینکه در کافه‌ای که در "مایرلینگ" بود، برای رفع عطش دستور ش... دادیم و مشغول ­بودیم که یک مردک باریکه چشم‌آبی آمد سر میزمان و  ش... تعارفش ­کردیم و شروع کرد به لاس‌زدن با دخترک راهنمای ما (Kristen) و عهدوعیال بنده و حرف­ و سخن از سرِ مستی و مترجمی دخترک و ناراحت­ شدن فراوانش و اندکی وحشت که در چشمش خوانده­ می ­شد و یارو آخر سر گویا می­ خواسته عهدوعیال ما را ببوسد، که البته بخیر گذشت. سیاه­ سوختگی این علیامخدره بعضی وقت ­ها کار دست آدم می­ دهد، آنهم در ولایت این آدم ­های مثل ماست سفید.

و اما مردک دکتر لامذهب بود و در عین [حال] دلش ­می­ خواست با مسلمان، عوالم مسلمانی را بگذراند و با یهودی، عوالم او را و با هر مذهب دیگری، عوالم خودش را. آدمیزاده­ای پرستندۀ هر گونه شوروشوقی، چون شوروشوق را از خودش و از زندگی خودش گرفته ­اند و گفته­ اند: دکترِ یک دِه باش و سرِ جایت بِتَمَرگ و روزهای یکشنبه هم کشیک ­بده که مبادا تصادفی- چیزی بشود و احتیاج فوری بتو داشته­ باشیم. قرار شد با "سنجری" [حشمت] هم آشنایش ­کنم. امروز هم با "سنجری"[حشمت] در میان خواهیم ­گذاشت و آشناشان خواهیم­ کرد، بدرد هم خواهند خورد، و مهمتر از همه اینکه باید روز یکشنبه چیزی برایشان ببریم، حالا برای کدامشان و چه چیز، خدا عالِم است.

 

همانروز- سه بعدازظهر

صبح از خانه بقصد دیدن موزه و این حرف­ ها بیرون ­رفتیم، ولی دیگر حال موزه ­دیدن نداریم. شاید باز بدست ­بیاوریم چنین حالی را، ولی فعلاً که نمی ­شود. رفتیم قدم­ زنان پولی خرد کردیم، چون پولمان دیشب تمام ­شد، یعنی 20 شلینگ پول ش... را که در "مایرلینگ" دادم، آخرین پول­ هایم بود و حتی پول برگشتن را هم نداشتیم که دخترک میزبانمان داد و ما ناچار یک عدد پنج­ دلاری باو دادیم من­باب امانت و این حرف ­ها. بهرصورت، رفتیم بیرون و قدم ­زنان تا بانک رسیدیم و ده­لیره­ای خرد کردیم فی 71 شلینگ. باین طریق، تا بحال درین شهر و ولایت، 35 لیره خرد کرده­ ایم. و بعد سری بداخل Votifkirch کشیدیم و یک یاروئی آنجا دم در بود که با پرروئی تمام و باصرار و بسه زبان بلیغ آلمانی اول، بعد انگلیسی و بعد فرانسه پول طلب ­می ­کرد برای تجدید بنای کلیسا و تجدید بنای کلیسا عبارت بود از چند لکه ­ای که روی نقاشی­ های سقف آن افتاده­ بود، سقف ­های منقش و شیشه ­ها و پنجره ­های اُرسی­ مانند و رنگین.

و الآن باران ­گرفته و گمان ­می­ کنم این جناب "سنجری"[حشمت] با عهدوعیالش که قرار بوده امروز عصر بیایند اینجا، یا منصرف ­بشوند که بعید است و یا اینکه دیر بیایند، چون بخاطر آنها است که این وقت روز خانه ­ایم، گرچه بهتر که خانه ­ایم، درین باران کجا می ­شد بود؟

و بعد از کلیسا بطرف مرکز شهر راه ­افتادیم و سر راه تپیدیم توی دانشگاه که عمله و بنا سردرش را تعمیر می­ کردند. بنائی عظیم و توی سرسرا نزدیک دری که به باغچه‌اش می­ رود، مجسمه بزرگی از سرِ مردی طاقباز خوابیده، هدیه به جوانان دانشجوئی که در بین سربازان جنگ کشته ­شده ­اند و حیاط باغچه ­مانند بزرگی با سه طرف ایوان و ستون­ ها و رواق­مانند سرتاسری و دوطبقه یا سه ­طبقه (یادم ­نیست) و مجموعه ­ای از چهار دانشکدۀ حقوق و علوم دینی و فلسفه و طب، یا ریاضیات و بقیۀ تأسیسات دانشگاهی در عمارات دیگر و پراکنده توی شهر است. بعد راهنمائی به بوفه ­ای علامت ­می­ داد، رفتیم تو، و پسرک جوانی عینکی و بور با ما از در وارد شد. رفتیم سرِ میزش و اجازه­ای و نشستیم و امریکائی بود و این اطلاعات را او داد و ناهاری دونفری خوردیم با قهوه ­ای و آ... جمعاً به 5/25 شلینگ، بسیار ارزان. همیشه می­ شود آنجا غذا خورد. کاش از روز اول پیدایش کرده ­بودیم.

منجمله اطلاعاتی که پسرک می ­داد، این بود که در حدود 500 دانشجوی مصری آنجا تحصیل­ می­ کنند و صدتائی امریکائی و خود اطریشی­ ها با ماهی 30-40 دلار می­توانند زندگی تحصیلی کنند در وین و او که امریکائی است، 100 دلاری خرج­ می­کند و در برنامۀ دانشکده ­ها که داشت، دیدم که پروفسور "دودا" Duda))نامی[3] شاهنامه فردوسی درس ­می ­دهد جزو ادبیات شرق و "طه­ حسین"[4] یک سخنرانی می ­کند در بارۀ ادبیات عرب در فلان تاریخ و دیگران راجع بزبان دیگر و ادبیات­ های دیگر.

می ­گفت شوفر تراموای ماهی در حدود 40-50 دلار می­گیرد و یک جسد را برای تالار تشریح دانشکده طب، در حدود دو دلار از شهرداری می­ خرند، در حالیکه در امریکا صد دلار کمتر گیر نمی­ آید. و ازین قبیل اطلاعات. درین ضمن دیگران و دیگران هم آمدند و سالون کافه دانشگاه پر شد و شلوغ و محض نمونه، یک ریشو هم بود که بوی پاریس را با خودش تو بیاورد. شکل ایرانی­ ها بود و با یکی- دو نفر دیگر با همین شکل و شمایل ­ها، سر میز بود که من رفتم سراغشان که آیا ایرانی هستید؟ می­ خواستم اطلاعاتی را که این پسرک امریکائی می­داد، تصحیح کنم، ولی ایرانی نبودند و سوریائی بودند و لبنانی و خداحافظی بناف ما بستند و گفتند که ایرانیِ دانشجو سیصدتائی در وین هست که ما ندیدیم. و درین بین، یک دخترکِ تنها وارد شد که جای دیگری گیر نیاورد و آمد سر میزِ ما و چهارمین صندلی را گرفت و معلوم ­شد که از کانادا می ­آید و می­ خواهد در وین آواز بخواند. هم تحصیل ­کند، هم بخواند و نقشه ­می­ کشید و می ­پرسید که کجا می ­تواند کار بگیرد و مثلاً در کافه­ ها دوره ­بیفتد و طبق میل حضار آواز بخواند، آنجور که در پاریس و رُم بود و دیدیم. حتی یک شب- همین آخرین شب­ های پاریس- در "سلکت" نشسته بودیم، سه ­تا امریکائی جوان، دوتا پسر و یک دختر که پیدا بود یک جفتشان خواهر- برادرند، با گیتاری دست یکی و آکاردئونی دست دیگری، می ­زدند و دخترک آواز می­ خواند و آن دوتای دیگر دَم ­می­ دادند و پول جمع ­می­ کردند. خودِ پسرک هم طب می­ خواند و خیلی جوان ­می ­نمود و افاده می­فروخت که اروپا را دیده و اروپا تحصیل ­می ­کند و بهش گفتم که اروپانیزه شده­است و چِرت­وپِرت از هر طرف و بالاخره او را با دخترک گذاشتیم و آمدیم بیرون. و دخترک پیِ خانه می­گشت و انگریزی را حرف ­می­ زد و فنارسه را هم لِک­ولِکی می­ کرد و می­ گفت ایتالیائی هم می ­داند. خدا عالِم. و بیرون که آمدیم، عهدوعیال درآمد که دنیا دیگر از سرِ ما گذشته ­است و ما دیگر برای این دنیا پیر شده­ ایم که دخترهایش از کانادا راه­ می ­افتند، هم برای تحصیل و هم کسب معاش از راه آواز می­ آیند وین با دست خالی و اینطور راحت! و راست می­ گفت. و قدم­زنان آمدیم خانه و نیمساعتی روی کفِ زمین دراز کشیدم و او روی نیم­ تخت خوابیده و منتظریم که این "سنجری"[حشمت] و زادورودش بیایند و باران هم بند آمده ­است، ولی اعتباری به هوای این ولایات نیست.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 18 دی 1402

 


[1])Mayerling ، نام محلی است در نزدیکی وین که شاهد یک ماجرای تاریخی در سال ۱۸۸۸ میلادی بوده­است. ماجرا چنین است که در این سال "ولیعهد رودولف" برخلاف پدرش، یعنی "امپراتور فرانتس یوزف"، اندیشه‌هایی دمکراتیک دارد و تا حدودی هم موافق آزادی‌خواهان است. علاوه بر آن، وی همسرش را دوست ندارد. در این بین، او به‌طور اتفاقی دختری بیست‌ساله از طبقۀ عوام به‌نام "ماریا" (دونوو) را می‌بیند و فریفته‌اش می‌شود و رابطه‌ای نزدیک با او پیدا می‌کند. اما دیری نمی‌گذرد که ارتباط آنها بر ملا می­شود و رسوایی به بار می‌آید. در این موقع، امپراتور "رودولف" را به سرکشی افراد تحت فرمانش می‌فرستد تا فرصتی به دستش بیاید و در این فاصله "ماریا" را به ونیز تبعید کند. اما "رودولف" که از قضیه بو برده­ بود، سرپیچی ­می‌کند و به توصیۀ مادرش "ملکه الیزابت" (گاردنر)، معشوقه­اش را به شکارگاه سلطنتی "مایرلینگ" منتقل می‌کند. در آن‌جا درمی‌یابد که خبر همکاری‌اش با آزادی‌خواهان مجاری به گوش امپراتور رسیده و به­ زودی فرجام بدی در انتظار خودش و "ماریا" خواهد بود. لذا ابتدا "ماریا" را با شلیک گلوله از پای درمی‌آورد و سپس خودش را می­کشد.

[2]) Heilig Kreuz Kirche، کلیسای کاتولیک رمی در وین

[3]) دودا- هربرت ویلهلم ( 1975- 1900 میلادی)، استاد اتریشی در زمینه­ های تاریخ و شرق شناسی

1) حسین- طه  (1973- 1889 میلادی)، نویسنده و سخنور مصری

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.