بکوشش: محمدحسین دانایی
"آلبرتو مراویا" هم برمیگشت ولایتش، و از پاریس میآمد. لاغرتر از آن بار شده بود که در رُم دیدیمش و میگفت که فیلمی هم که قرار بوده در مکزیک از کتابش (نمیدانم کدام) بردارند، گ...بهاَلَک. بهرصورت، چون زیاد با هم گرم گرفته بودند، یعنی "مُراویا" [آلبرتو] سخت پیرمرد را اشغال کرده بود، ما معذرت خواستیم و پس از گرفتن امضا، دَک شدیم، و حالا تا ساعت ۶/۵ در فرودگاه ژنو باید معطل بمانیم و بعد با S.A.S یکسره برویم به تهران. خدا عالِم است کِی و کجا سالم به زمین بنشینیم. اما آنچه مسلم است، چهارموتورهها خیلی آرامتر از دوموتورهها هستند، درست مثل تختروان میروند.
همانروز- 10 بعدازظهر – اندر طیارۀ S.A.S. - لابد بالای دریای مدیترانه بطرف شرق
تا ساعت ۶/۵ در فرودگاه ژنو منتظر ماندیم و بعد راه افتادیم. این بار با یک چهارموتورۀ "اس آ اس" که راستی، مثل تختروان می رود و عجب شامی دادند! شاهانه. بهتر از "اِرفرانس"ی ها، و حالا سیروپُر خورده ایم و همه خوابیده اند و دو- سه تا بچه وَنگوَنگ می کنند و صدای موتور توی گوشمان است و بیشتر از صدای یکنواخت موتور، عَروعَر بچه ها اذیت می کند و پرگوئی زنک های که جلوی ما است و آلمانی بلغور می کند.
به ساعت ما تا سه بعد از نیمه شب یا سه و نیم در راه هستیم و بساعت تهران، ۶/۵ یا هفتربعکم می رسیم و بهرصورت، پنج ساعت و خرده ای دیگر راه داریم. من که فکر نمی کنم خوابم ببرد، این است که این مزخرفات را دست گرفته ام و دارم سرقدم می روم.
در فرودگاه ژنو "زاهدی"[1] را با "عَلَم"[2] و این زنکۀ خواهر شاه[3] دیدیم که با "اِرفرانس" رفتند پاریس و سه- چهار نفر هم نَمکرده داشتند که بدرقه شان آمده بودند. آدم توی این ولایات خارج احساس می کند که عجب پدرسوخته هائی بر ما حکومت می کرده اند و می کنند. زنکه درست مثل ج...ها، موهایش را خرمائی کرده بود، لابد که اروپائی پسند باشد و اروپائی بنماید. من همه اش در تبوتاب بودم که مبادا قصد تهران را داشته باشند و مجبور باشیم وجود نحس شان را در راه باین درازی تحمل کنیم. خوشبختانه سرِ خر را کج کرده بودند و خیال جای دیگری را داشتند، رفتند پاریس. این ازین که بخیر گذشت.
در راه وین به زوریخ که "سیمین" از من جدا افتاده بود، پهلوی یک عاقل مرد اطریشی جا داشت که گویا متخصص دوربین سازی بوده و حالا می رفته به زوریخ برای شرکت در یک کنفرانس و بعد هم به آمریکا برای معامله دوربین به فیلمبردارهای آماتور. گویا فستیوال آماتوری فیلم اخیر ونیز خیلی سوسکه[4] کرده، همان که یک مردک نمی دانم کجائی، داستان یک صندلی و یک آدم را فیلم کرده و نمایش داده... برای چه ازین مردک ذکری کردم؟ هان! برای اینکه به "سیمین" چیزها از خودش گفته بود که سی سال در "بورگتآتر" وین کار کرده و ازین حرف ها و مثلاً تشریفات دفن قلب یا بدنِ آخرین فرد خاندان "هابسبورگ"[5] را که خودش در کودکی شنیده بوده، برایش نقل کرده بود.
جریان ازین قرار بود که دارودستۀ عزا با جسد می رسیده اند پشت درِ کلیسا که بسته بوده، همان کلیسائی که یک مونومان از Canova در آن بود. خلاصه، رئیس تشریفات عزا درمیزده. سرکردۀ کشیش ها از تو می گفته: کیست؟ یارو جواب میداده: اعلیحضرت قدرقدرت همایونی، فلان بن فلان، خاقان بن خاقان و ازین اباطیل. یارو جواب می داده: نمی شناسم و در را هم باز نمی کرده. یارو دومرتبه دومرتبه می زده و همین جریان تا سه بار تکرار می شده و در باز نمی شده تا بالاخره بار سوم یا چهارم یارو، رئیس تشریفات می گفته: من غلام آستان حق- بنده خدا (و ازین حرف ها...) فلانی ام. آنوقت او را می شناخته اند و در را برای جسدش یا قلبش باز می کرده اند... داستان جالب بوده. شباهتی هم به "اِعلَم یا عَبدُالله" خودمان داشت که برای آن گوربگوری گفته بودند: "اِعلَم یا اعلیحضرت همایونی قدرقدرت..."[6]
بهرصورت، حالا دلم میخواهد باز (اقلاً برای فرار ازین سروصدای موتور و پرگوئی بآلمانی و وَنگوَنگ بچه و گوشی که دارد تقریباً کَر می شود) فهرستی از نتایجی که ناشی ازین سفر شد، بدهم، اقلاً برای خودم که آخر پس از 17هزار تومان خرجکردن، چه غلطی کرده ام.
اولاً، یک خیال خام، یک ایللوزیون از سر بدر آمد. بطور کلی و اصولی، اروپا نه بهشت است، نه جای ایدهآل برای زیستن، جائی است مثل هر جای دیگر دنیا که اگر دلت خوش باشد، در آن خوشی و اگر نباشد، نیستی و مثل همه جای دیگر دنیا، غم هایش را دارد و ناراحتی هایش را و نارضایتی هایش را و مظالمش را و حقکشی هایش را و زشتی هایش را و زیبائی هایش را، حتی نه چنان است که هر کس با اروپاآمدن آدم بشود، یا از آدمیت درآید، یا چیزی بشود و گُ... بشود. اینها همه مسائلی است که بستگی به جا و مکان ندارد، بستگی دارد به درون. مسئلۀ برونی و خارجی نیست، درونی و داخلی است، در خود باید رفت و گشت. سفر درین دنیا اگر این فایده را نداشته باشد که بآدم بیاموزد که در خود سفر کند، فایده ای ندارد، هرگز. و آنها ["را" اضافه حذف شد] که دائماً مشتاق سفرند و از حَضَر می گریزند، از دست خودشان فرار میکنند، با خودشان و در حَضَر نمیتوانند تنها باشند، میخواهند دائماً این خود را در برخورد با آدم های تازه و دنیاهای تازه و تجربه های تازه، به فراموشی بسپارند، یعنی به اِعجاب و استعجابی که ناشی از دیدن چیزهای تازه است و نتیجه اش فراموشی خویشتن است، درست مثل بچه ای که قاقالیلی بدستش بدهی و گریه اش را بند بیاوری، یا پای شهرفرنگ ببریش که هوای مَ... نکند و ازین جور مثال های احمقانه، صدتا.
این قلم عجب کند می نویسد، دستم درد گرفت. عوضش میکنم با آن یکی.
بهرصورت، اولین نتیجۀ این سفر این بود که اگر هم سفری میکنی، بدان که از خودت میگریزی و از آنچه این خود در حَضَر برای خودش میسازد و فراهم می آورد، از ناراحتی و دردسر و مسئولیت و نارضایتی و وازدگی و عقبماندگی و واپسزدگی و هزار مرض دیگر روحی. بدان که در سفر میخواهی این چیزها را فراموش کنی، صرفنظر ازینکه خیال میکنی حق داری با دیدن دنیای تازه، روحت را تازه کنی و دیدت را وسیع کنی و غَبن چشم وگوشت را جوابگو باشی و این چه درست باشد، چه نادرست، بالاخره هست و احتیاجی است که باید بآن جواب داد و تو با این سفر داده ای و اگر باز هم باشد، باز هم می دهی، و اکنون اقلاً برای یک سال، فکرت را تازه کردهای، خستگی را درکردهای، عقب ماندگی و واپسزدگی ها را از یاد بردهای، یعنی خودت را فراموش کردهای، یا درست تر بگویم، برای یکسال از خودت گریخته ای و حالا باید بتوانی اقلاً برای یکسال آینده با خودت کنار بیائی و حساب خودت را برسی و در حَضَر کار کنی و چیزی در درون بدست بیاوری، و باز اگر خسته شدی، آنوقت می توانی باز سفر دیگری بکنی، یعنی اگر پس از یکسال دیگر باز از دست خودت بعذاب آمدی و باز نتوانستی جواب خودت را در درون و در حَضَر بدهی، باز راه باز است، بهر سمت که بخواهی، شرق یا غرب. کار کن و پولی فراهم کن و علیٌ.
و من حالا پس از این سفر می فهمم که "ژید"[آندره] جوان چرا در "مائده ها" و همچنین در "سکه زنندگان" آنچنان طالب سفر بوده است و گریز از شهر، باین علت که از جوانی نگذاشته اند. در آغوش خانوادهاش، خانوادۀ پر از اداواطوار و رسیدگی و بکنونکن، به عذاب آمده بوده است و از دستِ آن خود می گریخته، آن خودی که در درون وابستگی خانواده برآمده بوده و بالغ شده بوده.
بهرصورت، این هم یکی از اکتشافات، و خود این حقیر هم در آن سال های بعد از انشعاب، معلوم است که بهمین دلایل از خود به سفر می گریخته، بدلائلی مشابه آنچه که نوشتم.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 9 بهمن 1402
[1]) زاهدی- اردشیر (1400 - 1307 شمسی)، وزیر خارجۀ ایران و آخرین سفیر ایران در آمریکا در دوره محمدرضا پهلوی. وی در آن هنگام سرپرست امور دانشجویان ایرانی در خارج از کشور بود.
[2]) عَلَم- اسدالله (1357- 1298 شمسی)، یکی از چهرههای سیاسی مهم در دوران محمدرضا شاه پهلوی، وزیر دربار و نخستوزیر ایران
[3]) نام کوچک ذکر نشده، ولی از مطالب بعدی برمی آید که منظور اشرف پهلوی (1394- 1298 شمسی)، خواهر دوقلوی محمدرضا شاه پهلوی است.
[4]) سوسکه، تعبیر طنزآمیز است بجای سوکسه، به معنای موفقیت، گُل کردن و جلب توجه
[5]) هابسبورگ، خانوادۀ سلطنتی معروفی که اعضای آن از سال ۱۵۲۶ تا ۱۸۰۴ در بخش هایی از اروپا سلطنت می کردند.
[6]) اشاره است به تشریفات و تلقیناتی که در هنگام دفن میت می خوانند که در مورد دفن رضا شاه به صورت مسخره ای درآمده بود!
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.