یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۸۷

کدخبر: ۱۸۷۷

بکوشش: محمدحسین دانایی

 "آلبرتو مراویا" هم برمی‌گشت ولایتش، و از پاریس می‌آمد. لاغرتر از آن بار شده­ بود که در رُم دیدیمش و می‌گفت که فیلمی هم که قرار بوده در مکزیک از کتابش (نمی‌دانم کدام) بردارند، گ...­به‌اَلَک. بهرصورت، چون زیاد با هم گرم ­گرفته ­بودند، یعنی "مُراویا" [آلبرتو] سخت پیرمرد را اشغال­ کرده ­بود، ما معذرت­ خواستیم و پس از گرفتن امضا، دَک ­شدیم، و حالا تا ساعت ۶/۵ در فرودگاه ژنو باید معطل­ بمانیم و بعد با S.A.S یکسره برویم به تهران. خدا عالِم است کِی و کجا سالم به زمین بنشینیم. اما آنچه مسلم است، چهارموتوره‌ها خیلی آرام‌تر از دوموتوره‌ها هستند، درست مثل تخت‌روان می‌روند.

 

همانروز- 10 بعدازظهر اندر طیارۀ S.A.S. -  لابد بالای دریای مدیترانه بطرف شرق

تا ساعت ۶/۵ در فرودگاه ژنو منتظر ماندیم و بعد راه­ افتادیم. این بار با یک چهارموتورۀ "اس­ آ ­اس" که راستی، مثل تخت‌روان می ­رود و عجب شامی دادند! شاهانه. بهتر از "اِرفرانس"ی ­ها، و حالا سیروپُر خورده ­ایم و همه خوابیده ­اند و دو- سه ­تا بچه وَنگ­وَنگ ­می­ کنند و صدای موتور توی گوشمان است و بیشتر از صدای یک­نواخت موتور، عَروعَر بچه ­ها اذیت ­­می­ کند و پرگوئی زنک ه­ای که جلوی ما است و آلمانی بلغور می­ کند.

به ساعت ما تا سه بعد از نیمه ­شب یا سه ­و نیم در راه هستیم و بساعت تهران، ۶/۵ یا هفت‌ربع‌کم می­ رسیم و بهرصورت، پنج­ ساعت ­­و خرده­ ای دیگر راه داریم. من که فکر نمی­ کنم خوابم­ ببرد، این است که این مزخرفات را دست­ گرفته ­ام و دارم سرقدم می ­روم.

در فرودگاه ژنو "زاهدی"[1] را با "عَلَم"[2] و این زنکۀ خواهر شاه[3] دیدیم که با "اِرفرانس" رفتند پاریس و سه­- چهار نفر هم نَم­کرده داشتند که بدرقه­ شان آمده­ بودند. آدم توی این ولایات خارج احساس ­می­ کند که عجب پدرسوخته ­هائی بر ما حکومت می ­کرده ­اند و می­ کنند. زنکه درست مثل ج...ها، موهایش را خرمائی کرده ­بود، لابد که اروپائی­ پسند باشد و اروپائی بنماید. من همه ­اش در تب­وتاب بودم که مبادا قصد تهران را داشته ­باشند و مجبور باشیم وجود نحس شان را در راه باین درازی تحمل­ کنیم. خوشبختانه سرِ خر را کج ­کرده­ بودند و خیال جای دیگری را داشتند، رفتند پاریس. این ازین که بخیر گذشت.

در راه وین به زوریخ که "سیمین" از من جدا افتاده­ بود، پهلوی یک عاقل­ مرد اطریشی جا داشت که گویا متخصص دوربین­ سازی بوده و حالا می ­رفته به زوریخ برای شرکت در یک کنفرانس و بعد هم به آمریکا برای معامله دوربین به فیلم­بردارهای آماتور. گویا فستیوال آماتوری فیلم اخیر ونیز خیلی سوسکه[4] کرده، همان که یک مردک نمی ­دانم کجائی، داستان یک صندلی و یک آدم را فیلم­ کرده و نمایش ­داده... برای چه ازین مردک ذکری ­کردم؟ هان! برای اینکه به "سیمین" چیزها از خودش گفته ­بود که سی سال در "بورگ­تآتر" وین کار کرده و ازین حرف­ ها و مثلاً تشریفات دفن قلب یا بدنِ آخرین فرد خاندان "هابسبورگ"[5] را که خودش در کودکی شنیده ­بوده، برایش نقل ­کرده ­بود.

جریان ازین قرار بود که دارودستۀ عزا با جسد می­ رسیده­ اند پشت درِ کلیسا که بسته­ بوده، همان کلیسائی که یک مونومان از Canova در آن بود. خلاصه، رئیس تشریفات عزا درمی­زده. سرکردۀ کشیش­ ها از تو می­ گفته: کیست؟ یارو جواب ­می­داده: اعلیحضرت قدرقدرت همایونی، فلان ­بن ­فلان، خاقان ­بن ­خاقان و ازین اباطیل. یارو جواب­ می­ داده: نمی­ شناسم و در را هم باز نمی ­کرده. یارو دومرتبه دومرتبه می ­زده و همین جریان تا سه بار تکرار می ­شده و در باز نمی­ شده تا بالاخره بار سوم یا چهارم یارو، رئیس تشریفات می­ گفته: من غلام آستان حق- بنده خدا (و ازین حرف ­ها...) فلانی­ ام. آنوقت او را می­ شناخته­ اند و در را برای جسدش یا قلبش باز می­ کرده ­اند... داستان جالب بوده. شباهتی هم به "اِعلَم یا عَبدُالله" خودمان داشت که برای آن گوربگوری گفته ­بودند: "اِعلَم یا اعلیحضرت همایونی قدرقدرت..."[6]

بهرصورت، حالا دلم­ می­خواهد باز (اقلاً برای فرار ازین سروصدای موتور و پرگوئی بآلمانی و وَنگ­وَنگ بچه و گوشی که دارد تقریباً کَر می­ شود) فهرستی از نتایجی که ناشی ازین سفر شد، بدهم، اقلاً برای خودم که آخر پس از 17هزار تومان خرج­کردن، چه غلطی کرده ­ام.

اولاً، یک خیال خام، یک ایللوزیون از سر بدر آمد. بطور کلی و اصولی، اروپا نه بهشت است، نه جای ایده­آل برای زیستن، جائی است مثل هر جای دیگر دنیا که اگر دلت خوش باشد، در آن خوشی و اگر نباشد، نیستی و مثل همه­ جای دیگر دنیا، غم ­هایش را دارد و ناراحتی­ هایش را و نارضایتی­ هایش را و مظالمش را و حق­کشی­ هایش را و زشتی­ هایش را و زیبائی­ هایش را، حتی نه چنان است که هر کس با اروپاآمدن آدم بشود، یا از آدمیت درآید، یا چیزی بشود و گُ... بشود. اینها همه مسائلی است که بستگی به جا و مکان ندارد، بستگی دارد به درون. مسئلۀ برونی و خارجی نیست، درونی و داخلی است، در خود باید رفت و گشت. سفر درین دنیا اگر این فایده را نداشته ­باشد که بآدم بیاموزد که در خود سفر کند، فایده ­ای ندارد، هرگز. و آنها ["را" اضافه حذف ­شد] که دائماً  مشتاق سفرند و از حَضَر می­ گریزند، از دست خودشان فرار می­کنند، با خودشان و در حَضَر نمی­توانند تنها باشند، می­خواهند دائماً این خود را در برخورد با آدم ­های تازه و دنیاهای تازه و تجربه ­های تازه، به ­فراموشی ­بسپارند، یعنی به اِعجاب و استعجابی که ناشی از دیدن چیزهای تازه است و نتیجه ­اش فراموشی خویشتن است، درست مثل بچه­ ای که قاقالی­لی بدستش بدهی و گریه ­اش را بند بیاوری، یا پای شهرفرنگ ببریش که هوای مَ... نکند و ازین جور مثال­ های احمقانه، صدتا.

 این قلم عجب کند می­ نویسد، دستم درد گرفت. عوضش ­می­کنم با آن یکی.

بهرصورت، اولین نتیجۀ این سفر این بود که اگر هم سفری می­کنی، بدان که از خودت می­گریزی و از آنچه این خود در حَضَر برای خودش می­سازد و فراهم ­می ­آورد، از ناراحتی و دردسر و مسئولیت و نارضایتی و وازدگی و عقب­ماندگی و واپس­زدگی و هزار مرض دیگر روحی. بدان که در سفر می­خواهی این چیزها را فراموش­ کنی، صرف­نظر ازینکه خیال­ می­کنی حق­ داری با دیدن دنیای تازه، روحت را تازه­ کنی و دیدت را وسیع­ کنی و غَبن چشم­ وگوشت را جوابگو باشی و این چه درست باشد، چه نادرست، بالاخره هست و احتیاجی است که باید بآن جواب ­داد و تو با این سفر داده ­­ای و اگر باز هم باشد، باز هم می ­دهی، و اکنون اقلاً برای یک سال، فکرت را تازه کرده­ای، خستگی را درکرده­ای، عقب­ ماندگی و واپس­زدگی­ ها را از یاد برده­ای، یعنی خودت را فراموش ­کرده­ای، یا درست ­تر بگویم، برای یکسال از خودت گریخته ­ای و حالا باید بتوانی اقلاً برای یکسال آینده با خودت کنار بیائی و حساب خودت را برسی و در حَضَر کار کنی و چیزی در درون بدست ­بیاوری، و باز اگر خسته­ شدی، آنوقت می­ توانی باز سفر دیگری بکنی، یعنی اگر پس از یکسال دیگر باز از دست خودت بعذاب ­آمدی و باز نتوانستی جواب خودت را در درون و در حَضَر بدهی، باز راه باز است، بهر سمت که بخواهی، شرق یا غرب. کار کن و پولی فراهم­ کن و علیٌ.

و من حالا پس از این سفر می­ فهمم که "ژید"[آندره] جوان چرا در "مائده­ ها" و هم­چنین در "سکه­ زنندگان" آنچنان طالب سفر بوده ­است و گریز از شهر، باین علت که از جوانی نگذاشته ­اند. در آغوش خانواده­اش، خانوادۀ پر از اداواطوار و رسیدگی و بکن­ونکن، به عذاب آمده­ بوده ­است و از دستِ آن خود می­ گریخته، آن خودی که در درون وابستگی خانواده برآمده ­بوده و بالغ ­شده­ بوده.

بهرصورت، این هم یکی از اکتشافات، و خود این حقیر هم در آن سال ­های بعد از انشعاب، معلوم است که بهمین دلایل از خود به سفر می­ گریخته، بدلائلی مشابه آنچه که نوشتم.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 9 بهمن 1402

 


[1]) زاهدی- اردشیر (1400 - 1307 شمسی)، وزیر خارجۀ ایران و آخرین سفیر ایران در آمریکا در دوره محمدرضا پهلوی. وی در آن هنگام سرپرست امور دانشجویان ایرانی در خارج از کشور بود.

[2]) عَلَم- اسدالله (1357- 1298 شمسی)، یکی از چهره‌های سیاسی مهم در دوران محمدرضا شاه پهلوی، وزیر دربار و نخست‌وزیر ایران

[3]) نام کوچک ذکر نشده، ولی از مطالب بعدی برمی ­آید که منظور اشرف پهلوی (1394- 1298 شمسی)، خواهر دوقلوی محمدرضا شاه پهلوی است.

[4]) سوسکه، تعبیر طنزآمیز است بجای سوکسه، به معنای موفقیت، گُل ­کردن و جلب توجه

[5]) هابسبورگ، خانوادۀ سلطنتی معروفی که اعضای آن از سال ۱۵۲۶ تا ۱۸۰۴ در بخش ­هایی از اروپا سلطنت می­ کردند.

[6]) اشاره است به تشریفات و تلقیناتی که در هنگام دفن میت می ­خوانند که در مورد دفن رضا شاه به صورت مسخره­ ای درآمده­ بود!

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.