بکوشش: محمدحسین دانایی
همینطور بسکوت و بیاعتنائی میگذرانم تا عاجز بشود و برود شکایتی بیکی بکند. آنوقت میدانم چه کنم. باندازۀ مِهر او درین خانه سهیم هستم که میدهم و از شرش خلاص میشوم. آخر یک وقتی باید من هم باین فکر بیفتم که میتوانم آزاد و بیسرخر زندگی کنم! حیف که قدرت ریسککردن را از دست دادهام، یا اقلاً اینطور خیال میکنم. باید بیازمایم. هنوز به تنپروری عادت نکردهام، گذشته ازینکه درین زندگی جز نوکری افراد محترم و گ... فامیل این زنک و یا بیداری شبهای آب کاری ندارم، و چه تنپروریای؟ یک تخت "دنلپ" و یک یخچال و حمام را همه جا به قسط میشود تهیه کرد و در هر خانۀ اجارهای میتوان داشت. تازه فرض کن که نباشد، مردۀ این حرفهائی؟ احمق خاکبرسر! عزت نفست را این زن دارد خردهخرده از تو میگیرد و در بعضی مجالس فامیلیاش، یک هو احساس میکنی دلقکی شدهای که نمیخواستهای و هنوز میسازی و میسازی؟ بلند شو بزن بچاک و رهایش کن و آسایش اساسی خودت را به دست بیاور! نترس! بالای سیاهی خیلی رنگها است و تازه این طلاق، سفیدبختی تو است. روحاً و جسماً خودت را در زندان این زن کردهای که ترا میمکد و میبینم که بهزودی پوستهات روی همین درختهای گیلاس خانه که این روزها پربار است، چسبیده!
سه شنبه 13 خرداد 1337- 5/5بعدازظهر- آبادان
بالاخره امروز صبح برای این کار خارگ که همین جور روی دستم مانده است، یک ربع بیک بعدازظهر با طیاره حرکت کردم و یک ربع به سه در آبادان بودم. عجب گرمائی! امشب را قرار است آبادان باشم و فردا پنج صبح بروم خارگ. در راه، جز خُرخُر آزاردهندۀ موتورهای دوگانۀ هواپیما چیز تازه ای نداشتم. چرا، قلل بختیاری هم تماشائی بود و بعد هم کارون و پیچاپیچی اش و درست شبیه ماری برنگ گِل و خاک که می پیچید و می رفت (و رفتنش از آن ارتفاع معلوم نبود) و بعد هم شهر اهواز و چاه آتش گرفتۀ نفتش در مشرق آن که شعله هایش از آن بالا هم دیده می شد.
در فرودگاه از طیاره که درآمدم، درست مثل اینکه وارد کورۀ نانوائی شده ام، یا دارم روی بام این کوره های مرتفع آجرپزی راه می روم. بضرب یک بطر آ... خودم را نگهداشتم.
در طیاره کمی هم چرت زدم، چون باز دیشب عده ای ازین اراذل آمده بودند خانه و خراب شده بودند تا ساعت سه. "ایرانی"[هوشنگ] و "احسانی"[عبدالحسین] و "فردید"[احمد] و "داریوش"[پرویز] احمق که دو- سه سالی بود از شرش خلاص بودیم. حالا دیگر زن "نوذری"[1] بدبخت را قُر زده و یک خانوادۀ دیگر را پاچانده! بهرصورت، دستجمعی تا دلمان خواست، به "فردید"[احمد] فحش دادیم و بعد آنها بضرب دَگَنَک رفتند و "فردید"[احمد] شب ماند. صبح هم سروصورتی صفا دادم و بالاخره ساعت 13 فرودگاه مهرآباد بودم. "هوشنگ"[دانشور] لَشکِشی ام را کرد از شهر تا فرودگاه، یعنی رفتم ادارهاش. "آذر خانم دیمبلی" یک شیر برایمان گفت آوردند که خوردیم و راه افتادیم.
جائی که در آن زندگی می کنم، کنار شط است در Guest House که نمیدانم املائش را درست نوشتم یا نه. این "رپیتُن"، رئیس "گلستان"[ابراهیم] یک خوشخدمتی کرده و شاید یک شیطنت، و شغل ما را بفرانسه جلوی اسممان[2]گذاشته. اینجا همه ما را "پروفسور" صدا می کنند. اطاقم پنجره رو به شطالعرب دارد و حمامی کردهام و یکساعتی خوابیدهام، ولی مگر این صدای کولر می گذارد آدم آرامش احساس کند؟ تازه با کولر چیزی از هوای خانۀ شمیران گرمتر است.
با "سیمین" علی حسب المعمول آشتی کردم و راه افتادم. "عباس"[دانشور] که در کوه زمین خورد و سروصورتش زخمی شد، تقریباً واسطه بود، یعنی همان روزهای اول "سیمین" قضیه را درددلوار برای او گفته بود و من که روزهای آخر گفتم- وقتی می رفتیم دکتر برای کار صورت او، و در برگشتن که آ... با هم سر پل خوردیم- معلوم شد او قضیه را می داند و درددل ها و تعریف های او و اسب خشم که کم کم از پا افتاد و از نو آشتی و اطاق خواب و آب ها از آسیاب ها افتاد.
دیگر چاپ کتاب "مدیر مدرسه" تمام شد که راه افتادم. 119 صفحه شد. در حدود 800 تومانی، یا بیشتر خرج برداشته که 500تایش را دادم و فقط هم 500 نسخه چاپ کردهام. تا برگردم، صحافی اش کرده اند و آماده است و باید دنبال کتابفروشی راه بیفتم و بعد هم چاپزدن آن کار "تاتی" که هنوز دست "دانش" است و نمی داند چه گُ... باهاش بخورد.
دیگر اینکه حالا که از خواب بلند شده ام، به "شیخ"- دکتر عبدالحسین-[3] تلفن کرده ام که زنش آمد پای تلفن و لابد اینجا پیداشان خواهد شد و امشب را با هم بسر خواهیم برد. حالا بلند شوم بروم پائین بانتظار دیدار آنها و اینکه در سالون چائی هم بهمان بدهند و بعد هم بپرسم که کار مراجعت مرا ترتیب داده اند، یا نه.
همانروز و همانجا- 9 بعدازظهر
تمام عصرم در انتظار این گذشت که "شیخ"[عبدالحسین] بیاید و نیامد. از ساعت 6 تا 5/7 که شام خوردم و از پس از شام تا حالا. دیگر خسته شدم و آمدم بخوابم. در انتظار آنها روی یکی ازین ننوهای روی چمن زیر نخل ها نشسته بودم که این یادداشت ها را کردم. نخل ها آرام، هوا تبدار، صدای مداوم سوت دور ماشینی، یا کشتی ای، شرشر ملایم فواره های چمن، کسی یک صندلی را روی زمین کشید، نمی دانم در کجا، نفس بسختی بالاوپائین میرود، بدن مرطوب است و عرق به پیشانی، پشه ها در هوا و مقداری حشرات درشتتر جلوی هالۀ چراغ خیابانها سرسام[4] گرفته اند، روی تابلوی دیواری منور بغل در ورود به "گست هوس" یک مارمولک دوید، از پشت تابلو درآمد و روی بدنۀ رنگوروغن خوردۀ آن قسمت جا افتاده بود. یکی از بچه های این فرنگی ها با اتول کوچولویش نزدیک شد، مارمولکه دررفت، باز پشت تابلو رفت. سوسک ها نمی دانم از کجا جیرجیر می کنند و انتظار من. هر وقت باین تنهائی ها می گریزم، یک احساس رضایت و در عین حال، یک احساس غربت می آید، میل به نوشتن، اما چیزی نیست و انتظار بیهوده نمی گذارد چیزی در جائی از فکر جمع شود. عصر که خوابیده بودم، یک لحظه بکله ام زد که انگار نخواهم توانست در خارگ هیچ غلطی بکنم- از شدت گرما و بیحالی ناشی از آن- حتی حال این را ندارم که بروم ]"روی" اضافی حذف شد[ قدمی بزنم، یعنی می ترسم بیایند یا تلفن کنند و من نباشم درین حولوحوش!
ولی بالاخره رفتم. نیمساعتی دم رود قدم زد[م] کنار شطالعرب. انعکاس چراغ ها در آب، بخاری که از شهر برمی خیزد و روی آسمان رود از شرق به غرب می رود، دَم گرما از روی آب به باغ میآید، بوی پوسیدگی خیلی چیزها در آب، آمیخته به بوی گُنگ نفت و قیر. یک شاگرد مدرسه کنار رودخانه در نور یک چراغ، کتاب طبیعی اش را می خواند. دستمال چهارگوشش کنار نهر افتاده بود و بغل آن دفترچه اش. یک خانواده- زنی و مردی و بچه ای- با یک فولک سواگن آمده بودند کنار رودخانه هواخوری! و چه هوائی! هوای کوره پزخانه، یا آشپزخانه ای که در آن قیر می پزند!
زندگی آبادان فرقی نکرده، همان اطاق ها، همان تخت ها و حمام ها، همان خیابان بندی های پُر از منحنی پالم گرد و کنار شط، همان دیوارههای درختی و خلأ دیوار. اطاقها عیناً همان اطاق "گلستان"[ابراهیم] که یک وقت در [آن] زندگی کرده ام، یا در خانۀ "شیخ"[عبدالحسین] یا در اهواز. فقط شهر از شدت گرما بیرونقتر از آنوقت ها است که غیر از تابستان اینجا بوده ام، عیدی یا زمستانی. یادم است آن شبی که در اهواز در یکی از همین جور اطاق ها زندگی کردم، ضمن یادداشت هائی که دزد برد، نوشتم چقدر دلم می خواهد وسائل استراحتی در حدود همین اطاق ها فراهم کنم. عید یا زمستان 30-31 بود و "سیمین" در امریکا. حالا می بینم در حدود این وسائل را دارم و تازه که چه؟ که از آن بگریزم و درین گرما به خارگ پناه ببرم...
سرفه می کنم و بدجوری. دیگر هم بس است بلند شوم بخوابم... باین فکر می کردم که اگر بجای این فرش های ماشینباف فرنگی و از کَنَف بافته شده در هر اطاقی یک قالیچه افتاده بود- از اطاق های این شهر- چند نفر قالی باف یزدی و کرمانی به نوائی می رسیدند؟ برو احمق! دستگاهی که این شهر را عَلَم کرده، می خواهد کارگر خودش بیکار نماند. همۀ اینها حلقه های یک زنجیرند و حتی تو یکی ازین حلقه هائی که سفارش کتاب خارگ را گرفته ای و توی این گرما دنبالش آمده ای. بلند شو بخواب و ازین پَرت ها نگو.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 16 فروردین 1403
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.