بکوشش: محمدحسین دانایی
بالاخره ساعت چهار از "شورهگز" درآمدیم و راه افتادیم. "کهورک" چشمۀ آبی بود و پست ژاندارمری و ژاندارمها عین بلوچها و لابد لباسشان هم مثل سلاحهاشان سر میخ آویزان بود تا اگر رئیسی یا سرکردهای برسد، بپوشند و رژه بروند و عمارتی نیمهکاره که لابد خود ژاندارمها میساختند. آبی به صورتمان زدیم و راه افتادیم. از شش تا هفت بعدازظهر در تنگ "نصرتآباد" بودیم و در آبادیاش باز نان و تخممرغ خوردیم، و همه بلوچ بودند و پیرزنکی گدا بود که از مردم در حدود به زور پول میگرفت که "مو مُتَّلی مزارم" یعنی متولی مزار هستم و ۱۱ زاهدان بودیم و ۱۱/۵ بضرب قرص "تاپال" چشمهای فقیر بهم رفت. تختی دو تومان در یک اطاق سهنفره.
و امروز صبح سرِ صبحانه که چای بزرگ و نان و پنیر بود و دونفره دو تومان تمام شد، سهتا پاکستانی هم بودند که به مشهد میرفتند. چاقسلامتی مختصری و صبحانه که تمام شد، راه افتادیم. اول "سینائی" را دیدیم، پیرمردی با ریش و پشم صوفیانه و هفت تا بچه، و بقول خودش با 27 سال خدمت در ادارۀ آمار و سجل برای مردم دهات نوشتن، هنوز شمال را از جنوب تشخیص نمیدهد و شیخ طریقه هم هست و صاحب کرامات، البته مدعی بود. و بعد راه افتادیم، شهر را دیدیم و خرید مختصری بعنوان سوقاتی. و بعد بلیط ]"بلیط" اضافی حذف شد[ برای مشهد گرفتیم نفری 30 تومان. و ظهر خانه "سینائی" خورش بادمجان و گوجهفرنگی و بعدازظهر خواب در خانقاه و الآن هم در خانقاه این اباطیل را مینویسم.
بمی ها مجموعاً مردمانی بودند کور یا حداقل با چشم های نمنمی، کوتاه، سیاه سوخته و با لهجه ای در حدود کرمانی و شیرازی، ظریفتر از اولی و نکرهتر از دومی. و اما زاهدانیها یا بلوچند با شالمه ای بسر و شلواری بقول برادرم مثل شیردان گوسفند از وسط پاچه ها آویزان و روسری بسر انداخته از دو طرف مانع تابش آفتاب و باز هم پر از کور و چشم نمنمی. اما گاهی درین شهر آدم خیال میکند توی خیابان "چراغبرق"[1] است. هندی پِندی ها که البته پاکستانی شدهاند، با سفارتشان و آخرین حد قطارشان که دیدیم و بدست خودشان درین مُلک اداره می شود، با اطاقی مجزا برای مخدرات و ازین اباطیل و درهای هر کوپه از دو طرف و مجزا از هم و همه تختهای و زیره و بادام حمل می کردند از زاهدان بجائی باسم قطّه! (که باید "کویته" باشد در پاکستان) بارنامۀ لاک و مهرشده را روی دیوارۀ اطاق هایش دیدیم و فقط دوتا چراغ لَنتَر[2]مانند بلند از پایه هاشان آویزان بودند که باید شب نور جالبی داشته باشند و تمام شهر مستعمرۀ یزدی ها و کرمانی ها. شهری تازه ساز و پَست و درگودی افتاده میان کوه های سیاه اطراف با مقاطع کوچه ها و خیابان های قائمه و همه جا گِلی و فقط یک عمارت بزرگ آجری دیدیم در دست ساختمان، لابد مال وزارت راه، چون ماشین های آن آجر خالی میکردند و خودشان معتقدند که علت اسمگذاری این شهر به "زاهدان" همین شالمه های سفید است که شاید بنظر زاهدهائی می رسند. و هفتاد سال است که شهر بنیاد شده. منبع آب لوله کشی اش را دیدیم که فقط منبع آب است مثل بم، منتها]"ی" اضافه حذف شد[ در سر تپهای و در یک انبار سیمانی و آب برای پادگان فقط تصفیه میشد و جناب "سینائی" معتقد بود که آب زاهدان گچ و کافور دارد، و فلان دکتر فرنگی گفته اگر یک قاطر آنرا بخورد، فقط چهار سال دوام میآورد، غافل ازینکه قاطر اصلاً عقیم است و کافور کاری با او ندارد و خود او هم که دهسال درین شهر بود، هفتتا بچه داشت!
از بالای تپۀ منبع آب، سلاخخانه را هم شناختیم، از کثرت گوسفندها اطرافش گُله گُله! و خیلی فراوان. لابد باید قصابی های مرتبی داشته باشد. از حتی کرمان ثروتمندتر و اجناس پاکستانی از پارچه و کفش در مغازه ها فراوان، بعلت قطار، و چای لیپتون 5/14 تومان که جا نداشتم، وگرنه میخریدم و از نوعی که نمی شناختم و اطمینان نکردم.
هرچه "حمزه" در بم از سرِ یک استوار زیاد بود، این پیرمرد از سرِ سنش کم است و با این حال، شیخ است و او نبود. و مردکهای که در بم شیخ بود، یک نرهخر آخوند بود که دعای کمیل را آن شب جمعه بخوردمان داد.
دیگر اینکه گُلبَنگبستن در اصطلاح فرقۀ "خاکسار"[3]، یعنی دو دست را بصورت "لا" روی سینه گذاشتن و انگشت های سبابۀ هر دست[4] را به گوش طرف مقابل گذاشتن که یعنی وجود من در مقابل تو "لا" است و حلقه بگوش است. و میگفت- سینائی- که آدابی دارند خیلی سختتر از آداب نظامی و یک درویش "خاکسار" هم با ما همسفر بود که عصای مسلح در دست داشت، یعنی تکۀ آهنی باسم نمی دانم چی در داخل چوب عصا!
دیگر اینکه "بیلش گِلی ور نمیدارد" در کرمان، یعنی "لوله هنگش چندان آبی نمی گیرد" و "چوریدن" (Cowridan) ایضاً بهمان لهجه، یعنی "سرکیسه کردن یا مکیدن" و در اصل حرکت مخصوص لب موش را و دندانش را در موقع خوردن قند میگویند. به "کلک" هم می گویند "توتی" (Tuti) گویا در زابل، و خودشان مجلسدار فرقه را "دودهدار" (Dude dār) میگویند.
و جالب این است که هم در بم و هم درینجا، بمحض اینکه ما وارد شدیم، دست باصلاحات و بنّائی آلات گذاشته اند. در بم که آنطور شد و خود ما مجبور شدیم پُرش کنیم و درینجا هم عصر دو نفر در زدند: یک نظامی و یک سویل که آب حوض را بکشند و ترتیباتی ازین قبیل بدهند، البته از اخوان. اینهم نمایش محیرالعقول اینها. دیگر بس است. جناب شیخ فرقه آمده و جلوی روی او نمی شود نوشت.
چهارشنبه 13 فروردین- 4 ربعکم بعدازظهر- مشهد
ساعت هفت امروز صبح، درست پس از 36 ساعت راهروی و بیاباندوی، از زاهدان به مشهد رسیدیم و بچه عذابی! فقط یک قلم 20 بار بازرسی شدیم! بماند تا یادداشت های قبلیام را تکمیل کنم.
در زاهدان و اطراف آن، بلوچ ها که بیشتر از این سه طایفه اند، زندگی می کنند: "شهبخش" (20 فرقه و قبیله و معلوم است که گرچه شاه درین ملک انحصار است، اما شاهبخشی به دهات و ایلات هم رسیده). "ناروئی" ایضاً در حدود 20 قوم و قبیله و "ریگی" که در تهران هم اسم شریفشان را از راه خانها و کله گنده هاشان شنیده بودم. اما در خود یا سایر نقاط بلوچستان "باهری"ها هستند که در ایرانشهر و آن پائین ها بسر می برند و این سه طایفه که ذکر شد، بقول (نثرم احمقانه و روزنامه ای شده است!) "سینائی" مهمترین قبائل بلوچند.
بهرصورت، این شهر 70ساله را که دیدیم، شهر نسبةً مرتبی بود و متمدن، حتی یک گُل سازی داشت، گُل های مصنوعی قشنگ. در حقیقت، یک قابساری و آینه کاری بود که گل های مصنوعی هم می فروخت. شاید هم گل های ساخت پاکستان بود که دقت نکردم، ولی بهرصورت، لابد خریدار داشت. زرگری هم داشت، دو- سه تائی دیدیم و دو- سه تائی هم کتابفروشی.
و بالاخره این شهر را هفت بعدازظهر روز دوشنبه 11 فروردین ترک کردیم بقصد مشهد و با یک عدد اتوبوس به نفری 30 تومان. و درست 36 ساعت در راه بودیم. و هفت ]"بعد از ظهر" اضافی حذف شد[ امروز صبح رسیدیم به مشهد. در حدود بیست بار ماشین را بازرسی کردند، برای قاچاق و برای سربازهائی که باهامان بودند. مملکت سرحد و مرز و سامان دارد و مسافر را در داخل آن اینطور به سیخ می بندند. فحش همه بلند شده بود، و همه اش دیروقت و بدوقت به بازرسی ها می خوردیم، مثلاً دو بعدازنصفشب یا اول بسم الله که تازه راه افتاده بودیم. سربازهای سادۀ بیلمَز با یک چراغ بادی میآمدند و باسم اینکه چندتا زابلی توی ماشین است، همۀ بساط را می گشتند و آخرین بارش که بالای تربت حیدریه بود و ساعت 11 شب بود، حتی باربند را هم باز کردند و تمام بارها را یکی یکی آوردند پائین و باز کردند و گشتند و هوا بارانش تازه بند آمده بود و مرطوب بود و عصای من تر می شد و شلوار پنبه ای هم که دیگر معلوم است چه گرمائی می توانست داشته باشد. (اینجا بودم که "مدیرزاده"[5] با برادرم رسید و کلام قطع شد و ازینجا ببعد را در قطار مشهد- تهران می نویسم.)
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 21 اسفند 1402
[1]) چراغبرق، خیابانی بین خیابان سعدی و سرچشمه در تهران که مرکز خریدوفروش لوازم یدکی اتومبیل است. نام امروز آن امیرکبیر است.
[2]) لَنتَر، نوعی چراغ به اندازۀ کاسه ای بزرگ است که در آن روغن یا پیه می ریزند و فتیله ای دارد و آن را با دو زنجیر از سقف آویزان می کنند.
[3]) خاکسار، فرقهای از درویشان شیعیمذهب ایرانی
[4]) ]اصل: دسته[
[5]) مدیرزاده- محمد، یکی از شوهرخواهرهای جلال که بعد از فوت همسرش به مشهد رفت و تا پایان عمر در آنجا بود.
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.