روایت سیدعبدالله انوار از به توپ بستن مجلس و واقعه باغشاه

دستگیری و کشتن مشروطه‌خواهان

کدخبر: ۳۹
سیدعبدالله انوار، نویسنده و پژوهشگر و فرزند سیدیعقوب انوار از روحانیون مشروطه‌خواهی که در زندان باغشاه محبوس شد، ۱۸اسفندماه جاری در ۹۸ سالگی درگذشت. آنچه می‌خوانید بخش‌هایی از گفت‌وگوی منصوره شجاعی، نویسنده و پژوهشگر با این استاد برجسته است. در این گفت‌وگو او از واقعه دستگیری و زندان پدرش می‌گوید.
دستگیری و کشتن مشروطه‌خواهان

در سال‌های اخیر، اقبال به روش‌های روایی و خودروایت‌ها در پژوهش‌های دانشگاهی افزایش یافته است. این تجربه‌های دست اول تصاویری روشن و ملموس از رابطه فرد و جامعه و نهادهای قدرت در اختیار خواننده می‌گذارد. تنظیم و تحلیل این روایت‌ها در درک احوالات جامعه در برهه‌های خاص زمانی بسیار مفید است. آشنایی من با سیدعبدالله انوار به سالی پیش از انقلاب برمی‌گردد، وقتی که در راهروهای مخزن کتابخانه ملی هفته‌ای یکی دو بار، هنگام عصر، با مردی مواجه می‌شدم که با چهره‌ای ظاهرا عبوس و با گام‌هایی بسیار تند در راهروهای منتهی به بخش نسخه‌های خطی رفت‌و‌آمد می‌کرد. هربار با احترام سلامی می‌گفتم و گاه بی‌جوابی گذر می‌کرد. ذهنش چنان مشغول بود که انگار جز نسخه‌های خطی کسی را نمی‌دید.

شایع بود که کلید تمام مخزن‌های کتابخانه ملی را دارد و گاه شب‌ها در مخزن نسخه‌های خطی می‌خوابد. در تابستان‌های داغ گاه می‌دیدم که با عرق‌گیر سفید نازکی بر تن به سرعت به طرف دستشویی می‌رود و سر و تن خود را با آب خنک خیس می‌کند تا گرمای مخزن نسخه‌های خطی و چاپ سنگی را تحمل کند. بعدتر او را بیشتر شناختم: سید عبدالله انوار نسخه‌شناس، ‌ریاضی‌دان، استاد فلسفه و منطق، متولد سال۱۳۰۳ در تهران، بدون عنایت به ثروت کلان خانواده، تک و تنها زندگی عالمانه، عاشقانه و درویش‌وار خود را لابه‌لای نسخه‌های خطی کتابخانه‌ ملی در خدمت کسب علم می‌گذراند. در اواخر سال۱۳۵۹، در جریان پاک‌سازی و اخراج اعضای هیات علمی و کارمندان کتابخانه، استاد انوار در زمان مدیریت «عراقی» نامی گرفتار بازنشستگی/ پاک‌سازی شد. کتابداران و کارمندان قدیمی و «ضد انقلاب» کتابخانه، از جمله نگارنده و عارف ماکویی، مراسم خداحافظیِ بسیار صمیمانه و غم‌انگیزی برای او برگزار کردیم: در یک سینی کوچک کاسه‌ آب و برگ سبز و یک جلد قرآن گذاشتیم و تا در بزرگ کتابخانه ملی واقع در خیابان قوام‌السلطنه بدرقه‌اش کردیم و درحالی‌که بغض راه گلویمان را بسته بود، کاسه‌ آب را در برابر چشم لشکر پاک‌سازی پشت سرش بر خاک ریختیم، به این امید که سالم بماند و زود برگردد.

 

او پس از پایان جنگ به تلاش پوراندخت سلطانی، کامران فانی و استاد منزوی با احترام بسیار به کتابخانه دعوت شد. شکر که هنوز در قید حیات است و از مشاهیر کتاب‌شناسی، ‌نسخه‌شناسی، تاریخ، ‌فلسفه و منطق ایران زمین! به واسطه‌ قرابتی که با وی داشتم و با پادرمیانی دکتر نورالله مرادی، از اساتید نامدار کتابداری و نیز با کمک پسرم که اخیرا به قصد مطالعه «دره‌التاج» شاگرد استاد انوار بود، با ایشان تماس گرفتم و درخواست کردم تا واقعه دستگیری و زندان پدرش سیدیعقوب انوار را برایم روایت کند. پس از احوال‌پرسیِ گرمی که هیچ نشانه‌ای از آن تندمزاجی و بی‌اعتناییِ دوران انقلاب در کتابخانه ملی نداشت، با یادآوری خاطراتی کوتاه و اشاره به یکی از همکاران محبوب هردوی ما که حالا پزشک نامداری شده بی‌درنگ سرِ اصل مطلب رفت و بخشی از خاطرات پدر درباره‌ نحوه دستگیری و دوران زندان را برایم به شیرینی نقل کرد.

انوار عکس ژاله ستار

 سیدعبدالله انوار

 صدا می‌آد خانم؟ الان می‌خواهید بگم؟

بله استاد بفرمایید.

 خب پس گوش کنید. ایشان در خاطرات خود نوشته است که شب دوم تیرماه که فردایش محمدعلی‌شاه مجلس را به توپ بست، با سیدجمال واعظ، پدر جمال‌زاده هردو ‌میهمان یک طلبه بودیم در مسجد سپهسالار ناصری، بغل مجلس در یک حجره بودیم، مشرف به خیابانی که جلوی مجلس بود که الان خیابان سیروس نام دارد. ما اونجا بودیم و تا نصفه‌شب صحبت می‌کردیم و بعد خوابیدیم... من صبح زود بلند شدم که بروم وضو بگیرم. پنجره مشرف به خیابان را باز کردم و دیدم که تمام خیابان را قزاق‌ها گرفته‌اند. وضو گرفتم و برگشتم. سیدجمال هنوز خواب بود. با لگد او را بیدار کردم و گفتم: ای نکرده خواب راحت یک دمی، بیدار شو!... بلند شد. گفتم نگاه کن.

آمد و از پنجره نگاه کرد. بدون اینکه دست و رویش را بشوید عبایش را به تن کرد و با هم روبوسی کردیم و گفتیم دیدارمان به قیامت.  سیدیعقوب انوار پس از واقعه به توپ بستن مجلس، به دستور محمدعلی‌شاه بازداشت شد و به همراه ملک‌المتکلمین و جهانگیرخان صور اسرافیل در باغشاه به غل و زنجیر کشیده شد. آن دو نفر کشته شدند؛ اما سیدیعقوب انوار پس از ۹۰روز شکنجه از زندان رها شد. اما بشنویم از آنچه در روز به توپ بستن مجلس گذشت: در تمام این سه ماه هر روز صبح که با تن‌درد بلند می‌شدیم تمام بدنمان را شپش گرفته بود. لقمان‌‌الدوله که پزشک مخصوص محمدعلی‌شاه بود، گفته بود: یا اینها را ببرید بکشید یا ببریدشان حمام!

پدرم گفت سیدجمال رفت؛ ولی ما آنجا ماندیم و مردم هم آمده بودند در مسجد سپهسالار جمع شده بودند. بعد فرمانده قزاق آمد که جلوگیری کند. نزدیک ظهر تیراندازی شروع شد. مجاهدین از مجلس و از مناره‌های مسجد تیراندازی می‌کردند. نتیجه این شد که مجلس را به توپ بستند. خلاصه سیدعبدالله بهبهانی و سیدمحمد طباطبایی فرار کردند و رفتند به خانه امین‌الدوله معروف و آنجا دستگیر شدند و مردم هم متفرق شدند؛ چون دیگر ارتش همه‌جا را گرفته بود. چند بار هم به طرف ما تیراندازی شد. لیاخوف فرمانده‌ آنها بود. سخت تیراندازی می‌کردند. من همین‌طور سرگردان بودم. رفتم پشت مسجد سپهسالار.

باغچه‌ای پشت مسجد بود، رفتم آنجا زیر یک درخت قایم شدم... نه نه، گفت قبل از اینکه بروم در آن باغچه می‌خواستم ببینم تکلیف چیست؟ شنیدم محمد تقی بنکدار که مشروطه‌طلب بود در یک باغ بود؛ ولی گفت اینجا نمان، ممکن است من را بگیرند، تو را هم می‌گیرند. من هم رفتم پشت مسجد سپهسالار، دیدم یک باغچه‌ای بود زیر یک درختی، نشستم و قایم شدم. در این بین پیرزنی آمد و دید که من یک آخوند تنها آنجا نشسته‌ام. دلش سوخت و برای ما چای آورد تا اینکه پسرش از راه رسید و داد و فریاد راه انداخت که چرا اینجا آمدی؟ الان می‌آیند و می‌ریزند توی خانه ما و همه را می‌گیرند. مادرش نفهمیده بود که این سید مشروطه‌طلب است. فکر کرده بود که یک سید با عمامه آمده ساعت یک بعد از ظهر و غذا هم نخورده. نفهمیده بود که مشروطه‌خواه است؛ اما پسرش که آمد، فهمید که من جزو مشروطه‌طلبان هستم. خلاصه ما آمدیم بیرون.

شاگردی داشتم در مدرسه سپهسالار. آمد مرا دعوت کرد به خانه خود. پدرش از رفقای امیربهادر جنگ بود و گفت اینجا بمانید، من فردا شما را می‌برم پیش امیربهادر و نمی‌گذارم که کشته بشوید. تا این را گفت، من گفتم یکی را فرستادند از خانه ۸ تومان برایم بیاورند. تا آوردند پسرش گفت باید ۲تومانش را به من بدهید. ما دادیم که شش تومان داشته باشیم. او هم گفت فردا که شما را می‌برم باید دو تومان دیگر بدهید. ۴تومان ماند برای من. پسرش گفت فقط امشب باید شما را از این خانه نجات بدهیم. حالا آمدیم بیرون و سر یک تون حمام تا صبح خوابیدیم. صبح پا شدم و نشستم دم در خانه که یک بقالی بود و با پیرمرد بقال حرف زدم. پسر آن پیرمرد بقال آمد و گفت چرا اینجا نشستی؟ و رفت به پاسبان‌ها گفت دوتا پاسبان آمدند.

من هم شروع کرده بودم به قرآن خواندن اما پاسبان‌ها من را گرفتند و یکی از آنها دست مرا می‌کشید و می‌برد. گفتم مرتیکه چرا دست مرا می‌کشی؟ من مجتهد هستم. فرمانده آنها گفت دست آقا را ول کنید. مرا به نظمیه بردند و آنجا فهمیدم که ملک‌المتکلمین و جهانگیر خان را کشته‌اند و می‌خواهند مرا هم بکشند. خیلی ناراحت بودم. تا غروب تنها در یک اتاق در نظمیه نشسته بودم که پر از شپش بود. ماموری که آنجا بود دلش سوخت و گفت برو کنار پنجره بنشین. بعد یک لات آمد و گفت شاه امر کرده که شماها را نکشند. ۲۴ ساعت بود که غذا نخورده بودم. این حرف باعث شد که همان وقت نان و پنیری را که از خانه آورده بودند، خوردم. در این بین آمدند و مرا به زندان باغشاه بردند.

 در مستندات تاریخی، از جمله در اسناد موجود در «موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران» می‌خوانیم که ملک‌المتکلمین و جهانگیر خان در باغشاه طهران و سیدجمال واعظ در همدان کشته شدند؛ اما انوار را ۹۰روز در زندان باغشاه به غل و زنجیر کشیدند. احمد کسروی در کتاب خود از زندان باغشاه و مشروطه‌خواهانی همچون سید یعقوب انوار بسیار سخن گفته است.

 الو؟ الو خانم حرف‌ها داره می‌آد؟ صدا می‌آد؟

بله، بله استاد بفرمایید.

 بعد گفت که آمدند و مرا بردند باغشاه در اتاقی که یک زنجیر بود که پنج حلقه پشت سرهم داشت که هر حلقه برای یک نفر بود. پنج نفر توی یک زنجیر بودیم که این زنجیر به گردن ما حلقه می‌شد. نفر اول شازده یحیی‌میرزا، پدر ایرج اسکندری بود. بعدی من بودم. بعد از من قاضی عدلیه بود و همان‌جا هم او را کشتند. بعد از قاضی برادر قاضی بود و پنجمی هم یکی بود، به نظرم گفت روح‌القدس بود. می‌گفت به قدری این زنجیر مشکل بود که حد نداشت. می‌گفت همه ما باید تمام مدت با هم در این حلقه‌ها می‌ماندیم. همه ما مشروطه‌خواه بودیم و همه مثل هم بودیم اما یحیی‌میرزا که آدم بسیار باسوادی بود آتئیست بود، لائیک بود. ضد آخوند بود. قاضی که حلقه‌ وسط را داشت مجتهد بود و همه ما با هم در همان حالت مرتب بحث می‌کردیم؛ ولی با هم بودیم.

  استاد می‌خندد و با سرخوشی به بیان خاطره از زبان پدرش ادامه می‌دهد:

ما نماز می‌خواندیم؛ اما یحیی میرزا چون ضد دین بود عقب می‌نشست. وقتی ما می‌خواستیم رکوع و سجود کنیم، او دولا و راست نمی‌شد و در نتیجه زنجیر کشیده می‌شد و گردن ما را زخمی می‌کرد. او نماز نمی‌خواند و ما نماز می‌خواندیم و بعد هم باید بحث می‌کردیم؛ چون همه ما مشروطه‌طلب بودیم خوش بودیم. روحیه ما خوب بود و با هم بودیم. یک روز همین نایب حسین‌خان که نگهبان ما بود و خیلی هم مذهبی بود به من گفت: تو بالای منبر گفته بودی باید قزاق‌ها را ریز‌ریز کرد؛ چون مخالف مشروطیت هستند. حالا شنبه به تو نشان می‌دهم که چه کسی ریز‌ریز می‌شود... من تا صبح نگران بودم که قرار است چه بلایی به سرم بیاید. یحیی‌میرزا می‌گفت حالا تحمل کن تا فردا، معلوم نیست تا فردا چه اتفاقی رخ دهد. فردا غروب نایب حسین آمد و گفت سید مرا ببخش. دیشب وقتی رفتم، دیدم مادرم بی‌حال توی خانه افتاده. گفت تو امروز چه کار کردی که حال من این‌قدر خراب شده. گفتم من این سید را اذیت کردم، حالا مادرم این‌طور شده... خلاصه بلایی سر ما نیاورد. به یحیی میرزا گفتم: دیدی این دینی که تو به آن حمله می‌کنی این خوبی را هم دارد!

  سیدعبدالله انوار با شرح شوخی پدر و یحیی میرزا می‌خندد. هرچند سیدیعقوب از خوشی‌های زندان کمتر برای پسرش گفته اما یادآوری «خوشی‌ها»ی کوچک زندان در مجموعه  «روایت‌هایی از زندان» هم به ما یادآوری می‌کند که زندگی آزادی‌خواهان در زندان باغشاه، در بند غل و زنجیر و در جدال با شپش هم عاری از حلاوت نبوده است.

پدرم می‌گفت اگر یکی می‌خواست در روز ادرار کند باید پنج نفره با هم می‌رفتیم. بیرون اتاق فضای بازی بود که باید آنجا قضای حاجت می‌کردیم. چهار نفر جمع می‌شدیم دور همدیگر تا یک نفر قضای حاجت بکند. بعد بلند می‌شدیم. صبح‌ها هم از وضو و اینها خبری نبود. جلوی اتاق ما یک جوی آب بود که صورتمان را باید می‌زدیم توی آن و بعد دوباره نماز می‌خواندیم، آن هم به سختی با زنجیر. یحیی میرزا نماز نمی‌خواند؛ اما دائما می‌گفت آخر شما با این لباس‌های کثافت چطوری نماز می‌خوانید؟ اصلا سه ماهی که آنجا بودیم حمام هم نبود. غذای ما هم فقط دو تا نان سنگک بود با یک تکه پنیر که صبح می‌آوردند و بین ۵ نفر قسمت می‌کردند برای ۲۴ساعت. یک روز حاجب‌الدوله از آنجا رد می‌شد، به او گفتم آقای حاجب‌الدوله، گفت بله، گفتم وقتی که طلبه بودیم و درس می‌خواندیم شنیده بودیم که فرنگی‌ها چیزی به نام میکروسکوپ درست کردند که یک ذره را مثل کوه بزرگ می‌کند؛ اما اگر این پنیر را جلوی آن بگذاریم مثل یک برقی می‌شود و می‌پرد و ما دیگر پنیر را نمی‌بینیم. از آن روز به بعد پنیر را کمی اضافه کردند.

پدرم می‌گفت دو نفر نگهبان ما بودند. یکی نایب حسین‌خان بود که مذهبی بود ولی ظالم بود، در دوره پهلوی اول هم سرلشکر شد. آن یکی ظالم بود، هر شب عرق می‌خورد و ما را کتک می‌زد، مخصوصا یحیی میرزا را بیشتر کتک می‌زد؛ چون برادرش عضو حزب کمونیست بود. در تمام این سه ماه هر روز صبح که با تن‌درد بلند می‌شدیم تمام بدنمان را شپش گرفته بود. لقمان‌الدوله که پزشک مخصوص محمدعلی شاه بود، گفته بود: یا اینها را ببرید بکشید یا ببریدشان حمام!

 استاد آیا برای این پنج نفر که به گفته پدرتان به فرمان شاه از کشتن آنها صرف‌نظر کرده بودند و در زندان باغشاه به سر می‌بردند، دادگاهی برگزار نشد؟

پدرم می‌گفت انگلیسی‌ها گفته بودند که آزادی‌خواهان را نباید بدون محاکمه بکشید. بعد از سه ماه دو سه نفر از ما را بیرون کردند؛ اما من حال خیلی بد و تب شدیدی داشتم و ماندم. بعد از سه ماه دو سه نفر را بیرون کردند. انگلیسی‌ها گفته بودند طبق قانون باید اینها را محاکمه کنند.

رئیس و مستنطق دادگاه صدرالاشراف بود. پدرم گفت مرا با زنجیر بردند و دادگاه را تشکیل دادند. موید‌السلطنه از اعضای دادگاه فحش داد به حاجب‌الدوله که چرا این را با زنجیر آوردید. بعد از صدرالاشراف سه چهار نفر دیگر هم شروع کردند. همگی متاثر شده بودند که یک نفر مریض‌احوال را زنجیر به گردن به دادگاه آورده‌اند. پدر من آن موقع خیلی مشهور نبوده است. وقتی وارد می‌شود و دادگاه شروع می‌شود معاون دادگاه، جعفرخان اشتری، یواشکی پشت ناخنش می‌نویسد که: حمله نکن دفاع کن. یعنی معاون دادگاه مشروطه‌طلب بود. (بعدا به پدرم گفت تو را که دیدیم یاد مجلس یزید افتادیم.) بعد دادگاه شروع شد و به پدرم گفتند چرا از مشروطه‌خواهان دفاع کردی.

پدرم گفت من مطیع آخوند خراسانی بودم و ایشان فتوای مشروطیت داده بودند، من مجبور بودم که در دفاع از مشروطه‌خواهی وعظ کنم. گفتند چرا علیه قزاق‌ها صحبت کردی؟ گفتم من علیه قزاق‌ها صحبت نکردم. من گفته بودم هرکسی با مشروطه مخالف است من هم با او مخالف هستم. بعد از پایان صحبت‌ها پدرم را به یک درخت بستند. مستشارالدوله را هم به این درخت بسته بودند. فردا صبح به پدرم گفتند رای داده شد، تو آزاد شدی اما باید فورا از تهران بیرون بروی.... پدرم باید طی 10روز از تهران خارج می‌شد.

 پس از رهایی از زندان به شمال تبعید می‌شود و در تنکابن به «ولی خان سپهسالار» و «یپرم‌خان ارمنی» می‌پیوندد و نقشه تصرف تهران را با هم طراحی می‌کنند و با تجهیزات جنگی برای تصرف تهران روانه می‌شوند. سیدیعقوب تا زمان خلع محمدعلی شاه همواره مجاهدین را به جنگ با استبداد تشویق می‌کرد.

پدرم می‌گفت وقتی آزاد شد بعد از 10روز رفتند شمال، منزل یکی از رجال رشت. سپهسالار تنکابنی که علیه محمدعلی شاه قیام کرده بود، با پدرم تماس گرفت و پدرم رفت پیش آنها و آماده شدند برای حمله به تهران. پدرم می‌گوید که ما از این طرف حمله کردیم و از آن طرف هم بختیاری‌ها حمله کردند و بالاخره تهران را گرفتیم.