واهمه‌های غلامحسین ساعدی به روایت عباس میلانی

دق‌مرگیِ ساعدی

کدخبر: ۵۳
«غم غربت را برنتابید. شاید هم، خود غم را. در ایران هم دایم در سفر بود. از روستاهای آذربایجان تا کپرنشین‌های خلیج‌فارس را از نزدیک می‌شناخت. گاه با کسانی چون صمد بهرنگی و رضا براهنی، گاه با آل‌احمد و مهرجویی. در میان بومی‌های هرجا هم دوستانی فراوان داشت. با این‌همه، آنجا هم گویی غریب بود. غم هم داشت.» عباس میلانی در کتابی با عنوانِ «سی چهره» از خاطرات و تجربیات خود از سی تن از دوستان و آشنایانی نوشته که نه‌تنها در زندگیِ او، بلکه در تحولات نیم قرن اخیر کشورشان سهم داشتند. یکی از این سی چهره، غلامحسین ساعدی است که به‌رغمِ حشرونشر بسیار با اهل فرهنگ و روشنفکران زمانه‌اش و نیز سفرها و معاشرت‌های بسیاری که به‌اعتبار خوش‌محضری او تعدادشان بسیار بوده است، روایت سرراستی از زندگینامه‌اش در دست نیست. درست مانند آثارش، منش و زندگیِ ساعدی را باید در میانِ واهمه‌های بی‌نام و نشانِ دورانی که در آن زیست جست‌وجو کرد. او در شرح‌حال‌گونه‌ای که در تبعید نوشت، زندگی خود را در پیوند با جامعه و وقایع سیاسی و اجتماعی آن دوران بازمی‌شناسد و روایت می‌کند. روایتِ میلانی از ساعدی نیز با این شرح‌حال نسبت نزدیک دارد. و جالب‌آنکه با غم غربت آغاز می‌شود، درست همان غمی که بر سراسر متن «ساعدی به روایت ساعدی» سایه انداخته است.
دق‌مرگیِ ساعدی

ساعدی از ترک وطن و مهاجرت ناگزیرش به «ریشه‌کن شدن» تعبیر می‌کند و می‌نویسد: «احساس می‌کنم که از ریشه کنده شده‌ام. هیچ‌ چیز را واقعی نمی‌بینم. تمام ساختمان‌های پاریس را عین دکور تئاتر می‌بینم. خیال می‌کنم که داخل کارت‌پستال زندگی می‌کنم. از دو چیز می‌ترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی می‌کنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم. و در فاصله چند ساعت خواب، مدام کابوس‌های رنگی می‌بینم. مدام به فکر وطنم هستم. مواقع تنهایی، نام کوچه‌پس‌کوچه‌های شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار می‌کنم که فراموش نکرده باشم. تمام‌وقت خواب وطنم را می‌بینم. چند بار تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده برگردم به داخل وطن. دوستانم مانعم شدند. همه چیز را نفی می‌کنم. از روی لج حاضر نشدم زبان فرانسه یاد بگیرم. و این حالت را یک نوع مکانیسم دفاعی می‌دانم. حالت آدمی که بی‌قرار است و هر لحظه ممکن است به خانه‌اش برگردد.»

ساعدی اما در نظر میلانی در وطن خویش هم غریب بود و به‌ویژه در سال‌های آخر زندگی‌اش، هم در ایران و کشورش احساس غربت می‌کرد و هم در فرانسه که غربت جغرافیایی و فرهنگی و زبانی هم بر آن افزوده شد و به استیصال و اندوهی عظیم بدل شد. «انگار با خود و جهان قهر کرده بود. در پاریس که بود به تأکید و افتخار زبان فارسی را وطن و مأمن واقعی‌اش می‌دانست. مثل بسیاری از روشنفکران به امید بازگشت به ایران زنده بود و شاید می‌ترسید که اگر فرانسه یا انگلیسی یاد بگیرد، بازگشتش به ایران به تأخیر بیفتد یا سودا و میل به بازگشتش را محل شک بدانند. البته در ایران و در غربت راه دیگر مقابله‌اش با غم، کار خلاق بود.»

میلانی، غلامحسین ساعدی را در زمره نویسندگانی از جمله چخوف و بولگاکف، خالد حسینی و نوال سعداوی، می‌خواند که علم پزشکی را در سودای نوشتن واگذاشتند و حرفه نویسندگی پیشه کردند. اما ساعدی، به‌تعبیر میلانی کارِ پزشکی را به خدمتِ هنر درآورده بود و از این‌رو مطبِ ساعدی به پاتوقِ روشنفکران زمانه‌اش تبدیل شد، تا حدی که بسیاری از تصمیمات مهم ادبی و سیاسی در همان‌جا گرفته شد و در برخی قول‌ها آمده است که در بزنگاه‌های سیاسی، همین مطب، مخفی‌گاه و مأمنِ مبارزان سیاسی چپ هم بوده است. میلانی مطبِ ساعدی را چنین روایت می‌کند: «ساعدی حتی وقتی پزشکی هم می‌کرد، بیشتر در خدمت هنرش بود. کارش نویسندگی و کار کناری‌اش پزشکی بود. مطبی در جنوب شهر، در نزدیکی شهر نوی سابق، دایر کرده بود. خودش و برادرش که او هم پزشک بود، هم به مراجعان بیمار می‌رسیدند که اغلب هم فقیر بودند و به رایگان درمان می شدند، هم مطب را به یکی از پاتوق‌های روشنفکری آن زمان تبدیل کرده بودند. از چند روایت شنیده و خوانده‌ام که برخی از مهم‌ترین تصمیمات جامعه نویسندگان آن زمان، از جمله تأسیس کانون نویسندگان ایران، در همان مطب گرفته شد. همین مطب، به گفته پرویز ثابتی، پاشنه آشیل ساعدی شد. گویا ساواک در مطب دستگاه استراق سمع کار گذاشته بود و همه بده‌بستان‌های پزشکی، ادبی و گاه عشقی‌ای را که در آنجا می‌گذشت ضبط و رصد می‌کرد.» برای میلانی، روایتِ ثابتی از مطب و احاطه ساواک بر آن، علامه بر آنکه نمودار فضای حاکم بر آن زمانه است، از نوعی «ساده‌انگاریِ روشنفکران» در سیاست خبر می‌دهد. «اگر روایتی که ثابتی می‌گوید درست باشد، کل این ماجرا پنجره‌ای است به فضای سیاسی مسموم آن زمان و در عین حال ساده‌انگاری کسانی چون ساعدی. از سویی انگار ساواک خلوت مطب دکتر، آن‌هم روانپزشک را، به رسمیت نمی‌شناخت. برای خبرگیری و مهم‌تر از آن برای یافتن برگه یا سندی صوتی که از آن بتوانند علیه روشنفکران استفاده کنند، مرز و حدی نمی‌شناخت.»

میلانی در اینجا از خاطره تلخی سخن به میان آورد که در خاطرات شفاهی و افواه درباره ساعدی و تاوانی که به خاطر این تفتیش‌های ساواک پس داد، بر زبان‌هاست. ماجرایی که «به ادعای ثابتی کمکش مقاومت ساعدی را پس از بازداشتش شکستند و او را به ضبط مصاحبه‌ای بر سبیل توبه وادار کردند» و به قولِ میلانی «لکه ننگی» بود که بهایش را ساعدی پرداخت، اما از نظر او تمام روشنفکرانی که در مطب ساعدی گرد هم می‌آمدند به‌نوعی در این ننگ سهیم بودند و مسئولیت داشتند. میلانی از خاطره شبی می‌گوید که ساعدی دو سالی بعد از آن ماجرا، بی‌خبر و مست و خراب به خامه او رفته بود آن‌هم ساعت یازده شب. «آن شب ساعدی با داریوش (مهرجویی) جایی مهمان بود و از او خواسته بود که به منزل ما برساندش. حضور غیرمترقبه‌اش، طبعاً برای من مغتنم بود... بیشتر او صحبت کرد. به ساواک بد گفت: می‌خواهند ما را داغان کنند، نباید بگذاریم، بایدکراته‌شان کنیم! تا سال‌ها، کراته کردن ورد زبانش بود. باید به کوری چشمشان بمانیم و کار کنیم. هرگز نفهمیدم صحبت‌هایش برای تسکین‌خاطر خودش بود یا برای همدلی و همدردی و قوت قلب به من آمده بود. من مصاحبه تلویزیونی نکرده بودم ولی دادگاه ما علنی بود و و رفقا از دادگاه علنی انتظار رفتاری چون گلسرخی داشتند.»

میلانی در بُرشی به گذشته، از سال‌های اوجِ ساعدی می‌نویسد. چند سال پیش از انقلاب که انتشارات امیرکبیر مجله «الفبا» را راه انداخت و همان شش شماره‌ای که منتشر شد، آن را به‌عنوانِ یکی از پربارترین مجلات ادبی و اجتماعی ثبت کرد. در ایران بود. «از بهرام بیضایی و احمد محمود تا هوشنگ گلشیری و مصطفی رحیمی و سیمین دانشور و شهرنوش پارسی‌پور در آن مطلب نوشتند. بهاءالدین خرمشاهی و کامران فانی از همکارانش در اداره مجله بودند. در همان ماه‌ها من هم که تازه از زندان در آمده بودم کتاب بنیادهای مسیحیت، نوشته کائوتسکی را  هم او که رفقا به‌تأسی از لنین به‌عنوان کائوتسکی مرتد می‌شناختند به فارسی برگرداندم و امیرکبیر ناشرش بود. برای تصحیح نمونه‌های چاپی به دفتر امیرکبیر می‌رفتم و گاهی ساعدی را هم در آنجا می‌دیدم که بی‌شک یکی از پرکارترین نویسندگان زمان بود.»

ساعدی بعدها در غربت تلاش‌هایی برای کار خلاقه می‌کند که انتشار مجله «الفبا» از جمله این کارهاست، اگرچه به‌گفته میلانی هیچ‌یک از این تلاش‌ها چنان‌که باید برای ساعدی کارساز نبود. «در تبعید هم الفبا را به راه انداخت. هفت شماره‌اش را هم درآورد. نمایش هم نوشت، اما هیچ‌کدام دردش را دوا نکرد. مرگش شاید بیشتر از هرچیز نوعی دق‌مرگی و حتی خودکشی بود. شاید ساده‌انگاری و برخورد ابزاری رفقا که یکی از بزرگ‌ترین نمایش‌نامه‌نویسان ایران را به شب‌نامه‌نویس بدل کردند و ممانعت ساواک که به هزار و یک حیله او را تلویزیونی کرد و شاید افسردگی درونی‌اش همه در رقم زدن این فرجام غم‌بار مؤثر بودند.»

 

* سی چهره، عباس میلانی، نشر پرشین سیرکل (تورنتو، کانادا)، تابستان 1401