از سایه درآمدن شکنجهگر
غلامحسین ساعدی در نمایشنامه دو پردهای «ماه عسل» تصویری از زندگی یک زوج تازه ازدواج کرده به دست میدهد که روال زندگیشان توسط مهمانی ناخوانده همراه با فیلمبردار و تلویزیون و اراذل اوباش مختل شده است. در این وضعیت مرد به الکل پناه میبرد و زن هم صحبتهایی مالیخولیایی میکند. مهمان ناخوانده در پایان میگوید بهترین مهماندارها کسانی هستند که خوشحالند و به هیچ چیز فکر نمیکنند. «ماه عسل» روایتی بود که نشان میداد دستگاه امنیتی حکومت شاه در حریم شخصی و خانوادگی نویسندگان و مخالفان دخالت میکند و نیز تصویری است از آنچه بر سر خود ساعدی هم آمده بود: شکنجه توسط ساواک برای گرفتن اعتراف تلویزیونی. اتفاقی که برای رضا براهنی هم افتاده بود.
از مرگ براهنی هنوز یکسال نمیگذرد. براهنی روشنفکری بود که به خاطر نقدها و موضعگیریهایش مخالف کم نداشت و از اینرو میشد حدس زد که مرگ او سر بحثهای مختلفی را دوباره باز کند اما احتمالا غیرقابل باور بود که کسانی مرگ براهنی را بهانهای کنند برای تطهیر رژیم پهلوی و بدنامترین بخشاش، ساواک. براهنی متهم به این شد که در روایت شکنجههای ساواک زیادهروی کرده و درواقع به دروغگویی در قبال نهادی بدنام روبرو شد. چند ماه پس از مرگ براهنی، پرویز ثابتی، یکی از بدنامترینهای نهاد بدنام از سایه بیرون آمده و عکسی از او منتشر شده که در آن فاتحانه به دوربین زل زده است. تاریخ که جعل شود براهنی دوباره در مقام متهم قرار میگیرد که در شرح شکنجه زیادهروی کرده و کمی بعد شکنجهگر آفتابی میشود و عدهای هم دنبالش میافتند که ساواک از امنیت داخلی دفاع میکرد و ثابتی هم وظیفهاش را انجام میداده و حالا گیریم که به کسی که اسلحه دست گرفته و امنیت جامعه را به خطر انداخته یک سیلی هم زده است. بر سر بدیهیات البته بحثی نمیتوان کرد اما به هر حال این مسئله این پرسش را پیش میکشد که چرا بخشی از جامعه به هر دلیلی در پی دفاع از دستگاه شکنجهگر سنت استبدادی ایران هستند و چرا باید دوگانه جعلی براهنی و ساواک شکل بگیرد؟ دستگاهی که ثابتی در آن «خدمت» میکرد نه فقط در میانههای دهه چهل و پنجاه، که مخالفتها با رژیم وارد روند جدیتری شده بود، بلکه از آغاز شری مطلق بود.
غلامحسین مصدق در بخشی از مصاحبهاش با پروژه تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد درباره روزهای کودتا در سال 32 میگوید: «خاطرم هست که روز ۲۵ مرداد که شبش قرار شد کودتا بکنند و پدر مرا بگیرند. نتوانستند بگیرند رفتند سراغ دکتر فاطمی در شمیران. دکتر فاطمی را گرفتند با زیرکزاده و حقشناس، بیچارهها را. اینها را گرفتند و بردندشان حبس، و فاطمی را ریختند تو خانهاش حتی از ساواک ریختند تو خانهاش حتی شنیدم که با زنش هم کاری کردند چی کردند توهین کردند به بچهاش و کتک زدند و اینها.»
هرچه گذشت وضعیت وخیمتر شد و افراد خود سیستم هم بعدها گفتند که ساواک حتی با موافقان حکومت هم برخورد میکرد چه برسد به مخالفان. ساواک تنها ابزار سرکوب و شکنجه مخالفان نبود بلکه ابزار سرکوب مطبوعات و اندک روزنههای آزادی بیان هم بود. داریوش همایون، سردبیر روزنامه آیندگان و قائممقام حزب رستاخیز و وزیر اطلاعات و جهانگردی، در مصاحبه با تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد درباره سرکوب همان روزنامههای موجود میگوید: «...از سالی که من در اطلاعات کار تحریری بهاصطلاح شروع کردم، دورههایی بود که مأموران حکومتنظامی با وزارت اطلاعات یا ساواک بسته به اینکه در آن دوره کدامیک از این مقامات مسئولیت داشتند، میآمدند و صفحات آمادهشده برای چاپ روزنامه را نگاه میکردند و آن قسمتهایی که موافق نبودند حذف میکردند، گرچه روزنامه گاهی با یک قسمت سفید درمیآمد یا پیش از اینکه به آن مرحله برسد میآمدند و تغییراتی میدادیم که پیش از چاپ خلاصه روزنامه دستکاری بشود. ولی این مواقع خیلی کم بود. چندین مورد پیش آمد که هرکدام یک هفته، چهار روز، دو هفته سه روز بیشتر طول نکشید. مواقع بسیار دیگری پیش آمد که سردبیران موظف بودند پیش از اینکه دستور چاپ روزنامه را بدهند عنوانهای مطالب و مطالب مهم روزنامه را تلفن میکردند به مقام مسئول، حالا یا ساواک بود یا وزارت اطلاعات. بعدها بهتدریج دیگر وزارت اطلاعات شد مرکز منحصر این کار. میخواندند برایشان و اگر مخالفتی نبود روزنامه را چاپ میکردند. در بیشتر این سالها هم روش معمول این بود که از وزارت اطلاعات تلفن میکردند و مطالبی که دلشان میخواست منتشر بشود یا نشود را به سردبیر میگفتند و سردبیر مطالبی که خودش احساس میکرد که بهاصطلاح بودار است را با آنها مشورت میکرد و آنها هم با مقامات مسئول مشورت میکردند و میگفتند که چاپ بشود یا نشود و یا به چه صورت چاپ بشود. سانسور به این صورت عمل میشد؛ و بعد هم روزنامه را میخواندند و کنترل بعدی روی مطالب روزنامه چاپشده به عمل میآمد.»
شواهد سرکوب و شکنجه ساواک و نقش ثابتی و فراتر از او خود شاه به حدی روشن است که بحث کردن دربارهاش همان بحث بر سر بدیهات است.
هما ناطق در مصاحبه با پروژه تاریخ شفاهی هاروارد به شرح خاطراتش از حوادث روز ۲۶ آبان ۱۳۵۶ پرداخته که قرار بود تجمعی در دانشگاه تهران برگزار شود که با دخالت نیروهای امنیتی برگزار نشد و تعدادی بازداشت شدند و کتک خوردند و طی مراحلی ناطق و نعمت آزرم را به زور و فریب سوار بر تاکسیای کردند و به خرابهای بردند. ناطق میگوید: «...حالا نعمت هم افتاده روی پای من و خون از سر و دماغ جاری است. گفتیم آدرس ما این است. هی دیدیم او میپیچد و نعمت میگفت آقا اینجا نیست. من هم که آدرس خیابان را بلد نیستم. هر چه که او میگفت که آقا اینجا نیست درست برو. یک دفعه دیدیم ما افتادیم توی یک تاریکی و برق نبود. تاکسی که نایستاد و همراه تاکسی پشتش یک ماشین دیدیم و ما دیگر نفهمیدیم. من و نعمت را از توی تاکسی کشیدند توی تاریکی اینقدر اینها شکنجه دادند. شما دست به پشت من بزنید، شما دست به سر من بزنید محال است باور کنید. ما از هوش رفتیم و به هوش آمدیم. موهای من را گرفته بود و سر من را توی تاریکی به سنگ میزد و باتوم روی دل و قلب من میزد و با یک باتوم دیگر، ببخشید، از روی جورابهای خوشبختانه کلفت هی میخواهد تجاوز کند. اثر جای ناخنهایشان هنوز روی بدن من باقی است که سعی میکرد پاهای من را باز کند و با باتوم تجاوز کند. شما باور نمیتوانید بکنید. من اصلاً اگر بگویم درد کشیدم دروغ میگویم برای این که من با ضربههای دیگر از حال رفته بودم و با شکنجه بیدار میکردند و دو مرتبه میزدند. من درد را دیگر اصلاً نفهمیدم. اینقدر توی بیهوشی بودم. فقط یک بار چشمم را باز کردم و دیدم که یک گنجشکی افتاده آن گوشه ولی در حقیقت نعمت بود.»
پرویز ثابتی در مصاحبه طولانیاش با عرفان قانعیراد به اتفاقات این روز و شکنجه ناطق و آزرم که مربوط به دوران تصدی خود اوست اشاره میکند و میگوید: «هما ناطق، استاد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و همسر سابق ناصر پاکدامن نیز در این تظاهرات شرکت داشت. او مدعی شده بود که مأمورین او را دستگیر و به داخل ساختمان مخروبهای برده و به وی تجاوز کرده و سپس آزاد کردهاند. من هما ناطق را ندیدهام ولی شنیدهام در همان زمان هم زن جذابی نبوده است. فردای آن روز گزارشی از دانشگاه تهران رسید که چند نفر از همکارانش گفته بودند: باید دید این مأمورین چه کسانی بودهاند که رغبت کردهاند به خانم ناطق تجاوز کنند باید به آنها جایزه داد!».
این البته چهره واقعی پرویز ثابتی نیست، این تنها گوشهای از چهره اوست که در مصاحبهای علنی شده است. چهره واقعی او را آنها که توسط ساواک شکنجه شدهاند توصیف کردهاند و براهنی از مهمترین آنها است و به همین دلیل پس از مرگش مورد هجومشان هم قرار گرفت. او در بخشی از مقدمه «ظلالله» نوشته بود: «گرفتاری برای من از آنجا پیش نیامد که من یک مقاله نوشتم و دستگاه فرعونی هم مرا گرفت و حبسم کرد و کتکم زد و شکنجهام داد. نه! چنین قضاوتی خام و مضحک است و نشان دهنده آنکه هنوز این دستگاه قلدری را، آنطور که درخور آن است، نمیشناسیم؛ و تا موقعی که خوب نشاسیمش، خوب هم نمیتوانیم بکوبیمش، با هیچ فرمول مجرد و کلی هم نمی توانیم بکوبیمش جز از طریق شناسایی دقیق سرشت و ماهیت آن. پس باید دقت کرد در آن چیزی که هست و واقعیت دارد؛ و واقعیتش هم لبالب از کثافت و فضاحت است از یکسو، و آکنده از مبارزه علیه این کثافت و فضاحت از سوی دیگر؛ آن سوی اولی دیواری است محکم، و سدی است سدید، با یک قشون تا خرخره مسلح و یک قشون زیرزمینی به نام سازمان جاسوسی ساواک، و با هزار نوع وسیله خیره کننده و خررنگکن تبلیغاتی در داخل و خارج مرزهای خود، و با هزار پیوند تجاری و اقتصادی و نظامی، و با هزار لاس تر و خشک با همه رهبران جهان از هر مسلک و مشرب؛ و این سوی دومی قومی است فلکزده و تحت اختناق، بدون روزنامه و خبر صحیح، بدون سواد دقیق، و بدون ابتداییترین وسایل یک زندگی بخورونمیر، که به رغم بیخبریها و بیسوادیهایش، و به رغم توش و نداشتنش از یک قوت لایموت، دارد تقلا میکند تا بپا خیزد....».
حکایت ثابتی و همفکرانش هنوز همان است که براهنی دههها پیش توصیفشان کرده بود. نه فقط براهنی، بلکه خبرنگاری امریکایی در آن دوره گفته بود که ساواک از «شیوههای تکمیل شده توسط رم باستان و دوران تفتیش عقاید اسپانیا و آشویتس و سایگون» برای شکنجه و اعترافات تلویزیونی استفاده میکند.
منابع:
- مصاحبه غلامحسین مصدق با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی، نوار اول.
- مصاحبه داریوش همایون با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دوم.
- مصاحبه هما ناطق با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد.
- در دامگه حادثه، گفتوگو با پرویز ثابتی، عرفان قانعیراد، انتشارات شرکت کتاب، 1390.
- ظلالله، رضا براهنی، موسسه انتشارات امیرکبیر، 1358.