فلوبر، هنر و جنون و مرگ

زندگی در برج عاج و سیل کثافت

کدخبر: ۶۷
گوستاو فلوبر از پایه‌گذاران رمان رئالیستی و از اولین نویسندگان رمان مدرن است. فلوبر در 12 دسامبر 1821 در شهر روآن متولد شد. پدرش پزشک و جراحی مشهور در همین شهر بود. فلوبر خیلی زود رو به ادبیات و نوشتن آورد و در کنار علاقه‌اش به ادبیات به تاریخ هم علاقه نشان داد. او برای تحصیل در رشته حقوق به پاریس رفت اما چند اتفاق در این دوران تاثیر زیادی روی او داشت. نخست دلتنگی برای شهر زادگاهش و سپس مرگ پدر که باعث شد درس را نیمه‌کاره رها کند و به شهر زادگاهش بازگردد. البته اتفاق دیگری هم در میان بود و آن عشق بی‌سرانجام فلوبر بود که تاثیری دیرپا به جا گذاشت و رد آن را می‌توان در برخی آثارش مشاهده کرد. فلوبر نویسنده پرکاری نبود و زود هم از دنیا رفت. در اواخر عمرش دچار بیماری عصبی شدیدی شد که به منزوی شدن او انجامید. فلوبر در 8 ماه می سال 1880 در شهر کرواسه و در 59 سالگی از دنیا رفت.
زندگی در برج عاج و سیل کثافت

«من همیشه کوشیده‌ام در برج عاج زندگی کنم، اما سیل کثافت همواره به در و دیوارش کوبیده می‌شود و شالوده‌اش را به لرزه می‌اندازد.»

از نامه فلوبر به تورگنیف، 13 نوامبر 1872

 

گوستاو فلوبر از شاخص‌ترین چهره‌های ادبی قرن نوزدهم است که تاثیر زیادی بر نویسندگان و جریان‌های ادبی پس از خود گذاشت. فلوبر نویسنده‌ای بود همیشه مریض‌ احوال و به قول خودش بداقبال؛ با نظمی خشک و آهنین در زندگی حرفه‌ای‌اش. او ساعت‌ها بی‌وقفه و با وسواسی بی‌حد و اندازه با یک جمله کلنجار می‌رفت تا در نهایت آنچه دلخواهش بود پدید بیاید. فلوبر همیشه با مریضی روبرو بود و همیشه به‌نوعی غصه‌دار بود و این غصه هم دلایل شخصی داشت و هم به وضعیت کلی دوران او مربوط بود: «بیماری من، ظاهرا علاج‌ناپذیر است. گذشته از دلایل شخصی برای غصه‌دار بودنم (مرگ تقریبا همه کسانی که دوست‌شان می‌داشتم، در طول سه سال گذشته) از اوضاع و احوال جامعه سخت به ستوه آمده‌ام».

گفته شده که فلوبر برای نوشتن رمانش خودش را در کرواسه حبس کرده و درواقع هنر را در برابر زندگی انتخاب کرده است. اما به قول آندره ورسای در «نوشتن مادام بوواری»، هنر و زندگی برای فلوبر درهم‌تنیده‌‌اند:

«هنر فلوبر، قبل از هرچیز، هنر نگاه کردن است زیرا او سبک‌اش را از خود زندگی استنباط کرده است».

فلوبر از یک‌سو به زندگی ناسزا می‌گفت و نوشته بود که این زندگی «قابل تحمل نیست مگر در شرایطی که هرگز در آن نباشی»؛ اما از سوی دیگر حسرت می‌خورد که چرا نمی‌تواند همه‌جای این زمینی را که در آن زندگی می‌کند ببیند: «آرزو دارم لاپن، هند و استرالیا را ببینم، آه زمین زیباست! و مردن بدون دیدن نصف آن! بدون کشیده شدن به وسیله گوزن‌های شمالی، سوار شدن روی فیل‌ها و تلوتلو خوردن در کجاوه اسف‌بار است».

فلوبر در بخشی از یکی از نامه‌هایش به دوست نویسنده‌اش، تورگنیف، می‌گوید که همیشه می‌خواسته در برج عاج زندگی کند اما در وضعیتی که او در آن به سر می‌برد این ناشدنی است. درواقع فلوبر هنر را به جای زندگی انتخاب نکرده بود و اصلا در پی انتخاب میان این دو نبود.

گفته‌اند که حمله‌های صرع‌گونه او هنگامی که هنوز بسیار جوان بود باعث شده بود تا خشونت را در جسم خودش بشناسد. بحران‌های عصبی فلوبر زیاد نبودند اما او این احساس را در خود حفظ کرده بود و درواقع انگار مرگ را از قبل چشیده بود: «حس زندگی، آگاهی را ناپدید می‌کند. من اطمینان دارم که می‌دانم مرگ چیست. اغلب آشکارا روحم را حس می‌کنم که از من می‌گریزد، مانند خونی که گویی از روزنه یک حجامت جاری می‌شود».

او در یکی از نامه‌هایش به لوییز کوله نوشته: «بیماری عصبی‌ام، عرق این شوخی‌های کوچک روشنفکرانه بود. هر حمله نوعی خونریزی دستگاه عصبی بود. این‌ها اتلاف‌های توانایی بدیع مغز بودند، به یکباره صدهزار تصویر در نوعی آتش‌بازی به هوا می‌پریدند. جدایی وحشتناکی بود بین روح و جسم. من یقین دارم که چندین‌بار مرد‌ه‌ام».

نامه‌های فلوبر نکات بسیاری درباره زندگی و نویسندگی او آشکار می‌کنند از جمله نامه‌هایش به دوستش، لوییز کوله. اما خود فلوبر را در برخی داستان‌ها و رمان‌هایش هم می‌توان دید.

فلوبر در آغاز نویسندگی‌اش، در هفده‌سالگی، داستان‌هایی می‌نویسد که شکلی اتوبیوگرافیک دارند. راوی «خاطرات یک دیوانه» او، شباهت زیادی به خود فلوبر دارد؛ به نویسنده‌ای که جنون همیشه آزارش می‌داد: «من در خود چه دارم که باعث می‌شود همه کرتن‌ها، دیوانه‌ها، ابله‌ها و وحشی‌ها در نگاه اول علاقه‌مندم شوند؟ آیا این موجودات بیچاره فکر می‌کنند که من به دنیای آنها تعلق دارم؟».

آشنایی فلوبر با دیوانه‌ها سابقه‌ای زیادی دارد. او در یکی از نامه‌هایش به لوییز کوله، برخورد اولش با دیوانه‌ها را به یاد می‌آورد. در آسایشگاه عمومی روآن، زنانی که جیغ می‌کشیدند و با ناخن‌هایشان صورت‌هایشان را می‌خراشیدند. فلوبر آن زمان شانزده، هفده ساله بود: «اینها تاثیرات خوب دوران جوانی هستند؛ حس مردانگی به آدم می‌دهند».

آندره ورسای در کتاب «نوشتن مادام بوواری»، می‌گوید انتخاب فلوبر، انتخاب میان هنر و زندگی نبود: «فلوبر هنر را مقابل زندگی انتخاب نکرده است. انتخاب او، بسیار اساسی‌تر است، انتخاب اصل در برابر کپی. در همه‌چیز. طبیعی در برابر ظاهری، شخصی در برابر چیز رایج و هنری در برابر ساختگی. او فریب هیچ‌چیز را نخورده است. اگر او از چیزهای شخصی صرف‌نظر می‌کند، به خاطر اجتناب از اشتباه و گفتن دروغ‌های کوچک روزمره به خود و دیگران است؛ اجتناب از تقلب‌های ناچیز که با ادبیات شخصی عجین هستند. او حتی در رفتار روزمره‌اش هم این مورد را رعایت می‌کند: در نامه‌ای به لوییز کوله که از او کلمات عاشقانه بیشتری می‌خواهد می‌نویسد: من ترجیح می‌دهم که زیر حقیقت قلبم باقی بمانم تا روی آن».

فلوبر در آثارش می‌خواهد که غایب باشد و زندگی‌‌اش را پنهان کند اما در عین‌حال همه‌چیز را موشکافانه و دقیق ببیند. او از زندگی فرار نمی‌کند بلکه در آن فرو می‌رود: «او، مجذوب، همه‌چیز را می‌بیند، همه‌چیز را دریافت می‌کند. دیگر دوست داشتن یا نفرت از زندگی مطرح نیست. او خود را در یافتنِ آن بازیافته و در آن می‌ماند، ورای تنفر. خود را به طبیعت پیوند داده تا حتی امواج زندگی را هم ردیابی کند و ظرفیت احساس‌اش به او اجازه داده که صدای زمان و زمزمه اشیا را بشنود. همه اشتهای خیالش و همه تشنگی اندیشه‌اش ارضا می‌شود. او دیگر هیچ‌چیز را طرد نمی‌کند‌».

 

منابع:

- نامه‌های گوستاو فلوبر به ایوان تورگنیف، ترجمه صفدر تقی‌زاده، بخارا، مرداد 1377، شماره 1.

- نوشتن مادام بوواری، گوستاو فلوبر با مقدمه‌ای از آندره ورسای، ترجمه اصغر نوری، نیلوفر، 1390.