روایتی از زندگی و فعالیت‌های هلن کلر

چگونه سوسیالیست شدم

کدخبر: ۱۱۳
هلن کلر در سال 1880 در خانواده‌‌ای متوسط در آمریکا متولد شد. در حالی که هنوز چند ماه بیشتر از عمرش نگذشته بود به علت بیماری مهلکی که می‌رفت تا جانش را بگیرد، بینایی و شنوایی‌اش را از دست داد. یکی از نقاط عطف زندگی هلن کلر، زمانی است که آن سولیوان، معلم و مددکار اجتماعی، کار تعلیم و تربیت او را به عهده می‌گیرد. الکساندر گراهام بل این معلم را معرفی و پیشنهاد کرده بود.
چگونه سوسیالیست شدم

آن سولیوان روش‌های نوینی برای آموزش هلن کلر به کار برد و او به مرور توانایی‌های خود را در عرصه‌های مختلفی چون ادبیات و شعر نشان داد. این سبب شد که کلر مورد توجه زیادی قرار بگیرد و حکایت‌های او و معلم‌اش به داستانی قابل توجه در سطحی عام بدل شود. اما زندگی کلر وجهی دیگر هم داشت که کمتر مورد توجه قرار گرفته است. مبارزات انقلابی کارگران علیه سرمایه‌داری و آرمان سوسیالیسم کلر را هم با خود همراه کرد. به این ترتیب هلن کلر به چهره‌ای مهم در جنبش‌ سیاسی چپ در امریکا و همچنین مبارزات زنان در آن دوران بدل شد. 

هلن کلر در کنار زنانی چون الیزابت گارلی فلین، اما گلدمن، مری جونز و چند چهره دیگر، از مشهورترین زنانی است که در مبارزات سوسیالیستی سال‌های ابتدایی قرن بیستم ایالات متحده نقشی مهم داشت. پیوند مبارزات ضد نژادپرستی سیاهان، مبارزات سوسیالیستی کارگران، جنبش زنان پرولتر برای کار برابر در ازای مزد برابر و نیز مبارزه زنان برای به دست آوردن حق رای، بستری آماده برای بالیدن چهره‌های درخشانی در هر یک از این عرصه‌های مبارزه بود. 

در این میان نابینایی و ناشنوایی هلن کلر و اراده‌اش در آموختن و پرورش استعدادهایش او را به چهره‌‌ای متمایز تبدیل کرد و توجه بیشتری به او معطوف شد. خود او در مقاله‌ای با عنوان «چگونه سوسیالیست شدم؟» درباره توجهات عام و حضورش در روزنامه‌ها و مطبوعات نوشته: 

«چند ماه است که نام من و سوسیالیسم در روزنامه‌ها غالبا در کنار هم ظاهر می‌شوند. دوستی می‌گوید که صفحات او را با بیس‌بال، آقای روزولت و رسوایی پلیس نیویورک شریک شده‌ام. این شراکت روی هم رفته مایه خوشحالی من نیست؛ اما در مجموع خوشحالم که بسیاری از مردم به من و دستاوردهای آموزشی آموزگار من خانم میسی (آن سولیوان) علاقه‌مند هستند. حتی سوء‌شهرت هم می‌تواند به حسن‌ استفاده بدل شود و من خوشحال می‌شوم اگر میل روزنامه‌ها به ثبت هرچه‌ فزون‌تر فعالیت‌های من، به آوردن بیشتر و بیشتر کلمه سوسیالیسم در ستون‌های آن‌ها منتج شود.» 

هلن کلر در ۲۷ ژوئن سال ۱۸۸۰ در شهر کوچک توسکامبیا در شمال ایالات آلاباما متولد شد. خانواده پدری او از سوئیس به آمریکا آمده بودند و عجیب آنکه یکی از اسلافش در سوئیس اولین معلم ناشنوایان شهر زوریخ بوده و کتابی نیز در این مورد نوشته است. 

کلر در ۱۸ ماهگی در اثر ابتلا به بیماری بینایی و شنوایی خود را از دست داد. هنگامی که ۶ سال داشت او را به الکساندر گراهام بل نشان دادند و گراهام بل معلمی بیست ساله به نام آن سالیوان را برای آموزش او معرفی کرد. کلر از روز آشنایی با معلمش به عنوان  مهمترین روزی که از زندگی به خاطر دارد، یاد می کند. این معلم از همان زمان تا پایان عمر خود در ۱۹۳۶ در کنار هلن کلر ماند. 

«داستان زندگی من» عنوان کتابی است که در آن کلر به شرح زندگی‌ و آشنایی‌اش با آن سولیوان پرداخته است. هلن کلر در سال ۱۹۰۴ از دانشگاه رادکلیف فارغ‌التحصیل شد. این کتاب در سال دوم دانشکده با کمک و تشویق معلم زبان انگلیسی او و منتقدی ادبی به نام جان آلبرت میسی نوشته شده و شامل شرحی از فصل‌های اولیه زندگی او به قلم خودش است. 

قسمت اول این کتاب، شرح زندگی هلن کلر به قلم خودش است و قسمت دوم شامل نامه‌های او است. در این بخش آشکارا می‌توان سیر دگرگونی و تکامل علایق و اندیشه‌های دختری را که نابینا و کر و لال است مشاهده کرد. کتاب قسمت سومی هم دارد که به وسیله معلم هلن کلر و دیگران درباره خصوصیات و شیوه‌ آموزش و پرورش او نوشته شده و همچنین حاوی سندهای آموزشی بسیار ارزنده‌ای است که در شیوه تعلیم و تربیت تحولی بزرگ به وجود آورده‌اند. 

هلن داستان زندگی‌اش را به گراهام بل تقدیم کرده و در ابتدای نوشته‌اش آورده: «داستان زندگی خویش را به الکساندر گراهام بل تقدیم می‌نمایم که به کرها زبان آموخت و زبانداران را قادر ساخت که از دامنه کوه‌های آتلانتیک تا جبال روشوز صدای یکدیگر را بشنوند.» 

ثمینه پیرنظر (باغچه‌بان) که سال‌ها پیش این کتاب را به فارسی برگردانده بود در پیشانی کتاب ترجمه‌اش را به جبار باغچه‌بان تقدیم کرده: «تقدیم به معلم و پدرم جبار باغچه‌بان که به کودکان کر و لال زندگی نوی بخشید و مرا به دنیای آنان رهنمون شد و با ایشان همدرد و آشنا ساخت.» 

همان‌طور که گفته شد بخش اول کتاب «داستان زندگی من» زندگینامه خودنوشت کلر است و او با این مقدمه به سراغ شرح زندگی‌اش رفته است: 

«نوشتن تاریخ زندگی خود را با ترس خاصی آغاز می‌کنم. گویی که در کار برداشتن نقابی که مانند مهی طلایی دوران کودکی مرا فرا گرفته است یک نوع دودلی و تردید خرافی احساس می‌کنم. نوشتن شرح حال خود وظیفه دشواری است. هنگامی که می‌کوشم که احساسات و تاثرات اولیه خود را طبقه‌بندی کنم می‌بینم که واقعیت و خیال در خلال سال‌هایی که گذشته و حال را به هم می‌پیوندند یکسان می‌نماید. زن سالخورده تجربیات کودکی را در پندار خود ترسیم می‌کند. تاثراتی چند از سالهای اوان کودکی به طرز آشکاری در خاطرم برجای مانده ولی سایه‌های زندان بر سایر تاثرات پرده کشیده است.» 

کلر کتاب را با شرحی از خانواده و اجدادش آغاز می‌کند و اینکه کودکی‌اش چگونه گذشته است؛ «ابتدای زندگی من مانند زندگی‌های اولیه دیگران بسیار ساده بوده است یعنی مانند سایر اولادهای ارشد خانواده به دنیا آمدم.» اما روزهای خوش زندگی او در کودکی چندان دوامی نداشتند و بیماری سختی زندگی کلر را برای همیشه متاثر می‌کند: 

«در ماه ملال‌انگیز فوریه همان ناخوشی که چشمان و گوش‌هایم را فروبست فرارسید و مرا در عالم بی‌خبری طفل نوزادی قرار داد. نام این ناخوشی تورم شکم و مغز بود: پزشک ما میگفت که ماندنی نیستم. ولی یک‌روز صبح تبی که به وضع اسرارآمیز آمده بود به نحو مرموزی ناپدید شد. آن روز چه شادی‌ها که خانواده من نکردند ولی هیچ‌کس حتی پزشک نمی‌دانست که من دیگر نه می‌توانم ببینم و نه می‌توانم بشنوم.» 

هلن کلر می‌گوید خاطراتی مبهم از بیماری‌اش دارد و همچنین یادش نمی‌آید که در ماه‌های اولیه بعد از بیماری چه اتفاقی رخ داد. او به مرور متوجه تفاوت میان خودش و دیگران می‌شود و این در بسیاری موارد تجربه‌ای آزاردهنده بوده است. اطرافیان حتی تردید می‌کنند که آیا او کودکی قابل تعلیم است یا نه. او به یاد می‌آورد که: 

«کم‌کم اشتیاق‌ به اظهار تمنیات در دلم پدیدار می‌شد. اشارات چندی که به کار می‌بردم هر روز نارساتر می‌شد و عدم توانایی‌ام در ابراز احساساتم منتج به طغیان‌های روحی می‌گردید. حس می‌کردم که دست‌هایی نامرئی مرا نگاه داشته‌اند و من دیوانه‌وار می‌کوشیدم که خود را رها سازم. تقلا می‌کردم نه اینکه تقلا مثمر ثمری بود، بلکه روح مقاومت در نهادم استوار بود؛ اغلب آنقدر می‌گریستم که از پای درمی‌افتادم.» 

او می‌گوید مهم‌ترین روز زندگی‌اش روزی است که معلمش، مانسفیلد سولیوان را می‌بیند؛ روز سوم ماه مارس ۱۸۸۷ یعنی سه ماه قبل از تولد هفت‌سالگی‌اش. میان روزهای پیش و پس از این روز اختلاف به حدی است که کلر بعدها از آن حیرت می‌کند. او نزد معلم خواندن و نوشتن یاد می‌گیرد و جهانی تازه به رویش گشوده می‌شود: 

«پیش از اکتبر ۱۸۹۳ با عزم راسخی موضوع‌های مختلفی را پیش خودم آموخته بودم. تاریخ یونان و روم و امریکا را خوانده بودم. کتاب دستوری در زبان فرانسه و با حروف برجسته داشت و چون کمی هم فرانسه می‌دانستم اغلب با جمله پردازی به این زبان و استعمال لغاتی که تازه یاد می‌گرفتم و بدون در نظر گرفتن قواعد گرامر خود را سرگرم می‌کردم. حتی می‌کوشیدم که با کمک طرز تلفظ لغات که در کتاب موجود بود فرانسه را خوب بیاموزم. البته برای این مقصود قدرت ناچیزی در اختیار داشتم ولی در روزهای بارانی بهترین سرگرمی‌ها بود و بالاخره آن‌قدر به این زبان تسلط پیدا کردم که می‌توانستم افسانه‌های لافونتن و قسمت‌هایی از آتالی را بخوانم.» 

کلر به واسطه آموزش‌های شگفت‌آور معلمش و با اراده‌ای که خود داشت بر مسائل ناشی از نابینایی و ناشنوایی مسلط می‌شود و نه تنها آموزش‌های اولیه را به خوبی پشت سر می‌گذارد بلکه چنان پیشرفت می‌کند که به نوشتن می‌پردازد و امروز کتاب‌ها و مقالاتی از او در دست است. کلر همچنین با مبارزات رهایی‌بخش زنان و کارگران در دوران خودش همراه می‌شود و در زمینه‌های حقوق زنان فعالیت می‌کند و از کنترل بارداری ناخواسته و حق رای برای زنان حمایت می‌کند. او به عنوان فعالی سیاسی عضو اتحادیه کارگری چپ هم بود و همواره از آرمان سوسیالیسم دفاع می‌کرد. خود او در پاسخ به این پرسش که چگونه سوسیالیست شدم می‌گوید با مطالعه. کلر با خواندن کتاب‌های مختلف و اطلاع داشتن از جنبش‌هایی رهایی‌بخش زمانه‌اش به سوسیالیسم گرایش پیدا کرد و مقالاتی درباره مبارزات کارگران و زنان از او به جا مانده است. 

 

منابع: 

- داستان زندگی من، هلن کلر، ترجمه ثمینه پیرنظر (باغچه‌بان)، نشر نیل 

- تجسمی نو برای نابینا، هلن کلر، ترجمه شهاب آتشکار، نشر میر