سرنوشت دموکراسی
مارسل گوشه با این حرف مخالف است. این تاریخدان و فیلسوف فرانسوی ۱۰سال از عمر خود را وقف نگارش یک کتاب بزرگ چهارجلدی کرده که بیپرده و بی هیچ لکنتی بر این فرض استوار است که تاریخ معنایی دارد. همانطور که از عنوان کتاب، «ظهور دموکراسی» پیداست، این طرح تلاشی است برای بررسی سرنوشت دموکراسی در اروپا و (تا حدی هم) در آمریکای شمالی. گوشه داستان را از ابتدای دوران مدرن شروع میکند و تا دوران نولیبرالی خود ما پیش میآید؛ دورانی که در آن زوال این دیدگاه که تاریخ دارای معنایی فراگیر است تنها یکی از نتایج زوال بزرگتری است که در پیوندهای جمعی رخ داده است. در دوران نولیبرالی ما، دموکراسی صرفا به معنای تعقیب حقوق و منافع فردی است و امید به تعیین سرنوشت مشترکمان از طریق ابزارهای دموکراتیک به شکل غریبی دستنیافتنی شده است.
برای اینکه بتوانیم از این طرز فکر فاصله بگیریم، به تاریخ احتیاج داریم و خیلی زیاد. در شاهکار گوشه هرکدام از جلدها از جلد قبلی خود طولانیتر است، در عین حال که اغلب دوره زمانی کوتاهتری را پوشش میدهد. جلد اول که انقلاب مدرن نام دارد و در سال۲۰۰۷ منتشر شده، به برآمدن دولت مدرن اولیه تا تکوین لیبرالیسم در قرن نوزدهم میپردازد و تنها کمی بیشتر از ۲۰۰صفحه است.
جلد بعدی که بیش از سیصد صفحه است و در همان سال۲۰۰۷ منتشر شده، به بررسی بحران لیبرالیسم میپردازد که تقریبا از ۱۸۸۰ تا ۱۹۱۴ به طول انجامید. بخش سوم از مجموع دو جلد نخست طولانیتر است و در سال۲۰۱۰ منتشر شده است، و با اینکه نامش آزمون سخت تمامیتخواهی است، به بررسی دوره بین سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۷۴ اختصاص دارد و بخش بزرگی از این مجلد ۶۵۰صفحهای به دیکتاتوریهایی اختصاص یافته است که بین سالهای ۱۹۲۲ تا ۱۹۴۵ در اروپا شکل گرفتند. حال، بعد از یک وقفه هفتساله، گوشه جلد آخر را در سال۲۰۱۷ منتشر کرده است، با نام جهان جدید. گوشه نتوانسته عصر کنونی ما را در کمتر از ۷۶۸صفحه توضیح دهد.
آیا به تاریخ دیگری از ایدهها، نهادها و روالهای دموکراتیک نیاز داریم؟ و چرا حالا؟ ۱۰سال پیش، گوشه گفته بود که دموکراسی به «افق بیرقیب زمانه ما» تبدیل شده است. تاریخی که بر چنین بینشی متکی است فلسفه تاریخ که جای خود دارد، آیا میتواند چیزی جز ستایشی بیمزه باشد؟ گوشه قصد نداشته کارش اینطور باشد، بلکه کتابی نوشته که هم گزارش تاریخی قانعکنندهای از نیمی از یک هزاره است و هم یک نقد فرهنگی قاطع. دلیل اصلی این امر فهم ویژه او از «دموکراسی» است. این اصطلاح، به دیده او، چیزی فراتر از انتخابات و نظامهای چندحزبی و حقوق بشر و حکومت قانون است؛ دموکراسی منسجمترین و کاملترین شکلِ آن نیروی بنیادینی است که به عقیده گوشه تاریخ بشریت را حرکت میدهد: «خودآیینی».
کلمه خودآیینی (autonomy) که از اوتوس (خود) و نوموس (آیین، قانون، ناموس) یونانی ترکیب شده، تحتاللفظی به این معناست که کسی بتواند قوانین خودش را داشته باشد، یعنی خود قانونگذار باشد. از نظر گوشه، خودآیینی بر یک میل انسانی بسیار مهم دلالت دارد: صاحب سرنوشت خود بودن. بنابراین داستان تاریخ از نظر گوشه داستان برخاستن درازمدت و تدریجی انسان از حالت دگرآیینی به وضعیت خودآیینی است. او میپذیرد که در دوران مدرن دموکراسی به موتور اصلی خودآیینی تبدیل شده است. اما، از نظر او، پیروزی خودآیینی برای دموکراسی بحران ایجاد کرده است. عصر ما عصر رهایی است؛ ولی درعینحال عصری است که در آن افراد و حتی کل جامعه در آن به نحو غریبی احساس ناتوان بودن میکنند.
با اینکه مارسل گوشه یکی از تاثیرگذارترین متفکران فرانسوی حاضر است، در ایالات متحده چندان او را نمیشناسند. او سالها در «مدرسه مطالعات پیشرفته در علوم اجتماعی» در پاریس تدریس کرده است. همچنین بنیانگذار و سردبیر مجله لو دیبا است که یکی از مشهورترین مجلات روشنفکری فرانسه بهشمار میرود. به علاوه گوشه در گالیمار، انتشاراتیِ مشهور و وزین فرانسوی، سرویراستار است. بااینحال، گوشه حتی در فرانسه هم شخصیتی گریزان -و گوشهگیر- است. او استاد دانشگاهی برجسته شد، انبوهی را به سمینارهای هفتگی خودش کشاند، بدون اینکه حتی مدرک دکترا گرفته باشد. او روشنفکری محترم و پرخواننده است که البته میتواند جدلی تند و تیز و حتی شروری هم باشد.
اما آنچه درباره این متفکرِ عمیقا سیاسی از همه عجیبتر است نوع سیاسیبودن اوست: او با طرفداری از لیبرالیسم در مقابل مارکسیسم معروف شد، بااینحال منتقد سرسخت حقوق بشر و فردگرایی است. او یکنوع سوسیالیستِ فلسفیِ خودخوانده است؛ اما اغلب به محافظهکاری و حتی ارتجاع متهم میشود. پیشزمینه گوشه نیز در مقایسه با بسیاری از نخبگان فکری فرانسه نامتعارف است. در ۱۹۴۶ در خانوادهای متوسط در مناطق روستایی نورماندی متولد شد. وقتی کودک بود در کلیسا نقش دستیار کشیش را داشت. بعدا از لحاظ اجتماعی رشد خوبی کرد و پس از تحصیل توانست معلم شود. طی این مدت، سیاست را کشف کرد. فعالیت اتحادیهای او باعث شد با کمونیستها آشنا شود که به تدریج با او به مشکل خوردند. با این حال، به مارکس علاقهمند شد و اگر کلیتر بگوییم، به انفجار ادبیات انقلابی که در فضای سیاسی تندِ اواخر دهه۱۹۶۰ ظهور کرده بود و در شورش دانشجویان و کارگران در ۱۹۶۸ به اوج خود رسید.
گوشه چند سالی را در مدرسه تدریس کرد و این پیش از آن بود که خودش را (با درآمد مشاغل سطح پایینی که داشت) وقف تحصیل در فلسفه بکند. برای اینکه بفهمیم چرا دموکراسی در شرایط بحرانی قرار دارد، باید نخست ماهیت دموکراسی مدرن را بشناسیم. گوشه میگوید دموکراسی معاصر سه بُعد مدرن خودآیینی را با هم ترکیب کرده است. خودآیینی یک شکل سیاسی دارد که همان دولت - ملت است؛ یک شکل حقوقی دارد که مربوط به حقوق بشر میشود و یک شکل زمانمند دارد که به آگاهی از تاریخ به مثابه پیامد کنش جمعی تعریف میشود. خودآیینی فردی که در قالب حقوق حفظ میشود موجب میشود دولت- ملت تنها شکل مناسب خودآیینی جمعی باشد و تاریخ وسیلهای است که افراد و دولت- ملتها از طریق آن تجربههای خود را معنادار میکنند.
از نظر گوشه، سرنوشت دموکراسی بسته به این است که این خصوصیات در طول زمان چطور رشد کنند. لیبرالیسم قرن نوزدهم محصول بازاندیشی در چرایی ناکام ماندن انقلاب از ایجاد حقوق برابر و حق حاکمیت بود. خودآیینی اصیل وقتی رخ میدهد که جامعه مدنی - که بهویژه (اما نه صرفا) از مناسبات بازار تشکیل میشود - از دولت جدا باشد. خودآیینی - و لذا دموکراسی- با جداکردن قانونی افرادِ مستقل از دولت حاصل میشود، نه با ادغام آنها. کشف جامعه بهعنوان سپهری که با دولت فرق دارد نیز بهعقیده گوشه، با زایش آگاهی تاریخی مقارن است: ما وقتی تاریخی خواهیم اندیشید که بفهمیم مسیر تکامل انسان نه از دولت بلکه از جامعه میگذرد.
در میانه قرن نوزدهم، لیبرالها به آمیزهای فکری دست یافتند که متشکل از سه اصل بود: مردم، علم، پیشرفت. اهمیت این سه از نظر گوشه در این بود که هر کدام میل به خودآیینی را به یک آرمان متعالی گره میزدند. مردم حکومت میکنند؛ اما در مقامِ نوعی اراده جمعی یا ملی، نه چون آشفتهبازاری از منافع متکثر فردی؛ جهان برای خرد انسانی قابل شناخت است؛ اما تا آنجا که از قوانین طبیعت اطاعت کند و تاریخ نتیجه کنش انسانی است که از قضا مقارن با اراده مشیتوارِ پیشرفت است. آزادی «سنت را در زمین خودش شکست داده بود.»
در نهایت، اثر گوشه، به نظر من، دو درس مهم برای ما دارد -که هر دو بر خلاف روح زمانه ماست. نخست، وقتی دموکراسی را به بهترین شکل میفهمیم - و حیاتیترین تکانههایش را درک میکنیم- که آن را به مثابه نوعی کشمکش بفهمیم، به مثابه فرآیند طولانی چندصدسالهای که طی آن انسانها قدرتی را که زمانی به خدایان واگذار کرده بودند پس گرفتهاند. تراژدی نولیبرالیسم این است که همه ما را آمریکایی کرده است؛ به همان معنای واقعا پروبلماتیکی که گوشه از مردم آمریکا در ذهن دارد، یعنی مردمی که بدون درد زایمان، دموکراسی در میان آنهازاده شد، بدون هیچ جنگ منظمی با گذشته فئودالی یا سلسلهمراتبی.
دوم، دموکراسی سخت است. نه به معنای متعارف کلمه که میگوید شهروندی مستلزم تعهد و تلاش است. دموکراسی دشوار است؛ چون لازمهاش این است که ما دگرآیینی را کنار بگذاریم، همان چیزی که آدمی برای حل بسیاری از مشکلاتش اغلب به آن رجوع میکند، از جمله مشکلاتی که از خود دموکراسی برمیخیزد. آیا حاضریم همچون موجوداتی خودآیین زندگی کنیم در عین علم به مخاطراتی که دارد؟ گوشه به ما یاد میدهد که ایبسا سرنوشت دموکراسی به همین وابسته باشد.
بخشهایی از مقالهای به قلم مایکل سی.بِرِنت، مورخ و استاد دانشگاه، ترجمه: محمدابراهیم باسط
منبع: دیسنت/ ترجمان