اشرافیت اروپایی و سلطنت ایرانی
با توجه به این توضیحات الیاس میتوان به اهمیت تاکیدی که در همه سفرنامههای اروپاییان بر فقدان اشرافیت در ایران آمده پی برد. بدیهی است که در نوشتههای فارسی، واژه «اشراف» درباره بزرگان و اعیان دوره گذار به کار رفته است، اما واژه «اشرافیت» در زبان فارسی کنونی را نباید با معادل آن در زبانهای اروپایی بهعنوان مثال aristocracy و nobility در زبان انگلیسی اشتباه کرد.
رافائل دو مان، راهب یسوعی فرانسوی، با آشنایی دقیقی که با نظام اجتماعی فرانسه و نیز ایران داشت، به نکتهای روشنگر برای تاریخ ایران اشاره میکند. او مینویسد: «در نزد ایرانیان اشرافیت نسبی وجود ندارد. اینجا اشرافیت به مال و منال و منصب است و ایرانیان توجهی به قدمت خانوادگی و اشرافیت خاندان (noblesse due sang) ندارند. وقتی فقر و درماندگی آنان را ببینند، آنان را در زمره طبقات پایین قرار میدهند. اینجا نام ویژهای برای «پرنس»، «دوک»، «مارکی»، «بارون» و... وجود ندارد و این واژهها را نمیتوان به فارسی برگرداند و بیشتر از آن فهماند.» دُو مان یسوعی، مانند نوربرت الیاسِ جامعهشناس دربار، از این اشاره مقدماتی نتیجه میگیرد که در فقدان اشرافیتی که بتواند تعادلی در قدرت سیاسی ایجاد کند، اقتدار پادشاه به قدرت مطلق میل میکند و اینقدرت سیاسی مطلق و خودکامه موجب میشود که خاندانهای اعیان یا بزرگان ایرانی تداوم پیدا نکنند و به اشرافیت به معنای دقیق کلمه تبدیل نشوند.
دو مان، در فقرهای که از نظر تاریخ اندیشه و نیز جامعهشناسی تاریخی ایران دارای اهمیت است، مینویسد: «حکومت کشور که فرمان پادشاه بهطور مطلق بر همه قلمرو آن، بر رعیت و جان و مال آنان رواست، بیآنکه واهمهای از شورش و خروج داشته باشد، خودکامه یا سلطنتی است.
این را سبب آن است که همه این بزرگان را که نخستین و بر حسب معمول واپسین فرد خاندان خود هستند، شاه به همان آسانی بر میکشد و باز بر زمین میزند.»سبب اینکه «اعیان»، در دوره گذار تاریخ ایران «اشراف» نیستند، این است که اغلب، بزرگان نخستین و در عین حال واپسین فرد خاندان خود هستند و در واقع در ایران خاندانهای اعیان، وجودی مستقل از اقتدار سیاسی مطلقه پادشاه که به دلخواه خود آنها را برمیکشد و به هر بهانهای نیز خاندانی را نابود میکند، ندارند...
قدرت مطلق پادشاه تنها وجهی از نظام فرمانروایی ایران بود، اما بیشتر شاهان ایران، اگرچه در عالم نظر سلطنت مطلقه داشتند، ولی به هر حال در عمل چنین نبود. تاکید سفرنامهنویسان بر ایرادهای آموزش و پرورش شاهزادگان و این واقعیت که دربار ایران آنان را برای فرمانروایی آماده نمیکند، مبین این نکته است که روی دیگر سکه فرمانروایی خودکامه، ضعف نهاد سلطنت و سستعنصری پادشاه بود.
با فروپاشی نظام پادشاهی دوره باستان و از میان رفتن خاندانهای بزرگ ایرانی و نیز دهقانان، سلطنت به انحصار سران قبیلهها و اقوامی در آمد که در دورههایی به ایران مهاجرت کرده بودند و از آنجا که خاستگاه فرمانروایی جز زور نبود و فرمانروایان «خربنده»هایی بودند که امارت یافته بودند یا چنانکه از باب ذم شبیه به مدح درباره نادرشاه گفتهاند «فرزند شمشیر» بودند، تنها بنیادگذاران یا جانشینان بلافصل آنان میتوانستند انسجامی نسبی و تعادلی ناپایدار میان گروههای مختلف و نیروهای گریز از مرکز ایجاد کنند.
منبع: تاملیدربارهایران، دکتر جواد طباطبایی، جلد نخست، صفحات۲۵۸تا۲۶۲