تکنوکرات سیاستگریز
سمیعی در شرح زندگی و دوران کودکی خود گفته است: پدرم از بچگی به سنپترزبورگ رفته بود. در مدرسه نظام آنجا درس خوانده، بعد هم از آنجا به ژنو رفته و حقوق سیاسی خوانده بود. اوایل جنگ اول به ایران برگشت و با یکی از بستگانش ازدواج کرد. پدرم از بدو ورود به ایران وارد کار دولتی شد. مدتی هم اگر اشتباه نکنم با حزب دموکرات و اجتماعیون اعتدالیون همکاری داشته است. در سال۱۳۱۱ شمسی ما در بازارچه شیخ هادی اجارهنشین بودیم. آن سال خانهمان را عوض کردیم. به اندازه ۱۵۰متر، ۲۰۰متر رفتیم بالاتر، کوچه خدادادخان و یک خانه تازه گرفتیم. بعد از دو سه روز یکی از دوستان قدیمی پدرم به خانه ما آمد و در اتاق میهمانخانه زیر گوشی با همدیگر یک چیزهایی گفتند، بعد رفتند و پلیس آمد و یک اتاقی را در انتهای ساختمان -حیاط خیلی بزرگی بود– نشان داد. آنها رفتند آن اتاق، یک قالی را جمع کردند و گوشه اتاق را کندند و از آنجا یک صندوق چوبی درآوردند پر از تفنگ که مربوط به دوران فعالیت سیاسی شان بود.»
سمیعی سپس از تحصیلاتش سخن میگوید: ژوئیه ۱۹۱۸ (۱۲۹۷)در تهران به دنیا آمدم. سال۱۳۱۵ تحصیلاتم را در مدرسه از اول تا متوسطه تمام کردم. در مسابقه بانک ملی شرکت کردم. قرار بود از میان کسانی که در مسابقه قبول شده بودند ۱۲نفر را به انگلستان بفرستند برای اینکه در رشته حسابداری خبره تحصیل کنند. خب، من هم قبول شدم و در سال۱۹۴۵ (۱۳۲۴) به انگلیس رفتم و سال ۱۳۳۴برگشتم ایران.»
مهدی سمیعی در بانک ملی، تشکیلاتی مرکب از تکنوکراتها و روشنفکران ایرانی -از جمله اسحاق آپریم و ابوالقاسم خردجو - با عنوان «اتحادیه کارکنان بانک» پی ریخت. ابتهاج که این تشکیلات را مزاحم مدیریت آهنین خود میدید، با اعضای آن درگیر شد؛ اسحاق آپریم را به جرم آنکه عضو حزب توده بود، راند و کاری کرد که مهدی سمیعی را به زاهدان تبعید کنند. خردجو نیز پیشنهاد همکاری با بانک جهانی را پذیرفت و ایران را ترک کرد.
سمیعی در ایام تبعید در زاهدان به ساختن مرکزی برای بانک و آموختن حسابداری و بانکداری به بومیان مشغول شد. ابتهاج با مشاهده اقدامات سمیعی به ناگزیر حکم معاونت بانک ملی استان را برایش صادر کرد و بعد از بازگشت وی به تهران (در سال۱۳۳۷ش) ابتدا معاونت و بعد از آن، ریاست اداره خارجه بانک را به او محول کرد. سمیعی چندی بعد با حکم ابتهاج به سمت معاون و سپس ریاست آنجا منصوب شد و سرانجام در سال۱۳۴۲ش ریاست بانک مرکزی را برعهده گرفت. مهدی سمیعی بعد از ۶سال ریاست بر بانک مرکزی، در دیماه ۱۳۴۷ به ریاست سازمان برنامه منصوب شد. اما چنانکه خود گفته، نمیتوانسته است «مطامع وزرا، نمایندگان، اهالی دربار و امرای ارتش» را برآورده کند. بنابراین حدود دو سال بیشتر در آنجا دوام نیاورد و فرمانفرمائیان بر صندلی او نشست. مهدی سمیعی فقط بانکدار نبود، به موسیقی، نقاشی و سینما هم دلبسته بود. هم مایهگذار و هم پیشبرنده کار دستاندرکاران این هنرها بود.
آنچه میخوانید بخشهایی ویراسته از سخنان سمیعی در گفتوگو با پروژه تاریخ شفاهی هاروارد است.
سمیعی در نخستین سال بازگشت به ایران بهعنوان حسابدار خبره وارد بانک ملی میشود. در آن موقع ابوالحسن ابتهاج، رئیس بانک ملی بوده است: «آقای ابوالحسنخان ابتهاج رئیسش بود و خیلی با قدرت بانک را اداره میکرد. رویهاش هم هیچوقت عوض نشد همیشه خیلی به اصطلاح قدرتمدار بود و خیلی هم معتقد به خودش. اعتماد به نفس عجیب و غریبی داشت. خب، یک مدتی در تابستان ۱۳۲۵ در بانک جنبشهایی بود برای تشکیل اتحادیه کارکنان بانک ملی ایران، ولی با آمدن قوامالسلطنه، ابتهاج خیلی با قدرت و خشونت اتحادیه را برانداخت. اتحادیه دیگر از کار افتاد و یکی دو نفر را از بانک بیرون کردند. جای یکی دو نفر را هم عوض کردند و بعد از یکی دو ماه هم مرا تبعید کردند، باید اسمش را گذاشت تبعید؛ ولی به من پست دادند بهعنوان معاون شعبه بانک ملی ایران در زاهدان.»
مصاحبهگر در اینجا میگوید: «جای خوش آب و هوایی بوده» و سمیعی ادامه میدهد: اولا خوش آب و هواییاش که جای خودش، ولی حقیقتا این یک موضوع خیلی جالب است برای اینکه آدم بداند در سال۱۳۲۵ زاهدان در ایران چطور جایی بوده. تصور اینکه آنجا یک فرودگاه خیلی بزرگ داشت که امکاناتی نداشت؛ ولی فرودگاه عظیمی بود که برای زمان جنگ برای پرواز بین هندوستان و جاهای دیگر ساخته بودند و خب، برای آوردن بعضی از مواد مورد احتیاج ایران از آن خیلی استفاده میشد برای اینکه راهآهن هندوستان میآمد و به زاهدان ختم میشد.
من وقتی رفتم خانه رئیس بانک - که اتفاقا شوهر دخترعموی تنی من بود- اول کاری که به من گفتند بکن این بود که فرش را بلند کن ببین زیر فرش عقرب هست یا نه؟! و عقرب بود؛ این یک. دوم، شاید هم خیلی صلاح نباشد قشنگ نباشد آدم این حرف را بزند، ولی خب مثل تمام خانههای قدیمی، مستراح در ساختمان نبود، بیرون بود. سوسکهای قهوهای از در و دیوار بالا میرفت. اصلا ماتم برده بود که کسانی که آنجا زندگی میکنند چطور میتوانستند تحمل بکنند. حالا چیزهای دیگرش خیلی لازم نیست گفته شود. خب، من تقریبا ۷ماه آنجا بودم؛ اما حالا حقیقتا باید این را بگویم، اگر من از تکنیک بانکداری چیزی یاد گرفتم فقط در همان ۷ماه بود. قبل از آن من اصلا کار بانکداری نکرده بودم. در دانشگاه اقتصاد چیزهایی خوانده بودم، اما هیچوقت کار بانکداری نکرده بودم و در این زمینه تربیت هم نشده بودم. در آن چند صباحی هم که در بانک ملی بودم یا گرفتار اتحادیه بودیم یا فقط حسابرسی میکردم (audit)؛ آن هم خیلی سطحی.
این برای من یک تجربه حقیقتا فوقالعاده بود برای اینکه تک و تنها آنجا را داشتم اداره میکردم. شوهر دخترعمویم آن موقع که من رفتم آنجا نبود و مسافرت بود، بعد هم ناخوش شد، حال زنش هم خوب نبود. تقریبا من که معاون بانک شده بودم، بیخودی هم معاون بانک شده بودم، تمام مسائل بانک روی دوش من بود و من مجبور بودم هر چه هست و نیست یاد بگیرم و آن موقع به جرات میتوانم بگویم روزی هفده، هجده ساعت تمام هفت روز هفته را کار میکردم. علاوه بر این، شاید مشکل باشد کسی حالا باور کند من بعد از ۷ماه که از زاهدان میرفتم، زاهدان از لحاظ روحیه یک شهر دیگر شده بود؛ برای اینکه تمام مدت من آنجا مسابقه راه انداختم. بدمینتون، فوتبال، تنیس. در آن شهر کوچک سه تیم درست کردیم. همیشه مسابقه بود و فعالیت عجیب و غریب. اما خب، من واقعا نمیتوانستم بهعنوان یک تبعیدی آنجا بمانم. آخر سر هم به تهران تلگراف کردم که من میآیم اعم از اینکه مرا بخواهید یا نخواهید. تا سالهای آخر هم که بانک ملی بودم، قبل از اینکه بروم بانک توسعه صنعتی، پول هزینه مراجعت مرا از زاهدان به من ندادند. سالی یک دفعه یک کاغذ مینوشتم پولم را میخواستم و آخر هم ندادند؛ ولی به هر حال این هم یک معترضهای بود که خیلی طول کشید.
ابتهاج کتاب برتراندراسل را دور انداخت!
روایت سمیعی از مجادلهاش با ابوالحسن ابتهاج بر سر کتابخوانی نیز تاملبرانگیز است: «یک بار، ابتهاج از من کتاب خواست. سال ۱۳۲۹بود. میخواست برود تعطیلات بخواند. من هم آن موقع خیلی کتاب میخواندم و از انگلیس برایم کتاب میفرستادند. میخواستم و برایم میفرستادند. من سه چهار کتاب بردم. یک کتاب از برتراند راسل بردم. بیوگرافی لیتوینوف را بردم، یکی هم کتابی راجع به ۱۸۴۸ به اصطلاح انقلابهای اروپا در ۱۸۴۸.
برتراند راسل را که اصلا پرت کرد وسط اتاق گفت: «این را نمیخواهم.» گفتم»: خیلی خب. از همان سال هم با هم دعوای خیلی شدید کردیم که من از بانک قهر کردم و رفتم، ابتهاج هم دیگر رفت. نزدیک بود در اتاقش کارمان به کتککاری بکشد. برتراند راسل را که پرت کرد، خیلی خب، آن دوتا را هم انداخت آنجا. گفتم که خب شما که به من نگفتید چه نوع کتابی دوست دارید، من به سلیقه خودم، چهار کتاب بود، آن یکی یادم نیست چه بود، یک رمان بود، از این رمانهای خیلیخیلی جدی؛ ولی یادم نمیآید. من اینها را به سلیقه خودم آوردم و فکر میکنم کتابهای درجه یک است، همش درجه یک است. خیلی خب، حالا اینها… چه میخواهی؟ گفت: «یادداشتهای روزانه آیزنهاور». آدم برتراند راسل نخواند، نمیدانم ۱۸۴۸ نخواند. برود یادداشتهای روزانه آیزنهاور را بخواند که چه بشود؟ ابتهاج گفت: «اینها مردهاند. همهشان مردهاند. کتابهای مرده.» آیزنهاور را میخواست که زنده بود!
سمیعی سپس توضیح میدهد که از بانک ملی به شرکت نفت رفته است، آن هم در هنگامهای که موضوع ملی شدن نفت در مجلس شورای ملی بالا گرفته بود. در شرکت نفت بهعنوان مدیر بخش حسابرسی داخلی مشغول کار میشود. تا اینکه دولت مصدق ساقط میشود و او از شرکت نفت استعفا میدهد و برمیگردد به بانک ملی: « اتفاقا خوب هم شد که آمدم بانک ملی. بیآنکه بخواهمساز خودم را بزنم. به نظرم خیلی لازم بود که من به بانک ملی برگشتم. برای اینکه در آن زمان تمام روابط ما با انگلیس و Bank of England به هم خورده بود و بانک ملی باید از نو کارمند تربیت میکرد. علیاصغر ناصر هم که شده بود رئیس بانک. او خیلی به من اعتماد داشت و با هم خوب کار میکردیم. سال۱۳۳۶من معاون بانک ملی شدم، بعد هم رفتم بانک توسعه صنعتی و معدنی. مه۱۹۶۳ رئیس بانک مرکزی شدم.
چهار شرط برای پذیرش ریاست بانک مرکزی
سمیعی ظاهرا نمیخواسته است ریاست بانک مرکزی را بپذیرد مگر به شروطها. اما در تله اسدالله علم میافتد: «یک روز اسدالله علم مرا خواست به دفترش و همانجا که روی مبل نشسته بودم تلفن زنگ زد. گفت: «این اعلیحضرت هستند.» خودش پای تلفن بود و من روی مبل نشسته بودم. شاه معلوم بود خیلی بلند حرف میزند؛ برای اینکه گاهگاهی من صدایش را میشنیدم. «تعظیم میکنم.»، «چه شد؟» علم گفت: «الان دارم با سمیعی صحبت میکنم»، «چه صحبتی، مگر قبول نمیکند؟» علم گفت: «چرا قربان! پذیرفته، با افتخار پذیرفته.» من فریاد کشیدم و گفتم: «آقای علم چرا دروغ میگویی من کی پذیرفتم؟» «حتما»، «حتما»، «حتماً». من حقیقتا تنم لرزید. گفتم چطوری میشود آخر اینطوری. گفتم خیلی خب، حالا که شما این کار را کردید و مرا در تله انداختید، من دیگر به فرض هم نخواهم، نمیتوانم دیگر، مجبورم بگویم آره، ولی شرط دارم.
گفت: «شرط چیست؟» گفتم سه تا شرط دارم: یکی اینکه اولا من نمیدانم حقوق رئیس شرکت نفت چقدر است؟ راستراستی هم نمیدانستم. مرحوم عبدالله انتظام، رئیس شرکت نفت بود. گفتم هرچقدر که او میگیرد، من هم در سمت رئیس بانک همان را میخواهم نه یک شاهی کمتر و نه یک شاهی زیادتر. اگر صدتومان او میگیرد بهعنوان مثلا خدمت به دولت و اینها، من هم صدتومان میگیرم، اگر صدهزار تومان هم میگیرد من هم صدهزار تومان. گفت: «خب اینکه اهمیتی ندارد.»
شرط دیگر سمیعی این است که شریف امامی که آن موقع رئیس سنا هم شده بود، باید بشود رئیس هیاتمدیره بانک توسعه صنعتی، چون بزرگترین دشمن این بانک است. تنها راهی که میشود بانک را نجات داد این است که خودش بشود رئیس بانک. گفت: «سوم چه؟» گفتم سوم این است که قائممقام بانک را من انتخاب میکنم، دیگر آن را شما نمیتوانید به بانک تحمیل کنید. هرکسی که من خواستم باید بشود. گفت: «کسی را در نظر داری؟» گفتم بله در نظر دارم. گفت: «نمیگویی حالا؟» گفتم نه رسما نمیگویم، ولی اگر بخواهید به شما میگویم. گفت: «خب به من شخصا بگو که من به تو بگویم میشود یا نمیشود اصلا.» گفتم خب اگر نشود من هم نیستم. گفت: «کیست؟» گفتم خداداد فرمانفرماییان. مثل اینکه یک دوش آب سرد ریخته باشند روی سرش. گفت: «مگر ممکن است؟» گفتم آخه چرا ممکن نیست؟ آخر خداداد مغضوب بود دیگر. گفت: «نمیشود.» گفتم خب، من هم نیستم. نشان به آن نشان که تازه بعد از اینکه من شدم رئیس بانک، تا سهماه اینها قائممقام را تعیین نکردند؛ درصورتیکه من همان روز اول نوشتم و معرفی کردم. سه ماه گذشت تا خداداد را تایید کردند. بالاخره به این ترتیب موفق شدم. وقتی اینها را شرح دادم گفتم شرط آخری من، چهارمی من، این است که من با یک برنامه کار میآیم. اگر برنامه کار را دولت تصویب کرد، میآیم؛ والّا فایده ندارد بروم بانک مرکزی. این را دادیم به آنها توسط آقای بهنیا و آنها هم بالاخره بعد از مقداری بحث و گفتوگو پذیرفتند. این برنامه را هم خداداد و منوچهر آگاه و من سه نفری تدوین کردیم. به این ترتیب من شدم رئیس بانک مرکزی.
نمیخواستم آدم سیاسی یا وزیر بشوم
سمیعی در بخشی دیگر از این مصاحبه به دیدارش با کاظم جفرودی در سال۱۳۴۶ اشاره میکند و اینکه، از او خواسته است عضو حزب مردم شود: «این آنترهسان (جالب) است. کاظم جفرودی تلفن کرد: «خب، همدیگر را ببینیم.» رفتیم با هم نهار خوردیم. صحبت کرد از اینور و از آنور که تو چرا فعالیت سیاسی نمیکنی، بیا در حزب مردم. گفتم اولا که حزب مردم شوخی است و من اهل شوخی نیستم. من سالهاست از روزی که مرا فرستادند زاهدان کار سیاسی را بوسیدم گذاشتم کنار، دیگر نیستم. من دلم میخواست در حرفه خودم بمانم. گفت: «نمیشود تو این مملکت…» نمیدانم تعارف: «به آدمی مثل او احتیاج است و این چیزها.» یک دفعه، دو دفعه، سه دفعه بالاخره گفت: «میدانی چی؟ تو باید بیایی در حزب مردم. اولا برای اینکه دوستان تو اینجا هستند.» چند نفر از دوستان خیلی نزدیک من در حزب مردم بودند، خب در حزب ایراننوین هم با هویدا و کسان دیگر بودند. «بیا اینجا برای اینکه با بالا هم صحبت شده که تو بیایی. اگر تو بیایی اینجا برای یک مدت کوتاهی بمانی تو را انتخاب میکنند به سمت دبیر کل حزب و بعد در انتخابات آینده حزب مردم برنده میشود و تو میشوی نخستوزیر. این پیشنهاد صریح آقای جفرودی بود. گفتم جفرودی آخر این کار به نظر من عاقلانه نیست، من این کارها را بلد نیستم. من تا به حال اقلا سهبار پیشنهاد وزارت را رد کردهام. همه هم میدانند، من دلم نمیخواهد اصلا وزیر بشوم، نخستوزیر بشوم. گفت: «نه، این وظیفه ملیات است و باید این کار را بکنی.» گفتم خوب بگذار من فکر کنم. این تنها چیزی بود که من هیچوقت به هویدا نگفتم یعنی برای اینکه خب مستقیما به او مربوط بود دیگر. بالاخره فکر کردم که من چرا بیخودی اینقدر وقت خودم را تلف بکنم، میروم و از خود شاه میپرسم ببینم چه میگوید و به او هم میگویم که اینکاره نیستم. شاه شمال بود، وقت دادند و پاییز هم بود، چطور بود که آنجا بودند نمیدانم، برای اینکه غروب خیلی زود تاریک شد. بعد با طیاره رفتم آنجا و هاشمینژاد که فرمانده گارد بود، نمیدانم آن موقع فرمانده گارد بود یا هنوز فرمانده گارد نشده بود شاید، به هر حال، هاشمینژاد آمد فرودگاه و مرا برد به یکی از این خانههایی که در نوشهر کنار جاده بود. همینطور نشسته بودم و خسته هم بودم تقریبا داشتم چرت میزدم، هوا کمکم دیگر داشت گرگ و میش میشد. یک دفعه در باز شد و یکی از این آجودانها آمد و اعلیحضرت آمدند. گفت: «چه شده که با این عجله و اینها.» گفتم بله دیگر این دفعه کار ۱۰۰درصد شخصی خودم است. گفتم میخواستم به شما بگویم که من حقیقتا بلد نیستم، من اینکاره نیستم. وزارت هم حتی نمیتوانم عمل کنم. من کار حرفهای خیلی خوب، میتوانم انجام بدهم. بعد هم گفتم از همه مهمتر اینکه هویدا دوست بچگی من است، ما سالها با هم بودیم. یک مدتی برای اینکه او رفت لبنان و بعد هم من رفتم فرنگ و همدیگر را ندیدیم بین ما فاصله افتاد و تا زمانی که از اروپا برگشت و خب ما همیشه با همدیگر بودیم، بعدا من همکار او هستم. رئیس سازمان برنامه یا رئیس بانک مرکزی هستم و هویدا نخستوزیر مملکت است، من چطور میتوانم بیایم حالا با این نیت که او را از کار بردارید، بیایم بروم چنین کاری کنم.
یکدفعه اعلیحضرت، به من گفت: «شما دروغ بلد نیستید بگویید.» ولی آن روز هم گفت: «شما زیادی حس وفاداری نشان میدهید.» یکدفعه دیگر هم به من گفته بود، حالا یادم نمیآید درست برای چه بود. به نظرم حدسم بر این است که برای محمود اسفندیاری بود. گفت: «به این آدم اعتماد دارید؟» گفتم ۱۰۰درصد، دوست بچگی و هممدرسه من بوده و من کورکورانه به او اعتماد دارم، گردنم را برایش میدهم. برگشت یک نگاه سرد، راستراستی سرد، اصلا تن من یخ زد. گفت: «گردنت را هیچ وقت برای هیچ کس نده.»
بعد گفتند که: «خیلی خب ولی معذلک اگر دلتان میخواهد چیزی نیست از لحاظ من اشکالی ندارد؛ ولی خیال نکنید که اگر بخواهیم مثلا یک کسی را نخستوزیر بکنیم به او میگوییم که حتما برو به حزب. نه، اگر فردا لازم شد که یک کسی را دستش را از توی پیادهرو بگیریم و بیاوریمش نخستوزیر بکنیم، این کار را میکنیم. نخستوزیر کاری نمیتواند بکند! حداکثرش این است که یک جادهای هست کم و بیش پهن، حداکثرش این است که از چپ جاده میتواند برود به راست جاده، از راست جاده برود به چپ جاده، از جاده هیچ وقت نمیتواند خارج بشود.» بعد هم یک مقداری صحبت کردیم و هاشمینژاد هم ما را دوباره برد فرودگاه و همان شبانه هم دوباره برگشتم تهران.
اوضاع آشفته سازمان برنامه
سمیعی سپس از وضعیت آشفته سازمان برنامه سخن میگوید و اینکه در آنجا کمتر کسی بوده است که با او احساس همدلی کند: «اولین چیزی که در سازمان برنامه به آن برخوردم، دیدم که از این سازمان با تمام احترامی که به اصفیا دارم، از هم گسیخته است، کسی به کسی نیست. مثلا آقای جمشید بزرگمهر که درست یادم نیست پستش چه بود، بدون اجازه از کسی روی بام سازمان برنامه کتابخانه میساخت. به او میگویم آقا تو هیچ حساب کردی که اگر یک کتابخانه به این عظمت را بسازی، این ساختمان اصلا میخوابد و این رئیس سازمان برنامه بدبخت که نشسته زیر کتابها میمیرد حتما، خفه میشود. خب کی به تو اجازه داده؟ کو؟ اجازت کو؟ کجاست مصوبهات؟»
موج انقلاب و خروج از کشور
سرانجام موجی که از انقلاب اسلامی برخاسته بود سمیعی را هم بهعنوان یک کارگزار دوران پهلوی با خود میبرد. اما نخستوزیر وقت که از زمان دولت مصدق با سمیعی سابقه آشنایی داشته است، باعث نجات او از توقیف و اعدام میشود. حتی به واسطهای گذرنامهاش را صادر میکنند و حکم نیز به او میدهند: «حالا این دیگر البته آسان نبود، خیلی مشکل بود و خیلی هم خرج برداشت، خیلی خرج برداشت؛ ولی گذرنامه دادند و در آخرین لحظه هم که من روز بعدش قرار بود بیایم خارج، تلفن کردند: «نیایید یک مشکلی هست.» خیلی هم با ادب، «نیایید»....بعد گفتم که چرا؟ گفتند: «بایستی از بانک توسعه کشاورزی یک موافقتنامه بیاورید که شما میتوانید سفر کنید.» من گفتم که بیچاره شیخالاسلامی جرات نخواهد کرد یک چنین کاری بکند. گفتم من از وزیر کشاورزی میآورم. گفتند: «اشکالی ندارد.» وزیر کشاورزی نبود، رفته بود به آمریکا....هیچی. دوباره رفتیم سراغ همان کسی که اجازه خروج اولیه را در دادستانی انقلاب صادر کرده بود. ایندفعه دادستان نه فقط یک نامه خشن نوشت به اینها که وقتی که دادستانی اجازه داده به کسی، یعنی در اختیار دادستانی هست شما چطور جرات دارید که مثلا به او بگویید نه. یک کاغذ جدا نوشته: «فلانکس در پناه دادستانی انقلاب است و هیچ کس حق مزاحمت برای فلانکس را ندارد.»
سمیعی میگوید: با دو تا نامه یک هفته بعد از طریق هواپیمایی بریتیش از ایران خارج شدم و به لندن آمدم، روز پنجم ژوئیه۱۹۷۹ .