موزه ۱۰۰ میلیون پوندی
وقتی کوین پنجساله شد، پدر و مادرش هدیه تولدی غیرعادی به او دادند: یک کلاهخودِ گارد حمله آلمان نازی که گلوله خورده بود و روی گوشهایش نشان رعد و برق داشت. او خودش مخصوصا این را خواسته بود. سال بعد هم در یک حراج ماشین که در شهر مونتکارلو فرانسه برگزار میشد از پدر مولتیمیلیونرش خواست برایش یک مرسدس بخرد: همان مرسدس جیفور که هیتلر سال۱۹۳۸ در مناطق سودِتِنلند [در چکسلواکی سابق] سوار میشد. تام ویتکرافت آن را نخرید و پسرش تا خانه بیوقفه گریه کرد.
وقتی ویتکرافت پانزدهساله شد، پولی را که مادربزرگش به عنوان هدیه تولد داده بود خرجِ سه دستگاه جیپ متعلق به جنگ جهانی دوم کرد که از جزایر شِتلند بهدست آمده بودند. سپس خودش آنها را تعمیر کرد و به قیمت هنگفتی فروخت. او با درآمد حاصل از این فروش چهار خودروی دیگر و یک تانک خرید. ویتکرافت، پس از ترک تحصیل در شانزدهسالگی، مدتی برای یک شرکت مهندسی در شهر لِسترشِر کار کرد و سپس در شرکت ساختمانسازی پدرش مشغول به کار شد. او اوقات فراغتش را به گردش در مناطق جنگیِ توفانزده در اروپا و شمال آفریقا میگذراند و بهدنبال قطعات تانکها و پیداکردن خودروهای نظامی بود تا برای تعمیر و بازیابی به خانه ببرد.
ویتکرافت مردی است درشتهیکل و آرام و اسطورهای در دنیای مردانه و کلارکسونیِ، دلمشغولیهای تاریخی و نظامی. در میان گروههای اینترنتیِ علاقهمند به جنگ جهانی دوم، از مجموعه ویتکرافت با احترام اما درگوشی حرف میزنند؛ گنجینهای تقریبا افسانهای از جواهرات نظامی. ویتکرافت که مدتها مایل نبود آرشیو عظیمش از مصنوعات نازیها را به نمایش عمومی بگذارد، اکنون درِ گنجینهاش را محتاطانه به روی مخاطبان بیشتری میگشاید. برای این منظور وبسایتی راهاندازی کرده که بهسختی بالا میآید و در آن تعدادی ماشین نظامی از موزه خودروی خود را به نمایش گذاشته است.
از آن روز که ویتکرافت برای اولینبار کلاهخودِ گارد حمله آلمان نازی را هدیه گرفت تاکنون، زندگی او با دلمشغولیاش نسبت به یادگاریهای نظامی آلمان نازی شکل گرفته است. او در جستوجوی اقلامی که بتواند به مجموعهاش اضافه کند به سراسر دنیا سفر کرده، به فرودگاههای نظامی دوردست رفته، مسیرهایی بسیار مبهم را دنبال کرده و در پی اشیای تاریخی وارد ماجراجوییهای هولناکی شده است. خودش قبول دارد که میل شدیدش به گردآوری، دیوانگی خاصی است که خواستههای دوستان و خانواده را کنار زده است. ژان بودریار، نظریهپرداز فرانسوی، در جایی اشاره میکند که جنون جمعآوری معمولا بین «پسران در آستانه بلوغ و مردان بالای ۴۰ سال» دیده میشود. بهگفته او، چیزهایی که ما گردآوری میکنیم معمولا حقایق ژرفتری را آشکار میکنند.
تام، پدر ویتکرافت که کارگر ساختمان و اهل کسِل دونینگتون بود مثل یک قهرمان از جنگ جهانی برگشت. هنگام برگشت، همسرش لِنچن، مادر ویتکرافت، نیز همراهش بود. اولینبار او را از روی برجک تانک دیده بود، وقتی که با تانک وارد روستای محل زندگی همسرش در کوهستان هارتس در ساکسونی سفلی شد. او در دوران رونقِ بازسازیِ پس از جنگ صدها میلیون پوند به جیب زد، سپس بقیه عمرش را صرفِ ارضای علاقه خود به ماشینها کرد. او پیست دونینگتون پارک را مدیریت کرد و با افراد سرشناسی همچون آیرتون سنا و خوان مانوئل فانخیو [از قهرمانان فرمول یک] همپیاله شد. برای خودش تیم مسابقه تشکیل داد -با نام ویتکرافت ریسینگ- و بزرگترین مجموعه ماشینهای مسابقه را در دنیا بهوجود آورد.
بهراحتی نمیتوان گفت بازتاب قساوتی که در درون مصنوعات نازیها نهفته است تا چه اندازه علاقهمندان را برمیانگیزد تا برای خرید و فروش آنها چکوچانه بزنند. خریدوفروش اشیای عتیقه دوران رایش سوم در کشورهای آلمان، فرانسه، اتریش، اسرائیل و مجارستان یا ممنوع است یا مقررات سختگیرانهای دارد. هیچیک از خانههای بزرگِ حراج اشیای یادآور نازیها را به حراج نمیگذارد و شرکت ایبِی نیز بهتازگی فروش آنها را در سایت خود ممنوع کرده است. اما این کسبوکار با خریدوفروش اینترنتی و با علاقه فزاینده خریدارانی از روسیه، آمریکا و کشورهای خاورمیانه رونق گرفته است، بزرگترین رقیب ویتکرافت یک خریدار مرموز و بینامونشان روس است.
مسلما دستیابی به ارقام دقیق آسان نیست، اما گردش معاملات سالانه این بازار در دنیا بیش از ۳۰میلیون پوند برآورد میشود. یکی از پربازدیدترین وبسایتها را دیوید ایروینگ، از منکران هولوکاست میگرداند که در سال۲۰۰۹ چوبدستی هیتلر را (که پیشتر متعلق به فریدریش نیچه بود) به قیمت ۵۷۵۰ دلار فروخت. ایروین دستههای تار موی هیتلر را به قیمت صدوسی هزار پوند عرضه کرده است و میگوید درحالحاضر بهدنبال تایید اصالت استخوانهای سوختهای است که گفته میشود متعلق به هیتلر و [معشوقهاش] اِوا براون است. همچنین تب خریدوفروش اتومبیلهای دوره رایش سوم بالا گرفته است.
سال ۲۰۰۹، یکی از مرسدسهای هیتلر تقریبا به قیمت ۵میلیون پوند فروخته شد. نسخه امضاشده کتاب نبرد من بیستهزار پوند فروش میرود؛ درحالیکه سال ۲۰۱۱ سرمایهگذار ناشناسی مجلات ساوث آمریکنِ یوزف مِنگله [پزشک نازی و عضو اساس] را به قیمت سیصدهزار پوند خرید. هرچه جنایتهای نازیها بیشتر به پستوی تاریخ میخزد، ظاهرا رقابتها برای بهچنگآوردن یادگاریهای تاریکترین فصل قرن بیستم بیشتر به شکست میانجامند. در بازار خریدوفروش یادگاریهای نازیها، دو تا از سه ایدئولوژی غالبِ این عصر -فاشیسم و کاپیتالیسم- با هم برخورد دارند، بهواسطه ارزش مالی این اشیا که برای توجیه تملکشان استفاده میشود و قیمتهای فزایندهای که مجموعهدارها را در دامِ رقابتِ دیوانهوار برای به دست آوردن اشیای نادر و طمعانگیز گرفتار میکند. به بیان هنری دیوید ثورو در کتاب والدن، «چیزهایی که مالکشان هستیم ممکن است مالک ما شوند»؛ درباره ویتکرافت چنین حسی دارم- او ابتدا دست به ساختن یک مجموعه زد؛ اما خیلی زود همان مجموعه شروع کرد به ساختن شخصیت خودِ او.
اولینبار از طریق عمهام ویتکرافت را شناختم. او مشاور املاکی دور از وطن و خونسرد است که عمارت پرتی را در نزدیکی شهر لیموژ فرانسه به او فروخت. پس از این اتفاق، آن دو رابطه عشقی کوتاه و نافرجامی را تجربه (یا تحمل) کردند. اما برخلاف این جدایی گریزناپذیر، پدرم همچنان ارتباطش را با ویتکرافت حفظ کرد تا اینکه، چند سال پیش، ویتکرافت او را به خانهاش دعوت کرد. پس از صرف نوشیدنی در اتاق پذیراییِ ویژه افسران که مجاور تالار پذیرایی خودش ساخته بود، ویتکرافت میهمانسرا را نشان پدرم میدهد.
پدرم تعریف کرد که جای چشمگیری بود، بیشتر بهخاطر اثاثیهاش. پدرم آن شب در تختخواب محبوب هرمان گورینگ خوابید، تختی از جنس چوب گردو که رویش صلیب شکسته کندهکاریشده و در سکونتگاه شکاری گورینگ با نام اختصاصی کارینهال بوده است. روی دیوار چند سر گوزن با چشمان بیروح و چند گراز عاجدار نصب شده بود و فرشهایی از پوست گرگ روی زمین پهن بود. پدرم کمی ترسیده، اما بیشتر مسحور فضا شده بود.
او بلافاصله بعد از آن میهمانی، ویتکرافت را در ایمیلی برایم اینطور توصیف کرد: «بهطرز نامعقولی بانزاکت و میشود گفت: بهطور غیرطبیعی صمیمی». هوا دیگر تاریک شده بود که به ساختمان بزرگ و دوطبقهای در پشت خانه ویتکرافت رسیدیم که قبلا انبار بوده است. بزرگترین بنا در شبکه ساختمانهای اطرافِ خانه همین بود که بهتازگی آن را رنگ کرده بودند و قفلهای نو و براق روی درهایش انداخته بودند. هنگام ورود، ویتکرافت رو به من کرد و لبخندی زد؛ طوریکه میتوانستم از لبخندش بخوانم که هیجانزده شده است. گفت: «من باید در زندگیام قوانین سفت و سختی داشته باشم. مجموعهام را به هر کسی نشان نمیدهم؛ چون بسیاری از مردم انگیزههای این کار را درک نمیکنند، مردم ارزشهای مرا درک نمیکنند.»
او مرتب چنین اشارههای تردیدآمیزی میکرد به انگی که دلمشغولی خاصش را لکهدار میکرد، گویی کسانی که احتمالا مجموعه او را منزجرکننده میدانستند مات و مبهوتش میکردند و او مشتاق میشد تا به دفاع از خود و مجموعهاش برخیزد. ویتکرافت نفیسترین قطعههای مجموعهاش را در خانهاش نگهداری میکرد، مکانی شبیه ماز با سقف کوتاه و پر از راهپله و دالانهای تودرتو و ورودیها و اتاقهای مخفی. بهمحض اینکه از در پشتی وارد شدیم، بهخاطر وضعیت خانه عذرخواهی کرد.
«خیلی وقت است سعی میکنم همهچیز را مرتب کنم؛ اما وقت کافی ندارم.» در اتاق پذیرایی جعبهای زیبا از چوب گردو قرار داشت که داخلش گرامافون و مجموعه صفحههای اوا براون جا گرفته بود. رسیدیم به اتاق اسنوکر که دستچینی از مبلمان اتاق هیتلر و دو موتورسیکلت را در خود جا داده بود. اتاق آنقدر بههمریخته بود که نمیتوانستیم از قسمت ورودی جلوتر برویم.
ویتکرافت گفت: «همه اثاثیه اتاق هیتلر را از میهمانخانهای در شهر لینتس بهدست آوردم. آخرین خواسته پدرِ صاحب آنجا دم مرگ این بوده که فلان اتاق همیشه بسته بماند. من میدانستم که هیتلر آنجا زندگی کرده بود. بنابراین بالاخره او را راضی کردم درِ اتاق را باز کند. اتاق دقیقا مثل وقتی بود که هیتلر آنجا میخوابید. روی میز یک کاغذِ خشککن قرار داشت که پر بود از امضای برعکس هیتلر و کشوها پر از نسخههای امضاشده نبرد من. همه آنها را خریدم. من روی همان تخت میخوابم؛ اما تشکش را عوض کردهام.» در این لحظه لبخندی مرموز و همراه با خجالت زد. کمکم به سالن ناهارخوری با تابلوهای نقاشی رسیدیم. مجسمه مومیِ هیتلر در بالکن بود و با نگاهی سرد ما را میپایید. سالن حالوهوای آبجوفروشیِ روستایی به خود گرفته بود.
روی میز سازهایی مثل فلوگنهورن و یوفونیوم، ترومپت و طبل چیده بودند. ویتکرافت گفت: «من بزرگترین مجموعه ادوات نظامی رایش سوم را در دنیا دارم.» البته که داشت. ساعت پدربزرگ یوزف منگله آنجا بود که بالایش خرسی با ظاهر افسرده ایستاده بود. «خارجکردنش از آرژانتین برایم سخت بود. بالاخره قاچاقی، بهعنوان قطعات تراکتور، به کارخانه مسی فرگوسن در کاونتری انتقالش دادم.» ویتکرافت برای چند لحظه دری را باز کرد تا میخانهای را که برای خودش ساخته بود نشان دهد. حتی آنجا هم تم رایش سوم را داشت. درِ انبار شراب در اصل متعلق به اقامتگاه برگهوف بود.
در یک بخش از خانه برق رفته بود. بنابراین قسمتی از مسیر را زیر نور ضعیف پیمودیم تا به گلخانه رسیدیم که در آنجا سردیسهای هیتلر، مانند نابیناها، رودررو به هم خیره شده بودند. روی هر دیواری عکس پیشوا یا گورینگ بود و حضور این دو مرد همهجا محسوس بود؛ طوریکه احساس میکردی زندهاند. در انتهای پلکانی مارپیچی، ویتکرافت زیر نقاشی تمامقدی از هیتلر ایستاد. «این نقاشیِ موردعلاقه او از خودش بود، همان عکسی که برای چاپ روی تمبرها و نشریات رسمی بهکار رفته است.» پیشوا با ژستی خودنمایانه به خود میبالید و سرش را متکبرانه کج کرده بود. وقتی از پلهها بالا رفتیم تصاویر بیشتری از هیلتر، چندین صلیب شکسته، نشانهای صلیب آهنین، مجسمه کوچکی که ظاهرا مصری بود و هیتلر به پرون داده بود و پرتره رنگروغنِ اوا براون با امضای هیتلر را دیدیم. نقاشیها جلوی دیوار انباشته شده بودند و همهجا پر بود از پوشش حبابدار. با احتیاط بین اشیا قدم برمیداشتیم و از روی مجسمهها و جعبههای نیمهباز رد میشدیم. یک لحظه متوجه شدم غرقِ تصور خانه در ۱۰سال آینده شدهام، وقتی که هیچ دری باز نمیشود، هیچ نوری از پنجرهها به داخل نمیتابد، زمانی که مجموعه وجببهوجب خانه را اشغال کرده است و میتوانستم ویتکرافت را تصور کنم که شاد و خرم درون کاروانی در باغ زندگی میکند.