بیتابی برای آمدن وکلای ولایات
هاشم ربیعزاده: پدرش تاجر معتبری بود (حاجی ربیع آقا). مدتها بود در طهران بود. درشکه صدا کرد با هم نشسته رفتیم به همین بهارستان. مجلس تازه به آنجا رفته بود. تمام مردم در حیاط (جلوی در ورودی) کفشها را میکندند. رفتیم همان اتاق که قبل از ورود به تالار جلسه هست. آن وقت آنجا که حالا گویا محل جلسه خصوصی مجلس است، صحن مجلس بود. توی تماشاچیها نشستیم.
وضع مجلس: مجلس شکل مربعی داشت. دیوار طرف راهرو دو در ورودی داشت که وسط آن پنجره بود. این پنجره درست پشت سر رئیس مجلس واقع شده بود. در طرف راست جایگاه رئیس مجلس، محل ورود وکلا و در طرف چپ محل ورود تماشاچیها بود که صف به صف پشت صف پایینی وکلا مینشستند. جای آخوندها و علما جلوی دیوار بالا بود که در راس آنها موسسان ثلاثه: آقا سید عبدالله بهبهانی و آقا میرسیدمحمد طباطبایی و حاج شیخ فضلالله نوری بودند. علمای غیروکیل هم به آنجا میآمدند از قبیل میرزا ابوالقاسم امام جمعه که قبلا مخالف مشروطیت هم بود. طرف مقابل جایگاه رئیس، تجار متشخص، ردیف پایین جلو تماشاچیان و دیگر وکلای اصناف نشسته بودند.
سعدالدوله: من هر روز به تماشا میرفتم. عضو مجلس نبودم ولی هر روز میرفتم، میرزا جوادخان سعدالدوله معرکه میکرد. او نفوذ عجیبی داشت. تمام مجلس را زیر دستش گرفته بود. نطق میکرد. از تماشاچیان زیاد احسنت میگفتند (زیرا آن موقع کف زدن معمول نبود).سعدالدوله طرف پنجره ناظر به باغ، روبهروی رئیس مینشست. با رئیس خیلی مدعی بود. تمام تلاش او این بود که خودش رئیس شود. او اهل تبریز بود. شمرده حرف میزد که تندنویسها تمام گفتههای او را بنویسند. مردم را جلب کرده بود. کار او سخت به دکتر مصدق شبیه بود. مردم گفتههای او را تعقیب میکردند. او وقتی با یک نفر اختلاف پیدا میکرد قوای خود را تمرکز میداد برای از بین بردن آن یک نفر. آن موقع بر ضدمسیو نوز و بلژیکیهای گمرک بود. آن قدر مجلس و ملت را بر ضدآنها دنبال کرد که عاقبت کار را از پیش برد. هرکس با او مخالفت میکرد میگفت اینها آلت خارجه هستند و از مسیو نوز مقرری میگیرند. قریب ۳۰ سال قبل از آن، اول که تلگراف به تبریز آمد چند نفر را برای یاد گرفتن به تفلیس فرستادند که یکی هم او بود.
وقتی او برگشت تلگرافچی تبریز شد. تلگراف دست مخبرالدوله، پدر مخبرالسلطنه و مخبرالملک بود. این تلگرافچیها تقریبا مثل نوکر مخبرالدوله که وزیر تلگراف بود، بودند. سعدالدوله به طهران آمد، مقرب شد. مخبرالدوله دخترش را به او داد. دامادش شد. آدم تند و دعواکن بود. با هر کسی در میافتاد میخواست ریشه او را بکند. در دستگاه مخبرالدوله ترقی کرد. داماد او شد. بعد دختر او را اذیت کرد. او را آوردند طلاق دهد نمیداد. به چوب بستند طلاق داد. آن وقت دشمن خونی شد با این طایفه. سعدالدوله سفیر ایران در بلژیک شده بود. بلژیکیها را او استخدام کرده بود. میگفتند او توقع دریافت پول از آنها داشت. چون نظرش تامین نشده بود با آنها مخالفت میکرد. با عینالدوله هم درافتاد. او یعنی عینالدوله، بلژیکیها را محکم نگه میداشت. سعدالدوله کار مخالفت را به جایی رسانید که تجار را وقتی به حضرت عبدالعظیم رفتند تحریک کرد. بعد عینالدوله او را زنجیر کرد و به یزد تبعید کرد. همانطوری که گفته شد او میخواست رئیس مجلس شود. ولی چون دیرتر انتخاب شده بود قبل از آن مرحوم صنیعالدوله رئیس مجلس شده بود. سعدالدوله همیشه بر ضدرئیس حرف میزد و میگفت این، نظامنامه اساسی (یعنی قانون اساسی) نیست. نظامنامه ریاست است. بعضی حرفهایی که میزد درست بود. او به فرنگستان رفته بود و اطلاعاتی داشت.
طوری در مجلس رفتار میکرد که به تصور او مثل اینکه تمام وکلا آدم او بودند. وقت نطق، نوبت و غیره در کار نبود. رئیس از دست او عاجز شده بود، زورش به او نمیرسید. شمرده، کلمه کلمه حرف میزد. یک روز یکی از نطقهایش این بود که گفت من دیشب ناصرالدین شاه را در خواب دیدم به من گفت همه این حقوق و آزادی را من در پانزده، بیست سال پیش به ملت دادم و بعد گفت این کاغذ آبی رنگ را او در خواب به من داد. بخوانید. رئیس مجلس گفت بدهید منشی بخواند. گفت منشی نمیخواهد بخواند. مجدالاسلام کرمانی روزنامهنویس را که جزو تماشاچیان نشسته بود صدا کرد، کاغذ را داد گفت بخوان. رئیس اعتراض کرد، سعدالدوله گفت نه او بخواند، صدایش خوب است.ناصرالدین شاه وقتی از آخرین مسافرت خود به اروپا در سال ۱۳۰۶ برگشت، فرمانی صادر کرد که حقوق مردم مساوی باشد. ملل متنوع، ارامنه و یهودی، حقوق کافی داشته باشند. اصلا ربطی به مشروطیت نداشت، این مربوط به همان فرمان بود. خلاصه او هر چه میخواست میگفت و کسی جلودارش نبود. عاقبت قهر کرد و رفت و مخالف مجلس شد. به محمدعلی شاه پیوست. حتی رئیسالوزرای او هم شد.
وکالت تبریز: من تماشاچی بودم. در اواسط شوال تلگرافی از تبریز به من رسید که شما به وکالت تبریز انتخاب شدهاید. هنوز وکلای تبریز که تازه انتخاب شده بودند به سوی طهران حرکت نکرده بودند. لکن در طهران به من گفتند حالا که وکیل آذربایجان هستید بروید مجلس. قبول نکردم، گفتم باید اعتبارنامه رسمی برسد. صبح رفته بودم دیدن مرحوم حاجی میرزا یحیی دولتآبادی که در طهران فقط آن مرحوم را میشناختم. از تبریز پیش از اینها با ایشان مکاتبه داشتیم. مطلب را به او گفتم، گفت نمیروید مجلس؟ گفتم آقا نمیروم تا اعتبارنامه از تبریز برسد. گفت صنیعالدوله را ببینید و با او مشورت کنید. بعد گفت او را با هم ببینیم. دستور داد بچهها درشکه را بستند رفتیم به خانه صنیعالدوله. مخبرالسلطنه و مخبرالملک و برادر دیگرش آنجا بودند. رفته نشستیم. گفتند صنیعالدوله نیست به زودی میآید. ولی صحبت کردیم. بعد که صنیعالدوله آمد دولتآبادی گفت که فلان کس وکیل شده از آذربایجان، خیلی خوشحالی کرد، گفت تشریف بیاورید. آن وقتها دل وکلا بیتاب بود برای آنکه وکلای دیگر از ولایات بیابند. گویا دربار و دولت دست داشتند که وکلای ولایات نیایند تا پارلمان صورت انجمن بلدیه پیدا کند. از ولایات نیامدند. عاقبت یک نفر آمده بود آن هم از همدان که ظهیرالدوله حاکم آنجا بود. وکیلالرعایا حاجی شیخ محمد تقی را انتخاب کرده فرستادند. به این ترتیب اولین وکیل ولایت وکیلالرعایا و دومش من بودم. مجلسیها ملتفت بودند اگر وکلا از ولایات نیایند کارشان لنگ میشود. به وسیله تلگراف التماس میکردند وکلای خود را بفرستند، به جایی نمیرسید. وقتی شنیدند من آمدهام انتخاب شدم خیلی خوشحال شدند.
ورود به مجلس: صنیعالدوله گفت امروز عصری تشریف بیاورید. گفتم من منتظر اعتبارنامه هستم. گفتای آقا! امروز بیا اعتبارنامه بعد میرسد. من آن روز رفتم. قبل از آن من در اولین صف تماشاچیها مینشستم. بعضی اوقات مطالبی به وکلایی که در صف جلو نشسته بودند یواش میگفتم. این دفعه از توی تماشاچیها از روی دوششان رفتم آن بالا توی علما وارد حوزه مجلس شدم. مستخدم آقا سیدمحمود خیلی ناراحت شد و گفت آقا کجا میروید؟ صنیعالدوله از آن بالا گفت آقا سیدمحمود معترض نشوید بگذارید بیایند. بنده که رفتم آنجا نشستم تلگراف را خواندند. رئیس آن را به منشی داد. تلگراف خوانده شد، همه گفتند مبارک است. من سنم کم بود و بدتر از آن با اینکه ۲۹ سال داشتم به حساب قمری ۳۰ ساله حساب کردند (وارد سی سال شده بودم). ولی بهظاهر در حدود ۱۸، ۲۰ ساله دیده میشدم.
وکلای طهران: انتخاباتی که در طهران شده بود گویا شصت و دو یا شصت و چهار صنف: سلمانیها، چلوپزها، حمامیها حتی حلیمپزها هر صنفی یک وکیل داشتند. اعیان ۱۰ نفر، تجار هم ۱۰ نفر بودند. تجار خیلی گردنکلفت چند نفر بودند: یکی پدر همین بوشهری حاج معینالتجار و یکی هم پدر آقایان مهدوی حاجی امینالضرب. هفت، هشت یا ۱۰ نفر از تجار که در طهران تجارت داشتند چند نفرشان اهل آذربایجان بودند مثل حاجی محمد اسمعیل مغازه (حالا طهرانیان) که از ارکان آذربایجانیها است. همچنین حاجی سید احمد مرتضوی (حاجی سید مرتضی مرتضوی). معینالتجار بوشهری و امینالضرب (حاجی حسین آقا) نایب رئیس مجلس ارکان مجلس بودند و خیلی پُرزور. در انقلاب دست داشتند. حاجی سیدمحمد صراف معروف به علوی (جد بزرگ علوی فعلی) از وکلای بزرگ تجار پسری داشت حاجی سید ابوالحسن که اسم فامیلی علوی را اختیار کرد. کوتاهقد بود و آدم با جرأت طبقه تجار. شنیدم به حاج محمد اسمعیل مغازه گفت ولایت شما چطور است؟ آدم قحط بود بچه فرستاده؟ به مغازه غیرت آذربایجانی دست داد گفت حالا صبر کن نطق میکند میبینید.
منبع: زندگی طوفانی، خاطرات سیدحسن تقیزاده، به کوشش ایرج افشار، تهران، ۱۳۶۸، صص۶۳-۴۶