عظمت طبیعت
پنجشنبه ۲۰ آوریل
در اتاق کاروانسرای کنار تخته که با آهک، سفید شده است، از خواب بیدار میشوم. وجود بخاری در این اتاق دلیل بر این است که از نواحی گرمسیری خارج شده به منطقهای رسیدهایم که زمستان در آن وجود دارد. چند سوسمار کوچک گلرنگ بر طاق سرایمان آرمیدهاند. دسته دیگری از این موجودات، با اعتماد کامل و بدون آنکه آزاری به کسی برسانند، بر سطح رواندازهای ما به گردش مشغولند. از بیرون صدای قرقیها شنیده میشود که درست مانند قرقیهای کشور ما در فصل آشیانهسازی، مستانه آواز میخوانند. از پنجرهها، درختان کوچکی شبیه به اشجار باغهای دیار ما (مانند خرزهره و درختان گلدار انار) و گندمهای رسیده و کشتزارهایی نظیر مزارع کشاورزان ما دیده میشود. در اینجا دیگر از گرمای خفهکننده و تب آور و دستههای حشرات بد و موذی اثری نیست. ما تقریبا از نواحی رنج آور خلیجفارس نجات یافتهایم. در اینجا هوایی وجود دارد که به هوای زیبا و دلربای دهستانهای ما شبیه است.
تا پاسی از روز میخوابیم. سرانجام، در ساعت نیم بعداز ظهر حرکت میکنیم. یک ساعت وقت لازم است تا از کشتزاری عبور کنیم. محصول این مزرعه رسیده است و در میان گندمهای زرد طلایی آن، مردان و زنانی دیده میشوند که داس در دست، سرگرم درواند. در دشت و صحرای این ارتفاع هزار متری، گلهای شقایق، زبان در قفا و همه گلهای موجود در فرانسه وجود دارد. در انتهای این ناحیه بهشتی، طبقه دوم جبال ایران، همچون دیوار راست قامتی، سر به فلک کشیده است. ما باید امشب به این حصار بلند وارد شویم.
هنگامی که در درون این کوهستان تازه، از میان سنگهای قرمز رنگ و گوگردی و از طریق شکاف تنگی که به دالان جهنم میماند پیش میرویم، قرص آفتاب فرو مینشیند و ناگهان دنیای اطراف ما رنگی مخالف و وحشت آور به خود میگیرد. در اینجا دیگر گیاه وجود ندارد و در عوض، همه جا سنگهای بزرگی دیده میشود که سطوح اطرافشان دارای لبههای تیز و رنگشان زرد یا قهوهای مایل به زرد است. رودخانهای از این ناحیه ترس آور میگذرد. چنین به نظر میرسد که آبهای شیری رنگ این رودخانه از نمک اشباع و رنگ سبز فلزی که در آنها به چشم میخورد، از کف صابون و اکسید مس ترکیب شده باشد. در اینجا، انسان تمایل پیدا میکند که از رموز مواد کانی و ترکیبات اسرارآمیزی که مقدمه و علت ایجاد زندگی آلی است، اطلاعاتی به دست آورد.
بر کرانه این رودخانه مسموم- که به هنگام غروب آفتاب از کنارش میگذریم-دهکده بزرگ و شومی وجود دارد. این دهکده تودهای است از کوخهای سیاه رنگ و خشن که به منزلگاهی موقتی شباهت دارد. در اطراف آبادی، گیاهی وجود ندارد و حتی یک خزه هم دیده نمیشود. زنان با نگاهی حاکی از طعن و ریشخند، برای دیدن ما از دهکده خارج میشوند. آنان از زنان دروگر دهکده پیشین تیره رنگتر و اساسا از گونهای دیگرند. در اینجا برای نخستین بار با مردمان ایل نشین صحراگرد روبهرو میشویم. هزاران هزار تن از این مردم در جنوب ایران و در دشتهای مرتفع زندگی میکنند. آنان به هیچوجه فرمانبردار دولت نیستند.
اکنون هنگام بازگشت گلهها است و گوسفندان از همه اطراف و جوانب، به سوی منزلگاه میشتابند. آنها از سرزمینهای بلندتری به پایین میآیند و بیشبهه در آنجا چراگاههایی وجود دارد. از خلال بریدگیهای زیادی که در سنگهای بزرگ احداث شده است، گلههای گاو و بز را میبینیم که مانند جویبارهای سیاه رنگ به طرف پایین سرازیر شدهاند. رنگ رمه ایل مانند روپوش چادرها و نیز مثل لباس زنان سیاه است. چوپانانی که از راه میرسند همه مردانی بلند اندام و مغرور به نظر میرسند و گذشته از چوب دستی، تفنگی روی شانه و کارد و دشنهای به کمر دارند. اینک هنگام غروب است و سرخی شفق در افق دیده میشود. همه این گروههای انسانی و حیوانی، در ساحل رودخانه و در درهای قشنگ-که دیوارههای آن خم شده است- گرد آمده توده انبوهی را تشکیل دادهاند. به همین جهت، نظم کاروان ما بر هم میخورد و یکی از قاطرانمان به سبب برخورد با شاخ یک گاو، همراه با بارش پرت میشود.
شب فرا میرسد. وضع و حال کوه و طبیعت از شب پیشین وحشتبارتر و خطرناکتر است. به نظر میرسد که سنگها دارند متلاشی میشوند: ریزشهای جدید و شکستگیهای تازهای در سنگهای اطراف به چشم میخورد. در بعضی جاها قطعات بزرگ سنگ ـ که ظاهرا شب گذشته از کوه جدا شده و در حال سقوط متوقف شده ـ مستقیما روی سر ما خم شدهاند. در این موارد، چاروادار ـ بیآنکه کلمهای بر زبان آورد-با نوک انگشتان خود آنها را نشان میدهد. با آنکه کاروان در معرض تهدید ریزش این سنگها قرار دارد، آهسته به راه خود ادامه میدهد و طبعا سکوت بر آن حکمفرما است.
به تدریج در مسیر جویبارها و آبشارهایی بالا میرویم که در طول زمان، برای خود راهی باز کرده یا در آغاز، از جادههای تنگ کاروان او استفاده بردهاند. هر لحظه بر تاریکی و تیرگی افزوده میگردد. از زیر پای حیوانات صدای آب شنیده میشود و آواز قورباغهها در همه جا طنین انداز است. هر کس بیهوده میکوشد که در پی دیگری حرکت کند، زیرا دائما در میان سنگهای بزرگ، یکدیگر را گم میکنیم.
امشب آسمان پر ستاره است به ویژه، آنکه زهره درخشندگی خاصی دارد و اطراف ما را روشن میکند. نیمه شب فرا میرسد. ما در نقطه بسیار مرتفعی قرار داریم. جادهها باریک، پر از پیچ و خم و مانند شیشه لغزنده است. ما درست از کنار پرتگاهها بالا میرویم.
سرانجام، به پای کوه قائمی میرسیم که مانند کوه شب گذشته، همان راههای تنگ و ترسآور و پیچ در پیچ و پلههای غیرثابت دارد. اسبان ما روی دو پا راست ایستاده، خود را مانند بز به دیوار کوه آویزان میکنند. باید بیش از یک ساعت، سربالایی گیجکنندهای را بپیماییم. تحت تاثیر بوی تعفن قاطران مردهای که در کوهستان افتاده اند، در عالم خیال به سوی «کوهبوکن» رهسپاریم. به این امید دلخوشیم که مانند روز گذشته به قله کوه و دشتهای علفزار خواهیم رسید. از منزل پیشین تا این جا ششصد متر دیگر بالا آمده ایم. از هنگام عزیمت تا کنون، برای نخستین بار هوای خنک و جانبخشی موجب شادمانی و آرامش خاطر من میشود. دشتی که امشب بدان رسیدهایم عبارت از زمین بلند و درازی در پای طبقه سوم کوهستان است که در نزدیکی ما به چشم میخورد و به بامی میماند که حداکثر نیم فرسنگ در عمق کوهستان پیش رفته و در حقیقت شکافی قدیمی است که تحت تاثیر حرکات زمینشناسی طی سالهای متمادی، به تدریج از خاک و برگ و جز آن پر شده و اکنون به یک بهشت آسمانی یا ناحیه آرکادی (ناحیهای است در یونان باستان که محل سکونت چوپانان بوده است و شعرای پیشین آن را مرکز عصمت و سعادت نامیدهاند. ) که کاملا با سایر نقاط عالم فرق دارد، تبدیل گردیده است.
از مزارع تریاک-که گلهای آن در شب باز میشود و به جامهایی از ابریشم سفید شباهت دارد-عبور میکنیم. سپس به کشتزارهای گندم میرسیم. چون هوای این ناحیه ملایمتر و گرمای آفتاب کمتر از نواحی پایین است، گندم هنوز نرسیده است و اگر روز میبود، قطعا رنگ سبز آن روشنی بخش دیدگانمان میشد. پس از یک ساعت راهپیمایی آهسته و آرام، از دور روشنیهایی در میان درختان نمایان میگردد. صدای سگهای پاسبان به هم آمیخته است. آن جا کمارج است که باید امشب در آن به سر ببریم.
پس از اندک زمانی درختان خرمایی را که بر این دهکده سایه افکنده است و نیز مسجد کوچک و بالاخانههای سفیدی را - که در پرتو نور ستارگان آبی رنگ به نظر میرسند - تشخیص میدهیم. چنین مینماید که در این دهکده جشن شبانهای برپا است، زیرا آهنگ طنبور، نای و صدای زنان به گوش میرسد. نمیدانم چه نوع زیبایی و شادی شرقی و کهنی این ناحیه دور افتاده را در بر گرفته است. در این وقت شب، موسیقی ساده و قدیمی غوغایی در این دهکده به راه انداخته است. در هر صورت، اکنون به منزل رسیدهایم و مستخدم من که دریانورد است ـ و از عالم استعارات و کنایات خبری ندارد و واژهها را فقط در معنی اصلی خود به کار میبرد ـ حالت شگفتزدگی و اندیشه درونی خود را با این عبارات به بیان در میآورد: «این دهکده وضع خاصی دارد... حالت سحرآسایی...»
دوشنبه ۲۳ آوریل
از حیاط کاروانسرا صدای عادی جنبش و حرکت کاروانهای بامدادی و بانگ قاطرچیان و آواز صبحگاهی پرستوها بهطور مبهم شنیده میشود، برخلاف آنچه تاکنون ضمن این سفر دیدهایم شمار زیادی پرستو در اینجا وجود دارد. با همه این احوال بدون حرکت افتادهایم و چنین مینماید که بیحسی و سستی کاملی ما را روی زمین ـ همان جایی که از شب پیش تاکنون در آنجا افتادهایم ـ میخکوب کرده است. هنگامی که از اتاق خارج میشویم با نخستین نظری که به بیرون میافکنیم، موجی از بهت و حیرت ما را فرا میگیرد. نظر به اینکه شب به این منزل رسیده بودیم توجهی به چشماندازهای اطراف نداشته، تصور نمیکردیم مناظر مزبور به کیفیتی باشد که اکنون شاهد آن هستیم. تنها سرنشینان هواپیما هستند که پس از صعود و پرواز شبانه، صبح که چشم میگشایند و به خود میآیند اینگونه عجایب وحشتناک و در عین حال زیبا را مشاهده میکنند.
در اطراف این مکان هیچ مانعی موجود نیست که ما را از دیدن وسعت و گستردگی بیپایان مناظر و اشیاء باز دارد. ناگهان با یک نظر متوجه ارتفاع زیادی میشویم که برای رسیدن به آن تمام شب پیوسته سربالاییها، کوهها و پرتگاهها را طی کردهایم. چنین مینماید که شب را در آشیانه عقاب گذرانده ایم، زیرا اکنون بر فراز زمین قرار داریم: قلل بسیاری از کوهها در زیر پایمان نمایان است. همه این قلل تحت تاثیر توفانها و حرکت زمین در یک جهت خم شده، تاب برداشته است و تا آنجا که چشم کار میکند، سنگها و قلههای عظیم به وضوح و روشنی دیده میشود. از این جایگاه رفیعی که اکنون ما در آن به نظاره ایستادهایم، چنین به نظر میرسد که همه قلل کوهها ـ که گویا باد آنها را خم کرده است ـ همچون حرکات امواج آب که روی اقیانوسی از سنگ پدیدار شود، در راستای معینی حرکت میکنند و جنبش آنها چندان مجسم و محسوس است که انسان به سکوت و سکون بیپایان این ناحیه مشکوک میشود. اما حقیقت این است که صدها هزار سال پیش از این توفان عظیم پایان یافته است و دیگر صدایی به وجود نمیآورد. علاوه بر این در اطراف هیچ موجود زندهای به چشم نمیخورد: از انسان اثری نمیتوان یافت و جنگل و حتی گیاهی روی زمین دیده نمیشود، تنها سنگ است و کوه! گویی ما روی مرگ حرکت میکنیم، اما مرگ با عظمت و شکوهمند! قلعه اکنون آرام و بیصدا است. اینجا شهر پرستوها است و آشیانههای آنها روی همه بامها، دندانهها و گلوییها(=حاشیه بالای دیوار و زیر سقف در اتاق)بهطور مرتب پهلوی هم ساخته شده و کوچهها و معابر کوچکی میان آنها تشکیل شده است. پرستوها پیوسته به شکل گردباد در حرکتند و سایههای کوچک آنها که به تندی در جنبش است، هزاران خط شبیه به هیروگلیف(خط تصویری مصر کهن) روی سفیدی زمین رسم میکند. کاروان حرکت میکند. در جادهای تنگ و باریک، پشتسر یکدیگر روی سنگها پیش میرویم. در پیچ و خمها و لا به لای طبقات مختلف زمین ـ که در برابر نور خورشید مغرب، قرمز رنگ به نظر میرسد ـ سطوح آب نیلگون مانند دریاچههای کوچک زیبایی نمایان است. ما بر بالای همه این چشماندازها قرار داریم. عظمت طبیعت دیدگان ما را مانند عقابهایی که در ارتفاع زیادی از زمین پرواز میکنند، خیره کرده است.
سفرنامه «به سوی اصفهان»، پییر لوتی، ترجمه بدرالدین کتابی