هیولای ماکیاولی و زوال اخلاق
نظریه سیاسی ماکیاولی بر اساس تحلیل او از روابط میان دولتها در نظام ایتالیای قرن شانزدهم و مشاهدات او از رویه سیاسی زمان شکل گرفت. ماکیاولی در کتاب مشهورش «شهریار» اصول دهگانهای را ارائه داد که بر پایه آن فلسفه سیاسیاش شکل گرفت: «فقط در پی منافع و علایق خویش باش، هیچکس را جز خود، محترم مشمار، بدی کن ولی چنان بنمای که قصد نیکی داری. طماع باش و در جمع مال بکوش. خسیس و خشن و بیرحم باش. تا فرصت مییابی در پی فریب و نیرنگ باش، دشمنان را از میان بردار و در صورت لزوم به دوستان هم رحم مکن، در رفتار با مردم زورگویی را بر نرمش برتری ده. در باب هیچ چیز، غیر از جنگ میندیش.» او حتی در وصیتنامهاش نوشت: «در میان جاهطلبان بیملاحظه، کسی که پایبند اخلاق باشد زنده نمیماند.» ماکیاولی اعتقاد راسخ داشت که، دولت باید زور را با حیله، حسابگری سیاسی را با اراده تصمیمگیری و توانایی سازش دیپلماتیک را با توان نظامی در هم بیامیزد تا بتواند ثبات خویش را در داخل و توسعهطلبی را در بیرون از مرزهای خود تحقق بخشد. لئو اشتراوس، فیلسوف ساختارگرا، نظریه سیاسی ماکیاولی را زایل کننده اخلاق انسانی تلقی کرده است.
ماکیاولی به استفاده از هر وسیلهای برای حفظ قدرت و دستیابی به اهداف سیاسی تاکید میکند. این رویکرد ممکن است به رفتارهای غیراخلاقی و بیرحمانه منجر شود. منتقدان بر این باورند که این نوع سیاست نه تنها به آسیبهای اجتماعی و انسانی میانجامد، بلکه اعتماد عمومی را نیز تضعیف میکند. ماکیاولی بیشتر روی قدرت و کنترل تمرکز دارد و کمتر به ارزشهای انسانی مانند عدالت، انصاف و اخلاقیات میپردازد. این فقدان توجه به ارزشهای انسانی میتواند باعث ایجاد نظامهای سیاسی سرکوبگر و غیردموکراتیک شود.
نظریه سیاسی ماکیاولی عمدتا بر اساس تجربیات خاص تاریخی و سیاسی ایتالیا در قرن۱۶ میلادی شکل گرفتهاند. منتقدان معتقدند که نظریه سیاسی ماکیاولی نامنطبق با شرایط و فرهنگهای دیگر در زمانها و تاریخهای متفاوت است، به همین دلیل ماکیاولیسم نوعی فریبکاری سیاسی و قدرتمحور است که اساسا با آرمانهای اومانیستی دوران مدرن در تناقض است.
«اندیشههایی در باب ماکیاولی» کتابی است اثر لئو اشتراوس که نخستینبار در سال ۱۹۵۸ منتشر شد. این کتاب شامل مجموعه دروسی است که اشتراوس در دانشگاه شیکاگو ارائه کرد و در آنها اندیشههای نیکولو ماکیاولی را واکاوی میکند.
محمود هدایتی، جامعه شناس، در مقالهای سه موج مدرنیته را از نظرگاه اشتراوس به این صورت بررسی کرده است:
معماران موج اول، ماکیاولی و به ویژه هابز بودند؛ چراکه این دو اندیشمند سیاسی فهم کلاسیک از سیاست را رد کردند؛ فهمی که بر مبنای آن بهترین نظام سیاسی نظامی بود که فضیلت را ممکن میساخت. از نظر ماکیاولی پادشاه برای مشروعیت خود، غیر از ابزارانگاری محض، به هیچ توجیه دیگری نیاز ندارد. مهمتر اینکه برخلاف باور قدما، معتقد نبود که یک نظام سیاسی برای بهوجود آمدن، وابسته به اقبال است، بلکه از نظر او نظامها متکی بر قدرت انسانی هستند. قدرت ابتکار از نظر ماکیاولی جوهر امر سیاسی است. برای ماکیاولی، سیاست امری فنی است و دیگر در اخلاقیات ریشه ندارد. هابز آنچه را ماکیاولی شروع کرده بود کامل کرد و به ردِ قانون طبیعی کلاسیک پرداخت. برای هابز قانون طبیعی به صیانت از نفس تقلیل مییابد. موج اول مدرنیته را میتوان رد قانون طبیعی کلاسیک و جدایی سیاست از اخلاق دید. موج دوم با روسو آغاز میشود. روسو با تلقی مدرن از وضع طبیعی آغاز کرد؛ اما کوشید پیوند با فضیلت را از نو برقرار سازد.
از آنجا که وی نمیتوانست مفهوم کلاسیک فضیلت را احیا کند، مجبور بود مفهومی را که توسط هابز و ماکیاولی نابود شده بود، بازتفسیر کند.
در وضع طبیعی، انسان در نتیجه انحطاط نیروهای تاریخ و جامعه، وجودی غیراجتماعی و غیرانسانی دارد. رسالت روسو احیای بعد انسانی طبیعت است؛ بعدی که عنصر مرکزی آن آزادی است. مساله اما این است که رژیم جمهوری که این آزادی باید در آن تحقق یابد، باید قادر باشد بر شکاف میان طبیعت و جامعه پل بزند. بنابراین وظیفه پروراندن پارادوکس روسو، به فلسفه تاریخ و بهویژه کانت و هگل واگذار شد؛ یعنی این پارادوکس که آزادی، اگر ناشی از طبیعت انسانی باشد چگونه در جامعه محقق میشود. از این رو، موج دوم مدرنیته اشاره دارد به طغیان علیه جامعه و توسل به آزادی طبیعی.
روسو معتقد بود که مدرنیته میتواند گذار از جامعه به طبیعت را ممکن سازد و همزمان ریشه جامعه مدنی جمهوری را در طبیعت انکار کند.
از نظر اشتراوس موج اول مدرنیته با جدا ساختن اخلاق از سیاست، بنیان لیبرال دموکراسی را فراهم میکند که بر مبنای آن سیاست بر حاکمیت قانون مبتنی میشود. مدرنیته با نارضایتی از شکاف بین آنچه هست و آنچه باید باشد، آغاز شد؛ شکاف بین واقعی و ایدهآل.
راهحلی که در موج اول مدرنیته پیشنهاد شد این بود که با تنزل دادن «باید»، آن را به «هست» نزدیکتر سازیم. در این تلقی جدید «باید» دیگر خواسته چندانی از انسان ندارد، «باید» دیگر با نیرومندترین و معمولترین نفسانیات انسان توافقی ندارد.
موج دوم با رها ساختن طبیعت از قید جامعه گامی فراتر نهاد؛ جامعهای که از نظر هابز تحت تسلط لویاتان (نماد قدرت دولت) بود.
اگر هابز مظهر موج اول و روسو مظهر موج دوم است، موج سوم با نیچه مشخص میشود. به عبارت خود اشتراوس، موج سوم با برداشت و فهم جدیدی از احساسات مربوط به وجود ساخته شده است؛ اینکه احساسات، تجربه وحشت است و اضطراب و نه هماهنگی و صلح. برای نیچه وضع طبیعی، نوید آزادی نیست.
نیچه با رد فلسفه تاریخ هگلی؛ فلسفهای که میکوشد بسیاری از مسائل برای مثال کانت و روسو را حل کند، نشان میدهد که تاریخ، جریان پیشرفت آنچنان که هگل دیده بود نیست، بلکه جریان کشمکش است.
کنش سیاسی در این برداشت از «اراده معطوف به قدرت» به مرکز صحنه میآید.
اندیشه نیچه نیز چون مارکس - هرچند برخلاف او جامعه بیطبقه را رد میکرد - نشانگر پایان حکمرانی شانس و اقبال است. انسان برای اولینبار حاکم سرنوشت خویش است. نکته موج سوم رد ایده پیشرفت است که بر قرن نوزدهم سیطره داشت. اشتراوس در پایان مقالهاش نتیجهگیری میکند که مدرنیته که این سه موج را پشت سر گذاشته است، نمیتواند مبتنی بر ایده هماهنگی (وحدت) باشد.
سه موج کوشیدند تا مساله اقتدار سیاسی را با استراتژیهای رد حل کنند؛ رد قانون طبیعی، رد جامعه و رد پیشرفت. اشتراوس از این، نتیجهای سیاسی میگیرد: نظریه دموکراسی لیبرال و همچنین کمونیسم، در موجهای اول و دوم مدرنیته ریشه دارند، دلالت سیاسی موج سوم، فاشیسم بوده است.
با این حال، این واقعیت غیرقابل انکار مجالی برای بازگشت به اشکال پیشین اندیشه مدرن نیست. نقد عقلگرایی مدرن توسط نیچه و هایدگر را نمیتوان نادیده گرفت یا فراموش کرد. این عمیقترین نقد به لیبرال دموکراسی است.