حرکت بهسوی اردوگاه موصل
خاطرات اسرای آن دوران به روشنی گویای وضعیتی است که سپری کردند.
***
مدت ۸ ماه دوران اسارت را در اردوگاه رمادیه سپری نمودم تا اینکه در ظهر یکی از روزها سرباز عراقیها وارد آسایشگاه شد و گفت: محمد محمود صابری کجاست؟
- بله من هستم
- باید به دفتر اردوگاه بروی.
وقتی به دفتر اردوگاه رفتم، سرباز بعثی نام، نام خانوادگی و سایر مشخصاتم را پرسید و من پاسخ دادم، در پایان او سوال کرد: تو داخل اردوگاه موصل برادر داری ؟
- بله.
- میتونی بری.
چند روز گذشت تا اینکه در یکی از روزها سرباز عراقی نام مرا صدا زد و گفت: تمام لوازم شخصی خود را بردار و از آسایشگاه خارج شو.
از این هنگام متوجه شدم که لحظات جدایی من از برادرانی که ۸ ماه در کنارشان بودم، فرا رسیده است. من با آنها خداحافظی کرده و از آسایشگاه خارج شدم.
ساعت یک بعدازظهر بود که سربازان عراقی مرا به سمت در اردوگاه برده و سوار خودرو کردند. دو نفر سرباز عراقی که یکی از آن دو مسلح بود، جلوی خودرو نشسته بودند. یک افسر بعثی نیز کنار من روی صندلی عقب نشست. سرباز عراقی دستان و چشمانم را بسیار محکم از پشت بست.نیم ساعت گذشت ما در حال دور شدن از شهرک رمادیه بودیم. هنوز از مقصد اطلاعی نداشتم، اما میدانستم که بالاخره مرا به اردوگاه موصل نزد برادرم خواهند برد. پارچهای که روی چشمانم بسته شده بود، بسیار مرا اذیت میکرد.
با خود گفتم: شاید اینها دل رحم باشند و به آنها بگویم که چشمانم میسوزد. بنابراین رو به افسر بعثی کرده و با زبان عربی به افسر بعثی گفتم: عُیُونی یَحْرِق یعنی چشمانم میسوزد.
- خفه شو.
او به خاطر طرز سخن گفتن من به زبان عربی مسخرهام کرد و جمله عُیُونی یَحْرِق را چند بار تکرار کرد.
در شهرک رمادیه افسری که در کنار من نشسته بود، از خودرو پیاده شد. اتومبیل با سرعت زیاد حرکت میکرد و من مشغول افکار خود بودم. از خود سوال میکردم آیا مرا به بغداد میبرند؟ یا مستقیم به اردوگاه موصل خواهند برد؟
قبلا از دوستان شنیده بودم اسرایی که از اردوگاه رمادیه به اردوگاه موصل منتقل میشوند، یک شب آنان را در بغداد زندان و سپس به موصل میبرند.
حس کنجکاوی به من جرات داد تا از سرباز عراقی در مورد مقصدمان سوال کنم بنابر این از او پرسیدم: آیا شما مرا به بغداد میبرید؟
با حالت تمسخرگفت: بله. تو را به بغداد میبریم تا حسابی اونجا بهت خوش بگذره و تفریح و سرگرمی داشته باشی.
من یک دندگی کردم گفتم: من شب را در زندان بغداد خواهم ماند؟
بر سر من فریاد کشید و گفت: مگه برادرت در اردوگاه موصل نیست؟
- بله.
- پس خفه شو و دیگه صحبت نکن.
از این به بعد دیگر من صحبتی نکردم اما سعی کردم با تکان دادن ابروهایم باند روی چشمانم را کنار بزنم تا مناظر اطراف را ببینم. خوشبختانه موفق شدم به اندازهای که اطراف و جلو خود را ببینم، باند را کنار بزنم. از این لحظه به خوبی میدیدم مردمیکه در کنار خیابان ایستاده بودند، چگونه با تعجب من نگاه میکنند. زیرا دستان و چشمانم را بسته بودند. با خود میگفتم: این مردم با دیدن من چه تصوراتی دارند.
ناگهان نگهبان نگاهی به من انداخت و متوجه موضوع شد رو به راننده کرد و گفت: نگه دار.
راننده خودرو را متوقف کرد و نگهبان به سراغ من آمد و با پرخاشگری و عصبانیت فریاد زد: چرا باند را از روی چشمانت کنار زدهای؟ این دفعه آنقدر محکم میبندم تا دیگر نتوانی آن را باز کنی.
او باند روی چشمانم را دوباره محکم بست و چند گره روی آن زد و دوباره خودرو حرکت کرد. سعی کردم برای مدتی این کار را تکرار نکنم تا حساسیت او کم شود و در یک فرصت مناسب این کار را انجام دهم.
یک ساعت گذشت. راننده یک نوار ترانه گذاشته بود و دیگری با شنیدن موسیقی به وجد آمده بود و مشغول رقاصی بود.
با خود گفتم: وقت مناسبی است. باید بتوانم کمی اطرافم را ببینم. آهسته ابروهایم را جابهجا کردم و توانستم روزنه کوچکی برای دیدن محیط اطراف خود بیابم، اما این بار این کار را بسیار محتاطانه انجام دادم تا سرباز متوجه نشود.