جایگاه رویا و روان
یونگ در سراسر دوران زندگی تا زمان مرگش در سال ۱۹۶۱ از معماری بهمثابه ابزاری مفهومی برای مطالعه ساختار روان آدمی بهره برد. ایده «ناهوشیار(ناخودآگاه) جمعی» دراصل محصولِ رویای خانه دوطبقه او بود. کاوش یونگ در این خانه رویایی آنچنان ژرف بود که رفتهرفته خودش را در قامت یک معمار تصور کرد.
سالهای آغازین قرن بیستم، دو خانه در امتداد سواحل دریاچه زوریخ طراحی و بنا کرد تا به کمک این دو خانه، علاوهبر رفع نیازهای روزانه، ابعاد ضمیر هوشیار و ناهوشیار خودش را بهروشنی بکاود و بیان کند. البته امروزه این دو خانه در سایه آثار نوشتاریِ ماندگارش پنهان مانده و چندان به چشم ما نمیآیند، بااینحال نقش بسزایی در کار و زیست شخصی او داشتند. از دید او، کلمات، احساسات، رویاها یا نظریات ما را صرفا به فهم ناقصی از ضمیر ناهوشیار میرسانند؛ دستیابی به فهم کاملی از ناهوشیار مستلزم حضور در فضای فیزیکی است؛ یعنی حضور در سازهای که وسعت عالم بیرونی را بخشبندی میکند. معماری از جهات گوناگون در قلب روانکاوی قرن بیستم حضور داشت. از منظر یونگ، نمیتوان بدون معماری تصوری از عوالم درونی داشت. نخستین خانه یونگ در سال ۱۹۰۹ و درخلال رویا به جهان او راه یافت. با زیگموند فروید، همقطارِ روانکاوش، در تور سخنرانی ایالاتمتحده به سر میبرد؛ در رویا دید که داخل سالن پذیرایی خانهای دوطبقه ایستاده و سالن با اثاثیه عتیقه و نگارههایی آویخته بر دیوار تزیین شده بود. همچنانکه در سالن پذیرایی اینسو و آنسو میرفت، به راهپلهای برخورد که به زیرزمین راه داشت. در این سطح پایینتر، همهچیز کهنهتر و قدیمیتر به نظر میرسید. اسبابواثاثیه و کف آجرقرمزی زیرزمین رنگوبوی قرونوسطایی داشت.
سرانجام، به در سنگینی برخورد که به پلکانی سنگی باز میشد. پلکان به اتاقی کهن و باستانی با طاق قوسیشکل راه مییافت. کف و دیوارهای این اتاق از تختهسنگها و آجرهایی ساخته شده بود که قدمتشان به روم باستان میرسید. روی زمین نگاهش به حلقه فلزی کوچکی افتاد که به یکی از این تختهسنگها چسبیده بود. با کشیدن حلقه و کناررفتنِ تختهسنگ، پلکان دیگری هویدا شد که باز هم به پایین میرفت. یونگ پلکان باریک را تا زیرینترین سطح خانه پیمود؛ به غاری رسید پدیدآمده در بستر صخره. غبار غلیظی روی زمین را پوشانده بود.
روی خاک، استخوانها و کوزههایی شکسته، گویی بقایای فرهنگی پیشاتاریخی باشند، اینجا و آنجا پخشوپلا بودند. در عمق خاک دو جمجمه نیمهمتلاشی دید. بعد از خواب پرید. تا آخر عمر بارها درباره این خانه رویایی فکر کرد تا ایدههایش درباره ساختار روان آدمی را تشریح کند.
سالن پذیراییِ آن خانه بازنمودی از خودآگاهی بود؛ فضایی که ما اغلب در آن به سر میبریم و بههمراه بهترین ابژههایمان، یعنی آن چیزهایی که میخواهیم در معرض دید باشند، در آن اقامت داریم. اما این طبقه روی لایههای کهنتری بنا شده است که هرکدام نمایانگر دورههای مهمی از سیر تاریخ اندیشهاند: دوره قرون وسطی، روم، یونان و نیز همه آنچه راه به پیشاتاریخ میبرد. یونگ پایینترین سطح خانه را به این معنا تفسیر کرد که تمام دانش تاریخی بر ریشههای آغازین ما بنا شده است.
به بیان دیگر، معماری خانهای که یونگ در رویا دیده بود، نشان داد که همه ما، صرفنظر از اینکه در سطح هوشیار به چه باور داریم، مجموعهای از باورهای پیشاتاریخی و ناهوشیار مشترک داریم. یونگ این لایه از روان را «ناهوشیار (ناخودآگاه) جمعی» نام نهاد و آن را ژرفترین هسته انسانیت خواند. او در کتاب زندگینامهاش با عنوان خاطرات، رویاها، تاملات که نخستین بار در آلمان و در سال ۱۹۶۱ منتشر شد، اینگونه مینویسد: «از این رو، رویای من حاکی از نوعی نمودار ساختمانی از روان انسان بود. در رویای من مسلم انگاشته شده بود که زیربنای روان انسان واجد ماهیتی بهکلی غیرشخصی است. این نکته در اندیشه من حک شد و از آن پس آن رویا برایم به تصویری راهنما بدل شد. این نخستین تصور من از امر پیشینی جمعی در ذیل روان شخصی بود.»
گرچه بسیاری از ایدههایی که یونگ و فروید در اوایل قرن بیستم طرح کردند و پروراندند مبتنی بر علم تجربی نبود و عمدتا با استفاده از اصطلاحات مجعول و فاقد تعاریف عینی بیان میشد که همین موجب میشد نتوان آنها را با استفاده از روش علمی ابطال کرد، کلیت نظریه آنها درباب ناهوشیار تاکنون پابرجا مانده است. بیش از یک سده گذشته است و نفوذ ایدههای یونگ درباره ناهوشیار جمعی را هنوز میتوان در تصوراتی که عموم از ضمیر ناهوشیار دارند و تقاضایی که برای درمانهای روانکاوانه وجود دارد، مشاهده کرد.
خانه رویایی به یونگ نشان داد که معماری میتواند ابزاری مفهومی برای فهم ساختار روان انسان باشد و این چندان دورازانتظار هم نبود؛ چراکه در سال ۱۹۰۸، یعنی یک سال پیش از این رویا، یونگ نقش معمار را بر عهده گرفته بود و با کمک پسرخاله معمارش، ارنست رابرت فیکتر، در سواحل دریاچه زوریخ واقع در شهر کوسناختِ سوئیس، خانهای برای خانوادهاش ساخته بود. خانه یونگ در کوسناخت که بزرگ و باصلابت بود و البته تاکنون نیز سرِپاست، وجناتی بسان قصر دارد. خود ساختمان بهسمت لبه دریاچه کشیده شده و باغی وسیع و آراسته دارد که حیاط جلویی آن به شمار میرود. بازدیدکنندگان مسیری مستقیم را طی میکنند تا به جلوی در ورودی برسند. در برج، دیدهبانی سهاشکوبی و شاهانهای متصل است که از داخل آن میتوان بر آمدوشد افراد نظارت کرد. یونگ فضای داخلی را متناسب با مهمترین جنبههای زیست شخصی و حرفهایاش طراحی کرد؛ کتابخانهای عظیم و مملو از کتاب ساخت و فضای دفتری محصوری بنا کرد که پنجرههایش شیشه رنگی داشتند و تمام نمای بیرونی را مسدود میکردند تا او بتواند روی کارش تمرکز کند. در خانه کوسناخت، یونگ به خانوادهاش میپرداخت، به مراجعانش مشاوره میداد و میهمانانش را به حضور میپذیرفت. این خانه با نیازهای او که یک پدر و یک متخصص حرفهای پرمشغله بود، سازگاری داشت و بازتابدهنده خویشتن یکپارچه خودش بود؛ البته تا زمانی که هویتش رفتهرفته دوپاره شد.
در سال ۱۹۱۳، آرامآرام حالاتی وهمآلود پیدا کرد و گاهی حس میکرد صداهایی میشنود. گاه این حالات حاد میشد و تبدیل میشد به آنچه ما امروزه «عود روانپریشانه» میخوانیم. یونگ کسی نبود که از جنبههای تاریکترِ روان گریزان باشد؛ در جستوجوی معنا، به کندوکاو در این شوریدگیهای روانی پرداخت.
منبع: وب سایت «سایکی»، «ترجمان»
نوشته دیوید بورکنهاگن، ترجمه علی کریمی