خاطرات سالار فاتح از انقلاب مشروطه

جنون آزادی‌خواهی

کدخبر: ۲۴۰۳
میرزا علی دیوسالار مشهور به سالار فاتح (۱۲۴۵- ۱۳۲۶ ه ش) ملاک زمین، تاریخ شناس انقلابی ایرانی بود. پس از فتح تهران به دست مشروطه خواهان او به کفالت نظمیه تهران برگزیده شد. در اینجا بخش‌هایی از خاطرات او را از روزگار مشروطه، می‌خوانید: به زودی تلگراف بمباردمان عمارت پارلمان و استیلای دولتیان و انفصال مجلس اعلان شد.
جنون آزادی‌خواهی

هر سری پی سودایی رفت. اعضای انجمن به کلی متفرق شدند. بلوای عمومی در ساری طلوع نمود. اعضای انجمن بدوا به مکتب‌خانه ریخته آنجا را غارت کردند و اطفال را به ضرب چوب و سیلی روانه منازل پدر‌هایشان نمودند. از معلمین هر کس توانست به سمتی فرار کرد. تابلوی مدرسه را در سبزه میدان سوختند. خیابان و گل‌کاری باغ را خراب و چراغ‌ها را شکسته، خواستند یک مرتبه به مشروطه‌خواهان حمله‌ور شوند. من حمله را از خود و مشروطه‌خواهان دفع کردم و به فوریت همگی در یک جا جمع آمده، قرار بر آن دادیم که تا کرانه‌ای برای این کار پیدا نشود، روز و شب همدیگر را ترک نکنیم.

این اتحاد و در یک جا بودن ما در جلوی دشمن سدی محکم شد که چند روزی در سایه آن توانستیم ایمن زیست نماییم. قرار دادیم هر روز با اسلحه در منزل یکی از اعضای رئیسه باشیم. در حقیقت یک حوزه مهمانی برای خود تهیه دیدیم که هر روز یکی از ما تدارک شایانی می‌دید. هیچ از نظرم محو نمی‌شود که آن چند روز برای ما چگونه گذشت؛ زیرا خیالی جز جنگ و مدافعه و کشتن و کشته شدن نداشتیم. سرزنش و نکوهش و اخبار هولناک هر چه به ما می‌رسید همه را در سایه اتحاد و عزم راسخ با خونسردی تلقی کرده هم و غم آن را از خود دور می‌ساختیم و به زور بازوی خود مغرور بوده هر وقت با استبدادیان طرف می‌شدیم به سطوت و صلابت تمام آنها را از خود می‌راندیم.

از جمله کاری که انجمن کرد و من خیلی متألم شدم و انتقام‌جویی آن را در دل گرفتم این بود که بعد از اخبار مبالغه‌آمیز تهران در خصوص قتل و کشتار مشروطه‌خواهان که از دوازده هزار و بیشتر شایع شده بود، اعضای انجمن از قبیل شیخ غلامعلی و غیره به حمام رفته به شادمانی این کشتار به هم تبریک گفتند که بحمدالله هجده هزار نفر از طایفه ضاله کشته شدند. من بعد از شنیدن این خبر یک رباعی ساخته برای شیخ غلامعلی فرستادم.

چون در خط آزادی سابقه جنون داشتم و از عوالم آزادی ملل بیشتر از دیگران مطلع بودم، ترس و واهمه از استبدادیان نداشتم و پیوسته به آقایان مشروطه‌خواهان حالی می‌کردم که این بمباردمان مجلس و سخت گرفتن به ما مشروطه‌خواهان یک امر زودگذر است. محال است این تخم که در قلوب کاشته شده فاسد شود و از جای دیگر سر در نیاورد، امروز و فرداست که نهال مشروطیت سر کشیده نمو نماید و این اتلاف از استبدادیان باشد درجه تلافی شود. محال است این حق را کسی بتواند غصب نماید، دیر یا زود حق ملت به خود ملت عاید خواهد شد.

باری یک چند به همین شکل در ساری بودیم با خوف و رجا هر دو انس گرفتیم، تا شاهزاده ابوالفتح‌خان رئیس تلگرافخانه استرآباد به واسطه دوستی کاغذی به بنده و آقا سیدحسین نوشت. مضمومش این بود: از ساری آقایان و شاهزادگان آنجا بعضی چیز‌ها درباره شما به دولتیان گفته‌اند و القای شُبهات نموده‌اند، چون موقع باریک است رفع شُبهه دشوار به نظر می‌آید، بهتر این است چند روزی مسافرتی کنید و ترک ساری گویید.

در هر حال کاغذ یک نفر تلگرافچی دولت از استرآباد که خط عبور تلگرافات ساری است برای ما خالی از اهمیت نبود. لهذا مجلسی کرده برای حرکت از ساری مشاوره نمودیم. آقایان هیچ مایل نبودند ما از هم جدا شویم. عقیده آقا سید حسین این بود که همگی دو ماهی به سمت ییلاقات مازندران با هم مسافرت نماییم، ولی من می‌خواستم حتی‌المقدور تنها مسافرت کنم، بلکه هر ‌گاه بتوانم خود را به تهران برسانم و درست از وضع مشروطه‌خواهان و درباریان فحصی بسزا نموده ببینم از کدام طرف سر و صدای مشروطه‌خواهان بلند می‌شود، به آن سمت بروم، زیرا یقین داشتم عنقریب میان ملت و دولت مخالفت شده و کار به جنگ خاتمه می‌پذیرد. تنبیه‌نامه و نصیحت و اندرز دیگر به درد نمی‌خورد وحشی‌گری استبدادیان ایران همه جا را نسبت به ساری مقایسه می‌کردم می‌دیدم همه جا همین قسم یا بد‌تر باید باشد. می‌دانستم چاره این جهل و جنون را جز آتش تفنگ نتواند نمود. پس موقعی است که باید کمر بست و بازو گشود. لهذا آقایان را ترک کرده، گفتم بهتر این است که هر کدام به سمتی سفر نماییم. به همین قرارداد آقا سید حسین به شهمیرزاد و میرزا اسماعیل امین به هزار جریب عزیمت کردند. فخیم دکتر و چند نفر دیگر از احرار یعنی مقصرین پلتیکی همراه آقا سید حسین به‌‌ همان سمت رفتند.

من چند روزی مانده سر و صورتی به کارهای خود دادم. در این موقع شنیدم میرزا خلیل نام که اهل کجور است از طرف سپهدار برای سرپرستی املاک سپهسالار که در اجاره من است وارد ساری شده است. سپهدار در این موقع به سعی مجلسیان به حکمرانی استرآباد مأموریت داشت، یعنی در ازای حرکات خود نسبت به مشروطه‌خواهان یا کفاره قتل و شناعت مامور استرداد اسرای قوچان شده بود زیرا این امر در آن موقع موجب دقت و محل تذکر پارلمان و انجمن‌های قاطبه بود. سپهدار چنان نمود که می‌خواهد خدمتی کند و برائتی جوید. ولی خبر بمباردمان پارلمان را که شنید موقع را غنیمت شمرده به گناه مشروطه‌خواهی من بی‌هیچ علت قانونی اجاره املاک را فسخ کرد و دو هزار تومان ضرر مالیات را به من تحمیل نمود و بد‌تر از همه این میرزا خلیل‌خان را که خود مجسمه شیطان و دشمن جنس انسان است به مباشرت فرستاد و به این هم قناعت نکرده حکم قتل و نفی مرا به استبدادیان آنجا محرمانه صادر کرد بلکه به اسم بلوای مشروطه به قتل من موفق شود. مقتدرالسلطان و میرزا خلیل که جهت قتل من اقدام کرده بودند موفق نشدند ولی یک جعبه آهنی که در آن هزار تومان از مسکوک و غیره داشتم با یک تفنگ به سرقت بردند و آشامیدنی مسمومی در طاقچه اطاق بالای بالین من گذاشتند به خیال اینکه در هوای تابستان آن را خورده بمیرم. به خیالشان درست آمده بود ولی من ناخوش بودم و هیچ آشامیدنی استعمال نمی‌کردم.

در این صورت با این همه دشمن مالی و جانی ممکن بود اولیای امور نیز در جلب و نفی من اقدام نمایند پس بیشتر از این اقامت در ساری برای من نتیجه نداشت. با مختصر بهبود به خیال حرکت افتادم و ناچار از شهر خارج شدم.

با خانواده وداع کردم. زن من با گریه گفت ما را در این ولایت غریب پر از دشمن بی‌پرستار گذاشته به کجا می‌خواهی بروی؟ هر چه نصیحت کردم، گفت: مشروطه به کار ما نمی‌خورد، گول مخور با دولت نمی‌شود درافتاد. پول خودت را خرج این مردم بیکار بی‌حال مکن. باغشاه و مکتب برای بچه‌های مردم برای چه؟ چه نکویی در حق ما کردند که ما در حق دیگران بکنیم. چه کسی برای ما مکتب درست کرد که ما به این زحمت برای دیگران درست کنیم. ره چنان رو که رهروان یعنی پدران ناقص بی‌اطلاع ما رفتند، از من بی‌عقل نشنیدی خودت را با دولت طرف کردی. هست و نیست ما را به سرقت بردند، خودت هم نزدیک بود بدرود زندگی گویی. حالا شبانه بدون اینکه ما را به کسی بسپاری فورا از ساری خارج می‌شوی.

جواب دادم: شما از این قبیل سوانح بسیار دیده‌اید، تازگی ندارد. البته کسی به زن و بچه کسی متعرض نخواهد شد. چون من هم به زن و بچه کسی متعرض نشده‌ام. هر کجا من ماندگار شدم دستور می‌دهم شما هم حرکت کنید و بیایید اما اینکه گفتید گول خوردم، مشروطه به کار ما نمی‌آید، دولت را با خودم طرف کردم، فرمایشات شما صحیح است ولی شما که تقریبا دوازده سال است در خانه من هستید، به عقاید من پی برده‌اید و از نقشه خیالات من آگاه می‌باشید، این جنون را من داشته‌ام و شما هم گاهی مرا تقویت می‌کردید و گاهی سرزنش می‌نمودید. من برای ملت ایران نوعا و خودم شخصا سعادت و حریت و رفع شقاوت و استبداد را به اهم وسایل فحص می‌کردم. گمان نمی‌کردم که بتوانم در حیات خود آن چیزی را که امروز می‌شنوید دریابم. ملت پارلمان گرفت و دولت آن را بست. پس حالا در کمال جرأت می‌گویم دیگر محال است این حرف از میان برود و شاه همین‌طور قاهر و غالب بماند، چون شما از وضع دنیا اطلاع ندارید و تاریخ نخوانده‌اید.

در حالی که از خشم راه گلویم گرفته بود، گفتم: این چکمه را که می‌بینی مشغول پوشیدن هستم امیدوارم روزی از پا در بیاورم که تلافی خون ناحق ریخته حریت‌طلبان را از شاه نموده، روزگار او را چون روزگار امروز خود و دیگران سیاه و دیگرگون ساخته، آزادی را با زور بازوی جوانمردان آزادی‌طلب برای ملت آزادیخواه مظلوم اعاده دهم و باز هم در سر پوشیدن چکمه حرف سختی به شاه گفتم که از تکرارش خجالت می‌کشم. با ‌‌نهایت اوقات تلخی بدون درنگ از در بیرون رفته بدون آنکه دستور دیگری به عیال و اطفال بدهم فقط با تکرار کلمه انتقام ترکشان کردم.

از آنجا به منزل رئیس پست رفتم. رئیس پست در باطن مشروطه‌خواه بود ولی به واسطه عدم جرأت کاملا با ما همراهی نمی‌نمود. معهذا دوست صمیمی من بود. یک نفر بلد از او خواستم و یک یابو که آن را نیز کرایه کرد. علی‌خان، آدم من، سوار شد. یک اسب و یک تفنگ هم خودم داشتم، در‌‌ همان شب روانه علی‌آباد شدیم.

هنوز صبح روشن نشده بود به علی‌آباد منزل سعید حضور رسیدیم. سعید حضور از مشروطه‌خواهان انجمن حقیقت بود که روز بلوای ساری بدوا خواستند او را دستگیر نمایند. مشارالیه از دیدن من خیلی خوشحال شد. چند روزی مرا مانع از عزیمت شد. من هم بی‌میل نبودم یک، دو روزی در آنجا اقامت کرده، نقشه خیالات خود را به خوبی رسم نمایم.

آگاه شدن از قیام ستار و باقر

در منزل سعید حضور دو روزی اقامت کردم. خیلی خوش گذشت. طرف عصری میرزا عبدالکریم‌خان نام جوانی مشروطه‌خواه، از بارفروش رسید. تا چشمش به من افتاد بسیار خوشحال شد و با بشاشت رخسار گفت: مژده خوبی دارم. من مترصد بودم که ببینم مژده او از چه مقوله است. گفت: در روزنامه‌های ترکی و روسی و فارسی که از روسیه آمده و چند ورق از آنها را هم آورده‌ام و در بارفروش میان ارامنه شهرت دارد که بعد از بمباردمان مجلس دولتیان تهران دستورالعملی به میرهاشم و میرزا حسن و رحیم‌خان چلپیانلو دادند که در تبریز با دولتیان به اتفاق به انجمن ولایتی و مشروطه‌خواهان حمله برند. محرک شاهسون و چلپیانلو و در انجمن بر ضد دیگران در حقیقت اغراض خانگی بود که صورت اختلاف مشروطیت و استبداد گرفت و کم کم منتهی به قتل و غارت و آتش‌زدن خانه‌ها شد. بر اثر این اوضاع اهالی تبریز به هیجان آمده و ستار و باقر که از اهالی تبریزند به اسم مشروطه‌خواهی قد علم کرده‌اند و با جمعی از مشروطه‌خواهان گرد آمده جلوی قتل و غارت را به جنگ و جوشن سد ساخته‌اند. انجمن و رحیم‌خان هر چه کوشیده‌اند که ستار و باقر را مغلوب کنند، ممکن نشد. مشروطه‌خواهان تحت لوای ستار و باقر درآمده‌اند و با استبدادیان که در انجمن تهیه جنگ دیده‌اند، مشغول زد و خورد شده‌اند و روسای انجمن صفاری و رحیم‌خان و... از شهر فراری و متواری گردیده‌اند.

این مژده که مضمون آن قریب به ذهن بود، بی‌‌‌نهایت مرا خشنود ساخت. وقتی به عقل و تجربه خود مراجعه کردم، دیدم تبریزی‌ها با آن دلیری و جنگجویی که دارند، ممکن نیست به این زودی‌ها اسیر پنجه قهر دولتیان شوند، خاصه که اغراض شهری و ولایتی نیز در بین شعله‌ور باشد. اگر این خبر را دروغ هم فرض کنیم، دروغ بی‌مزه‌ای نیست. ولی قلب من گواهی نمی‌داد که این خبر دروغ باشد. فورا بر آن شدم که از طرف ییلاق نور تفحصی از تهران و وضع آنجا نموده، اوضاع کنونی تبریز را درست پرسش کرده در صورت صحت خبر از هر راهی ممکن شود به آذربایجان شتافته به همراهی مشروطه‌خواهان آنجا وظیفه خود را انجام دهم.