شکلگیری نخستین کارخانهها در اصفهان
آرش اخوت، معمار و محقق، در گفت و گو با چهرههای اثرگذار اصفهان، خاطرات این شهر را از زبان آنها واکاوی کرده است. آنچه میخوانید بخش مربوط به ورود کارخانهها به اصفهان است که از متن یک گفت و گوی تفصیلی با زنده یاد مهریار برداشت شده است. آرش اخوت - بودلرِ شاعر میگوید: «افسوس، چهره یک شهر بارها زودتر از قلب آدمیدگرگون میشود.» و ما را در برابر دگرگونی «چهره یک شهر» هیچ چارهای نیست. چه خوب، چه بد، چه افسوس خوریم چه بیتفاوت باشیم، شهرها دگرگون میشوند. این صحنه زندگی ماست، آب جویی که میگذرد و لحظه به لحظه (گیرم لحظههایی نه در مقیاس ثانیه و دقیقه و ساعت) چهره عوض میکند. اما در ذهن و قلب تکتک ما، به خصوص آنها که سن وسالی دارند، چهرههای شهر بسان خاطراتی باقی مانده است. شهر، به عنوان مکان زندگی ما، با خاطره و حافظه ما بستگی تنگاتنگی دارد.
فقط آدمها نیستند که در شهرها زندگی میکنند؛ شهرها هم در آدمها زندگی میکنند. (نقل بهمعنی از فیلم A Notebook on Cities and Clothes اثر Wim Wenders).
شهرها در مردمیبزرگ میشوند که در شهرها متولد میشوند، میبالند، پیر میشوند و میمیرند. به این اعتبار، شهر را میتوان از ماهیت ابژکتیو و بیرونی آنکه فارغ از ذهن و درک انسان وجود دارد، تا فراسوهای ماهیتی سوبژکتیو، تا فراسوهای یک مفهوم (شهر بهمثابه یک مفهوم) گسترده کرد؛ پدیدهای (مفهومی) که در ذهن آدمیانی که در آن میزیند، میزید. پس یک شهر، بهتعداد تکتک آدمیانی که از آن شهر تصور و خاطرهای دارند، وجود دارد: شهر ما؛ شهرِ هریک از ما. اگر روزی همه بمیرند، شهر هم (بهمثابه یک مفهوم) میمیرد؛ حتی اگر کالبد پهناور آن سطح زیادی از خاک را همچنان تاسالیان سال اشغال کرده باشد.شهر میمیرد اگر خاطراتِ آن بمیرد. شهر میمیرد اگر کسی به آن فکر نکند؛ اگر کسی آن را بهیاد نیاورد، تخیل نکند، تصور نکند و.... شهر، ظرف زندگی، ظرف خاطره ماست؛ و نوشتن و گردآوردن «خاطرات شهر» (چه با نوشته، چه با تصویر، چه با صداها یا هر رسانه دیگری) میتواند در شناخت لایه و سویهای پنهان و بس پراهمیت از سازوکار و سیر تحولات شهر بسیار موثر باشد.
مجموعه حاضر، کوششی است برای تدوین خاطرات شهر. خاطرات آنها (و شما) که در اصفهان سالهای پیش زیستهاند(زیستهاید). خاطرات آنها که مثلا چهارباغ عباسی دهه ۴۰ و ۵۰ یا پیش از آن را بهیاد میآورند. ‹‹آنها›› الزاما شهرساز و معمار نیستند. هریک به کاری مشغول است. از شاعری و داستاننویسی تا نقاشی و پژوهشگری. کسی مینویسد، کسی ترسیم میکند، کسی نشان و نمایش میدهد، ... اما همگی بهیاد میآورند. همه آنها شهر و فضاهای شهری را بهیاد میآورند و چون بهیاد میآورند، آن فضاها حاضر میشوند.
کارخانهها
رضاشاه علاقهمند بود که صنعت جدید را به ایران بیاورد. انگلیسها و آمریکاییها دخالت کردند و حاضر نشدند که صنعت جدید را به ایران بیاورند. این آلمانها بودند که قدم پیش گذاشتند و اولین کارخانه ریسندگی را به وجود آوردند. این کارخانه ریسندگی به نام «وطن» نامیده میشد و در مقابل پل جویی بود، روی خرابههای کاخ هفت دست. این کارخانه را نخستین بار عطاءالملک دِهِش آورد. عطاءالملک سابقهاش این است که فرنگیها و اروپاییها وقتی میخواستند با ایران تجارت کنند و از همین راه، استعمار قلادههایش را به گردن مردم افکند، یک کسانی داشتند به نام وکیل التجار. یک وکیلالتجار مال انگلیسها بود یک وکیل التجار مال هلندیها بود یا گاه میشد که یک شرکتی این جور میشد و شرکت انگلیسی میآمد اینجا و به نمایندگی یک کسی در بازار اصفهان راه پیدا میکرد. نخستین بار یک کمپانی به نام «لینچ» به اصفهان آمد و نمایندهاش هم این عطاءالملک دهش بود. مال بسیار به دست آورد تا وقتی که دیگر انگلیسها بر اثر اعمال نفوذ پادشاه اسبق که با نفوذ انگلیسها مخالف بود و یواش یواش آن را اعلام میکرد [دیگر نتوانستند مثل سابق در بازار ایران نفوذ کنند و] آلمانها جلو آمدند و مردی را فرستادند به اینجا به نام «شونمان» و این شونمان پیشروِ ورود صنعت جدید است به ایران. عطاءالملک وقتی سرمایهاش را از دست داد، رفت و شریک پیدا کرد. شریکش محمدحسین کازرونی بود. عطاءالملک قبرش هم اینجا [در اصفهان] است. حالا داستان قبرش را هم میگوییم. این عطاءالملک پیشرو شد چون انگلیسی میدانست و با کمپانی لینچ هم ارتباط داشت. ولی انگلیسها حاضر نشدند دیگر دستگاه ریسندگی و بافندگی را که در آن متخصص بودند و سابقه داشتند [به اصفهان] بیاورند. آلمانها حاضر شدند و به راهنمایی شونمان، عطاءالملک کارخانه وطن را ایجاد کرد، ولی خب دیگر، مالش تمام شد و رفت و اینجا را واگذار کرد قسمتیاش را به حاج محمد حسین کازرونی و او هم عطاءالملک را دیگر بیرون کرد. عطاءالملک مرد نوآوری بود. برای اولین دفعه رفت و برق را به اصفهان آورد. برقش هم چیزی نبود یک ژنراتور بزرگ بود که کم کم شهرداریها در کارش مداخله کردند و روزگار چنان بود که سرمایهاش از دستش رفت و خواست که یک شرکت دیگری ایجاد کند، شرکت دیگری درست کرد به نام شرکت ریسندگی و بافندگی نور. من هنوز یک سهمش را بهعنوان تاریخچه نگاه داشتهام. این شرکت نور همینجایی قرار داشت که حالا یک طرفش به خیابان آیینهخانه و یک طرفش به خیابان فیض و بعد هم تا برود به جلو. ولی عطاءالملک سازنده بود و پیشنهاد دهنده، ولی مدیر خوبی نبود. بهزودی این کارخانه هم ورشکست شد. عطاالملک [این] شرکت [را تاسیس] کرد، خودش هم شریک شده بود، ولی غافل از اینکه شرکای دیگر این را بیرون انداخته بودند.
استاد مهریار! از ساخت این کارخانهها چیزی یادتان میآید. کی اینها را میساخت؟ شما معمارهایش را نمیشناختید؟
نه. معمارهایش را نمیشناختم. ایرانی که سابقه کارخانه نداشت. بعد دیگر عطاءالملک رفته بود. عطاءالملک کسی بود که از سر پل خواجو تا سر پل جویی، همه عمارتهای دست راست [سمت جنوب رودخانه] را پدرش از ظلالسلطان و این طرف و آن طرف فراهم آورده بود. اینها را یکی یکی فروخت و دیگر چیزی براش باقی نماند، الا یک باغی. که این باغ هم اینجاست که... من مکرر دیدهام این باغ را. همینجا است که حالا موسسه فرهنگی تخت فولادرا توش گذاشتهاند. عطاءالملک وصیت کرده بود، که در اینجا دفنش کنند. پسری داشت به نام عباسقلیخان. که او هم با خودش مُرد و او را هم با خودش بردند اینجا دفن کردند و روی قبر هر دو یک سنگ مرمر خوب بود. و یک پسر بزرگتر داشت که او هم قلی بود اما من یادم نمیآید چیچی قلی خان! و پسر کوچکترش به نام نصرالهخان بود. پسر بزرگتر افتاد دنبال عیش و نوش و هرزگی و ثروت پدر را به باد دادند تا عطاالملکِ بیچاره، دیگر از کار افتاده بود، مُرد و وصیت کرده بود در این باغ خودش که نزدیک [قبرستان] تختفولاد است دفنش کنند. تا شهرداری اصفهان به این قبر و باغ هم طمع کرد و دستور داد دیوارهاش را خراب کردند و بعد هم رفتهرفته قبرها را تصرف کردند تا حالا این چیزِ زشتِ بد را [بهجاش] گذاشتهاند.
در آن زمان، اتفاق روحیِ بزرگی در اصفهان به وجود آمد که ما به آن «تب کارخانهداری» میگوییم. تا آن زمان ثروت یگانه منبع سود و سرمایه بود، و سرمایه همان کشاورزی بود و بس. اما کشاورزی یا زراعت عواملِ مخرب زیادی داشت، از جمله آفات نباتی و مشکلاتِ دیگر همچون کمآبی و سِنخوارگی و ملخخوارگی. آفتِ کمآبی و سیلاب و فرونشستن قنوات هم آفت دیگری بود. بنابراین جویندگان ثروت میدانِ عمل دیگر نداشتند. چون کارخانه وطن تاسیس شد و ثروت بسیار عاید داشت، مردم به کارخانهسازی و کارخانهداری عشقی تمام پیدا کردند.
یکی دیگر از کارخانههای اصفهان، کارخانه رحیمزاده بود. رحیمزاده که یک تاجر اصفهانی بود. کمکم آسمان به او رو کرد و ثروتمند شد و در آخرِ خیابان شاپور زمینهایی داشت که آنجا را به کارخانه ریسندگی و بافندگی به نام خودش اختصاص داد. در این میان باید از آقای کتابی یاد کرد. این شخص در بازار بزرگ شده بود و به کَلَکهای بازار آشنا بود. در کارخانه رحیمزاده وارد شد و کمکم رحیمزاده اختیار کارخانه را به او واگذار کرد.
کارخانه شهناز اصفهان را همدانیان ایجاد کرد و هر دو قسمتِ ریسندگی و بافندگی را به خوبی اجرا کرد. یعنی خود میریست و خود هم میبافت.کمکم در اصفهان مساله کار و کارگر یکی از مسائل عظیم شهر شد. کارگران بیشتر در روستاهایِ اطرافِ شهر زندگی میکردند. کارخانهها قدرت ایجاد خانه برای کارگران نداشتند. پس کارگر باید در رفت و آمد روستا و شهر باشد. در آن زمان اتوبوسرانی نبود و کمکم رواج یافت. آقای محمودیه، داماد آقای حاج محمدحسین کازرونی بود و کمکم تجارت و اداره صنعت را یاد گرفت و به امانت و دیانت مشهور شد. او کارخانه زایندهرود را که فقط ریسندگی بود تاسیس کرد و خود به خوبی اداره نمود. آقای محمودیه تاجر بود و کاروانسرایی هم در بازار داشت و تجارت میکرد. کسانی که پول داشتند اگر به اروپا راه پیدا میکردند چیت و چلوار و... در ایران مشتری داشت که میآوردند و میفروختند. بافندگی در اصفهان ایجاد نشد مگر وقتی که علی همدانیان کارخانه شهناز را ایجاد کرد. اصفهان در آن زمان راه بسیاری به بازار قالی داشت و پودهای قالی ریسمان بود و صنایع ریسندگی «وطن» در ایران، مثل قلمکار و همچنین قالیبافی و کشبافی و اینها، احتیاج به ریسمان داشتند. عده زیادی هم بودند که از این راه استفاده میکردند واین بود که کمکم معلوم شد ریسندگی بر بافندگی مقدم است. چرا؟ چون بافندگی علم میخواهد و ماشینآلات چیت و چلوار، احتیاج به رنگ و تخصص دارد، بنابراین بافندگی به عقب افتاد و ریسندگی مقدم شد. کارخانه آقای محمودیه [کارخانه زایندهرود] بیشتر ریسندگی بود ولی آقای محمودیه یک بدبختیِ بزرگ داشت و آن اینکه هر که برای دختر او میآمد، دختر آن شخص را رد میکرد تا سرانجام معلوم شد مابین دختر و خدمتگزار خانه روابط عاشقانه وجود دارد و این نوع روابط سرانجام نیکی پیدا نکرد و به کام دل نرسید مگر آن وقت که محمودیه از غصه و، به اصطلاح ِ آن روز، بیآبرویی درگذشت و دختر هم با خیالِ راحت به معشوق خود رسید. این مرد که گویا علی نام داشت راه کسب و تجارت و زراعت را خوب یاد گرفته بود و ترقی کرد و خانواده محکمی بنیاد گذاشت که یک طرفِ آن عشق بود و طرف دیگرش هنر و اداره ثروت.
در آن زمانها با اینکه زمین در بورس تجاری نبود، زمینهای سمت جنوبی زایندهرود برای کارخانه مناسب بود و مردم میخریدند و به قیمت گران به کارخانهداران میفروختند.
کارخانه پشمباف در انتهای چهارباغ خواجو و همینجا که الان سازمان رادیو و تلویزیون است، تاسیس شد. عدهای از تاجران و ثروتمندان، شیوه ریسندگی پشم را پیش گرفتند و کارخانه پشمبافی را تاسیس کردند، اما مدیرانش آن هنر را نداشتند که آن را راهبری کنند، بنابراین کارخانه ورشکست شد و آقای علی همدانیان که در آن زمان در معاملات ماشین بنز سود فراوانی جمعآوری کرده بود، کارخانه پشمباف اصفهان را خرید و این کارخانه را به خوبی اداره کرد. کارخانه تاسیس کردن چیز مهمی نیست، بلکه باید با تاجری که با خارج ارتباط دارد، خصوصا انگلستان و آلمان، کار کند و به او سفارش دهد. آقای همدانیان که خود مدیر کارخانه ریسباف بود، با تجربیاتی که از آنجا داشت توانست کارخانه پشمباف را تاسیس کند.
همدانیان دو برادر بودند. یکی از این دو برادر دستگاه تجاری را به تهران برد و دیگری کارخانه پشمباف را در اصفهان اداره کرد. [همدانیان] کارخانه پشمباف را در زمین باغ زرشک که از باغهای مهم و معتبر آن زمان بود و با قدرت تجاری که داشت آن را با قیمت ارزان خریده بود، تاسیس کرد. چون متوجه شد این صنعت پولساز نیست، کارخانه شهناز را در مقابل آن ایجاد کرد که هم میریست و هم میبافت.
اما در مورد [کارخانه] شهرضای جدید. برپا نگاه داشتن صنعت مستلزم پول است. از این رو مرد تاجری به نام علی صاحبان، کارخانه ریسندگی و بافندگی ایجاد کرد که در کنارِ کارخانه شهناز به راه افتاد، ولی این کارخانه آن هنر را نداشت که پیشرفت کند. بهزودی تاجرانِ زرنگِ اصفهانی، موسسان شهرضایی را بیرون کردند و کارخانه شهرضای جدید را در کنار همان زمین ایجاد کردند. بنابراین آقای صاحبان بهزودی از میدان به در رفت. بود و بود تا وقتی که کارخانهها به خارج از شهر بروند. این کارخانه را هم که دیگر کار نمیکرد صاحبان آن فروختند و از «شهرضای جدید» فقط نامی در صنعتِ ایران باقی ماند. این را هم بد نیست بگوییم که در اولِ پارکِ سعدی اگر از پل مارنان بگذریم، یک بیشهزارِ بزرگی بود که میگفتند علی صاحبان مالک آن است. این کارخانه هم کمکم مورد مداخله شهرداری واقع شد و سرانجامش چنین است که صاحبان مُرد و آن بیشه هم به پارک سعدی تبدیل یافت.
نمونه دیگر از آن تب کارخانهداری که عرض کردم این است که عدهای از تاجران و ثروتمندان بهفکر تاسیس کارخانه چرمسازی افتادند. چرمسازی در اصفهان سابقه خوبی داشت، اما اینها میخواستند بهشکل کارخانه با اصول دفتری این کار را بکنند. چرم اصفهان و همدان معروف بود. این تاجران و ازجمله آنها عبدالحسین سمسار، شرکت را تاسیس کردند و سرمایه آن را با چک و بهصورت سفته تامین کردند ولی بر سرِ مدیریت و ریاست کارخانه اختلاف پیدا کردند. حاج عبدالحسین سمسار میخواست مدیرِ آن باشد و برای آن کوشش بسیار میکرد. دیگران با او مخالف بودند. حاج عبدالحسین، پسرِ حاج مهدی سمسار بود و هم یکی بهمناسبت معروفیتِ پدر و دیگر، زبردستیِ خود، توانست خود را در بازار جابیندازد و برای خود ثروتی پیدا کرده بود. او برای رسیدن به مدیریتِ چرمسازی، اینسو و آنسو کوشش بسیار کرد، ولی چون در مجمع عمومیِ صاحبانِ سهام، یک طمعکارِ دیگری از همین جنس و زرنگتر بود، نگذاشت حاج عبدالحسین مدیر شود. وقتی حاج عبدالحسین دید مدیر نمیشود و آن آرزوهای دور و دراز صورت عملی بهخود نگرفت، درصدد برآمد کارخانه و زمین و اموالی که برای تاسیس کارخانه داده شده بود تصرف کند. بود و بود تا در محلِ کارخانه سکونت گزید و سرانجام همانجا مُرد. این بود پایان حزنانگیز تبِ کارخانهداری.