دلایل شکست نهضت مشروطه

کدخبر: ۲۵۷۲
نهضت مشروطیت دو هدف اساسی داشت که به زبان‌های مختلف بیان می‌شد. یک هدف اساسی‌اش مساله آزادی بود که بیشتر به صورت ضدیت با استبداد و طرفداری از حکومت قانون تجلی می‌کرد. وارد جزئیات نمی‌خواهم بشوم برای اینکه نه جایش است و نه در این زمینه تخصصی دارم.

به هر حال، مساله دوم مساله تجدد است که نهضت مشروطیت خواستارش بود. یعنی پیدایش دولت سراسری ملی (به جای ملوک‌الطوایف و حکومت خان خانی)، گرفتن علوم جدید و ایجاد تمرکز. خوب این طبیعتا یک ضرورت زمان هم بود که از مدت‌ها پیش خواستش وجود داشت. نهضت مشروطیت نهضتی بود که به خصوص از جهت خواست‌ها یا هدف اولی یعنی مساله ضدیت با استبداد و به‌دست آوردن آزادی‌های اجتماعی شکست خورد.

در مورد حکومت قانون نه. یک توضیح کوچکی در این مورد دارم. در سال‌های اول هدف دوم هم با شکست مواجه شد، یعنی موفق نشد یک دولت سراسری ملی تشکیل بدهد. به‌خصوص مساله جنگ بین‌الملل اول هم این امر را تشدید کرد.

بعد از نهضت مشروطیت مملکت گرفتار یک دوره هرج و مرج بود، تا چندین سال، یادم هست یک وقتی تاریخ اجتماعی آن دوره‌ها را نگاه می‌کردم، از روی کنجکاوی شماره کردم در حدود اگر اشتباه نکنم بین پانزده تا هفده تا دقیقا الان یادم نیست، شاه‌های کوچک محلی داشتیم یا خان‌هایی که هر کدامشان مدعی لااقل حکومت و پادشاهی در منطقه خودشان بودند.

از شیخ‌خزعل گرفته در خوزستان تا دوست‌محمدخان و یارمحمدخان در بلوچستان تنها، دو نفر. یک طرف سرکشی کلنل‌ محمدتقی‌خان بود، یک طرف دیگر خیابانی بود و آزادیستانی که درست کرده بود و قشقایی‌ها و بختیاری‌ها. در لرستان، الان یادم نیست، ولی یک حکومت خانی جدا از مرکز برای خودش وجود داشت. میرزا کوچک‌خان بود و دعوای بیه‌پیش و بیه‌پس (دو طرف سپید رود). هر طرف برای خودش داعیه حکومت داشت. مملکت در یک هرج و مرج فوق‌العاده‌ای بود.

کودتای ۱۲۹۹ اگر چه دست‌های خارجی درش دخالت داشتند به این هرج و مرج پایان داد. در اوایل حمله متفقین بی‌بی‌سی یک بار گفت که ما رضاشاه را آوردیم رضاشاه را هم می‌بریم و این حرف خیلی گرفت. خیلی به دل مردم نشست. به نظر من به‌صورت واقعیتی که به افسانه بیشتر شباهت دارد یا اثر افسانه را دارد درآمد. به این ترتیب که انگلیس‌ها مسلما در آمدن رضاشاه دست داشتند.

دست داشتند و کمک زیاد کردند. شاید بدون کمک آنها رضاشاه نمی‌توانست به سلطنت برسد، احتمالا. یک وضع بین‌المللی خاصی در آن دوره بود. بعد از جنگ اول و پیروزی انقلاب اکتبر، در تمام دور و بر شوروی از فنلاند گرفته تا اروپای شرقی، از ترکیه و ایران تا چین (چین چیانکایچک)، سیاست بین‌المللی این کوشش را داشت که دورو بر شوروی حکومت‌های متمرکز مقتدر ایجاد بکند برای جلوگیری از نفوذ کمونیسم. در حقیقت رضاشاه و پیدایش حکومت او با کمک انگلیسی‌ها، ایجاد یکی از حلقه‌های این زنجیر سرتاسری بود. این طوری نبود که یک نوکر خودشان را پیدا بکنند و بی موجبی به تخت بنشانند.

سیاست بین‌المللی انگلیسی‌ها هم احتیاج داشت به یک حکومت متمرکز در داخل ایران و گمان می‌کنم کسی بهتر از رضاشاه نمی‌توانست این تمرکز را ایجاد بکند. ولی این امر هم یک ضرورت بین‌المللی بود و هم یک ضرورت داخلی.

کما‌اینکه قبل از ریاست‌وزرایی رضاخان کوشش برای ایجاد تمرکز شروع شده بود و سرکوبی متمردین داخلی و از بین بردن این ملوک‌الطوایف اگر بشود گفت، این پادشاه‌های ریز و درشت محلی. به هر حال غرض من این است که آمدن رضاشاه سرکار هم یک ضرورت داخلی بود و هم انگیزه و خواست خارجی. حکومت او خواست دوم انقلاب مشروطیت را که مساله تجدد و ایجاد یک دولت سراسری ملی و تاسیس نهادهای جدیدی برای اداره مملکت بود مثل دادگستری، مثل آموزش، مثل ثبت و غیره را تحقق بخشید و سازمان‌های اقتصادی و فرهنگی، ارتش و غیره را تاسیس کرد.

از نظر ایجاد پی‌ریزی تجدد رضاشاه در حقیقت دنباله انقلاب مشروطه است. حکومت ناقص قانون هم تا اندازه‌ای برقرار شد، هرچند که خودش قانون را نقض می‌کرد به‌خصوص در مورد مساله املاک شمال. اساسا به‌عنوان یک سلطان مستبد قانون بر او حاکم نبود او بر قانون حاکم بود. ولی خوب این بر می‌گردد به سنت چند هزارساله ما از طرفی، جهات دیگری هم البته داشته است.

در زمینه اول یا درخواست اول، انقلاب مشروطیت به شکست منجر شد و گمان می‌کنم نمی‌توانست هم پیروز بشود. امکان پیروزی‌اش وجود نداشت، برای اینکه دموکراسی احتیاج به تمرین دارد و احتیاج به تمرین طولانی دارد. احتیاج به آگاهی دارد و احتیاج به طبقات اجتماعی که ضرورتا نیازمند آزادی باشند و بدون آن آزادی نتوانند به زندگی اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی‌شان ادامه بدهند و ناگزیر پشتیبان و نگهدار آن آزادی‌ها باشند.

- شاهرخ مسکوب

به نقل از یک گفت‌وگو