صنعت تبلیغات در دهه ۳۰ و فعالیت روشنفکری!
در این جا بخشهایی از گفتوگو با یشایایی را به نقل از «تاریخ ایرانی» میخوانید:
اولین فیلمهای تبلیغاتی تولید ایران در موسسه شما (پرسپولیس) ساخته شد. اینطور است؟
بله، ولی تا قبل از رسیدن به ساخت فیلم تبلیغاتی باز هم کار ما تغییراتی کرده بود. تصمیم گرفتیم روی اسلایدها صدا هم بگذاریم و چند تا ضبط صوت خریدیم و به این ترتیب اسلایدها همراه با صدا از سالن سینما به نمایش درمیآمدند. بعدها دوربین فیلمبرداری را که بیژن جزنی با آن کار مستند میکرد، به موزه سینما هدیه کردم؛ آن ضبط صوتها را هم سپردم به موزه، نمیدانم جایی نمایششان دادهاند یا نه؟ پخش اسلاید با صدا برمیگردد به سال ۱۳۳۵ که هنوز حتی آگهیهای تجاری در روزنامهها هم چندان باب نبود.
ساخت تیزرهای تبلیغاتی را بعد از این شروع کردید؟
بله، یکی از اولین تیزرهای تبلیغاتی را برای شرکت آدامس خروس نشان ساختیم. آن سالها ما بخشی از اسلایدهایمان را در دفتر ابوالقاسم رضایی چاپ میکردیم. یک بار در دفتر آقای رضایی مشغول کار بودیم، آمد و گفت: «چرا همینها را فیلم نمیگیرید.» فکر نمیکردیم بشود؛ اما با کمک او اولین تیزر تبلیغاتی را در ایران ساختیم. ساخت آگهی تبلیغاتی در ایران یک انقلاب در این زمینه بود، به جرات میتوانم بگویم سالهای اول بخش اعظمی از جذابیت سینماها برای مردم همین آگهیها بود. همان وقتها بود که تلویزیون هم داشت به خانهها میآمد؛ البته هنوز سینماها خیلی جلوتر بودند و ما برای تلویزیون هم شروع به ساخت آگهیهای تجاری کردیم.
همکارانتان در اول راه چه کسانی بودند؟
پیشتر برایتان گفتم که از همان دفتر موسسه پرسپولیس و بعدها شرکت تبلی فیلم که با کمک اسحاق فنزی خیلی از چهرههای آشنا و نامی امروز سینما با ما رفت و آمد داشتند، ما در آن جمع دوستانه مطرح کردیم که میخواهیم آگهیهای تبلیغاتی را به شکل فیلم بسازیم و خب همه چیز آماده بود و به این ترتیب علی حاتمی، عباس کیارستمی و چند نفر دیگر آستین بالا زدند و اولین آگهیهای تبلیغاتیشان را برای شرکت ما ساختند. عباس کیارستمی آگهی بخاری ارج را ساخت و شعر مشهور «برف نو! برف نو! سلام، سلام، بنشین، خوش نشستهای بر بام» احمد شاملو را در متن گنجانده بود. علی حاتمی هم برای صندوق پسانداز بانک ملی یک آگهی ساخت که خیلی با استقبال روبهرو شد، یادم هست با شعر «جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود» این آگهی را برای تشویق پسانداز ساخت. تا مدتی ما همچنان تنها موسسه ساخت آگهی تجاری بودیم و برای همین موسسه «تبلی فیلم» را ثبت کردیم و در موسسه جدید فعالیتمان را تنها معطوف به سینما کردیم. آن وقت دیگر دفتر کارمان را به پیچشمیران منتقل کردیم و بعد هم رفتیم به خیابان صفیعلیشاه. ظرف سالهای ۳۹ و ۴۰ کار ما گسترش پیدا کرده بود و در واقع تنها تشکیلات منحصر بهفرد از این دست بودیم. کار ما یکی از درآمدهای عمده سینماها را تامین میکرد و همین آگهیها گردش مالی سینماها را قابل اعتنا میکردند.
بعد از این بود که بازداشتهای بیژن جزنی ادامه پیدا کرد؟ ماجرای عروسی قلابی که در آن بازداشت شدید چه بود؟
بعدتر بیژن چند باری بازداشت شد، او کارش را با جدیت انجام میداد و گاهی وقتها به شوخی میگفت کاری که ما میکنیم عملگی برای بورژوازی است، اما اصولا بین کار شرکت و ایدههایی که در سرش در زمینه سیاست داشت خطکشی مشخصی وجود داشت. در این فاصله او چند باری دستگیر شده بود و هر بار از محکومیت جدی و طولانی جسته بود. آن بازداشت در عروسی هم در مجلسی که در خیابان سپهسالار برگزار شده بود، اتفاق افتاد. اوایل سال ۳۳ بود و دیگر بعد از کودتای ۲۸ مرداد اجازه برگزاری تجمع را نمیدادند و این عروسیهای قلابی پوششی بود برای گردهماییهای حزب توده به منظور جمعآوری کمک مالی، اما آن عروسی قلابی لو رفته بود و به محض اینکه وارد شدیم دستگیرمان کردند، البته بازداشت طولانی نبود و فقط دو ماه طول کشید.
جزنی با شما درباره ایدههای سیاسی که در ذهنش داشت صحبت میکرد؟
به هر حال از همان دوران دانشجویی خط بیژن عوض شده بود، او یک فعال سیاسی معمولی نبود، قبلا هم گفتهام او ذهن درخشان و عجیبی داشت و در آن سالها دیگر یک تئوریسین و متفکر شده بود و میشد از مقالههایی که گهگاه مینوشت این را فهمید. همان وقتها بود که به نظرم ایدههای تئوری مبارزه مسلحانه علیه حکومت در ذهنش جان گرفته بود. اما ما درباره این مسائل با هم صحبت نمیکردیم، بحث ما رفاقت و کار بود و بس.
دلیل وارد نشدن در این بحثها چه بود؟ شما نمیخواستید یا جزنی؟
فکر میکنم هر دو طرف، من تا یکجایی همراه بودم، اما هرگز حتی عضو رسمی حزب توده هم نشدم. لازم است بگویم بیژن به لحاظ خصوصیات فردی انسان بسیار شریفی بود، ملاحظات خودش را داشت و هرگز هزینهای را به کسی تحمیل نمیکرد، هیچکدام از نزدیکان او بعدا بهخاطر دوستی و آشنایی با بیژن هزینهای ندادند و همه اینها به دلیل مراعاتی بود که او میکرد. بیژن با خانواده من آشنا بود و مادرم را خیلی دوست داشت، همیشه احساس میکردم این معذوریتها است که سبب میشود در امر سیاسی فاصلهگذاریهایی بکند. در موسسه پرسپولیس و بعدها تبلی فیلم کارمان را میکردیم و گاهی وقتها دوستان بیژن هم میآمدند، مثلا مشعوف کلانتری و بیژن مراودههای سیاسی داشتند. محمد چوپانزاده دوست دیگری بود که با بیژن در تدارک تشکیل گروه بود، هر چند گاهی به دفتر کار ما میآمد، اما چیزی بروز نمیدادند و این یکی از ویژگیهای عالی آنها بود.
به هر حال من اهل مبارزه نبودم، خودش هم میدانست که من تا یک جایی وارد مباحث سیاسی میشوم، راستش فکر میکردم برای من تا همینجا کافی است، دوستانم من را میشناختند و میدانستند در آن فاز آخر همراهشان نیستم و با ایدههایشان به آن شکل هم موافق نیستم. به شوخی میگفتم برای یک یهودی ایرانی تا همین جایش هم با روحیه محافظهکارش جور درنمیآید. در گزارشهایی که ساواک از دفتر ما تهیه کرده بود مدام اسم من آمده است، بعدها هم مدتی بازداشت شدم و بازجوییهایی هم داشتم، اما در نهایت مشخص شد که من و بیژن تنها همکار بودیم و من آزاد شدم. اما نباید یک نکته را نادیده گرفت، دهه ۳۰ و ۴۰ دهه رشد تفکرات بود و ایدههای چپگرایانه نقش بسزایی در رشد سینما و ادبیات و هنر ایران داشت، برای همین تاثیرگذاریها بود که نسل تازهای در ایران آمد، نسلی که بسیاری چیزها را در ایران متحول کرد و همه این تحولات را بازماندگان همان نسل پایهگذاری کردند. آن سالها گرایش به جریان چپ فراگیر بود و تفکر چپ طرفداران بسیار زیادی داشت.
شما در کار تبلیغات و آگهیهای تجاری که میساختید این رویکرد را میگنجاندید؟
خیر، گفتم که بیژن کلا ایدهها و رویکرد سیاسیاش را در کار وارد نمیکرد. البته بعدها که دیگر پخشیران را تاسیس کردیم؛ یعنی سالهای بعد از انقلاب و زمانی که وارد حوزه سینمای داستانی شدیم، توجه به مسائل فرهنگی و تاریخی در اولویت انتخابهایم قرار گرفت. اما در همان سالها هم ما مسائلی را رعایت میکردیم که گاهی به مذاق سینمادارها خوش نمیآمد، به هر حال پدیدهای به اسم فیلمفارسی در آن سالها پا گرفت و در تصویری که از زنان در سینما وجود داشت کمی اغراق شده بود، اما ما هرگز در ساخت آگهیها و تیزرهایمان زیر بار استفاده ابزاری و تبلیغاتی از زنان نمیرفتیم، در این زمینهها شاید آن ایدههایی که در ذهن داشتیم خودش را نشان میداد، اما بیشتر از اینها نبود.
زندگی شخصیتان چطور بود، جایی خواندهام که ماموران ساواک وقتی بار آخر به خانه جزنی میروند از رفاه و کیفیت زندگی که برای خانوادهاش فراهم کرده بود، متعجب میشوند.
ما از صفر شروع کردیم، برای باز کردن یک حساب بانکی پول نداشتیم، اما سخت کار میکردیم و البته ایدههای بلند پروازانهای داشتیم که عملی میشدند و همین هم باعث شده بود بعد از چند سال دستمان به دهنمان برسد. خوشبختانه درباره بیژن هم همین مساله صدق میکرد، او از سالهای نوجوانی با مهین خانم قریشی آشنا بود و بعد هم هر دو در دانشگاه تهران فلسفه میخواندند، یعنی مهین خانم همکلاسی ما بود و آنها با هم سال ۳۹ ازدواج کردند و زندگی خیلی خوبی داشتند. بیژن عاشق همسرش بود و بچههایش بابک و مازیار را با محبت عمیقی دوست داشت و تمام تلاشش این بود که برای آنها زندگی خوبی فراهم کند. متاسفانه یک تصویر غلط وجود دارد که خیلیها دوست دارند روی آن تبلیغ کنند، آن هم اینکه چپ دلش میخواهد فقر و نداری و زندگی سخت را تبلیغ کند، ولی بیژن هرگز چنین تفکری نداشت. نکته دیگری هم بود، بعد از بار آخری که بیژن بازداشت شد و آن تراژدی تلخ، پایان قصه زندگی او و همراهانش شد، ساواک و دولت با داراییهای او کاری نداشتند، یعنی برخلاف آنچه در سالهای بعدتر متداول شد، همزمان با بازداشت و محاکمه او اموالش مصادره نشد و ما توانستیم بعدها سهام بیژن را بفروشیم و چند سال بعد همسر و دو پسر او برای همیشه از ایران رفتند و ساکن فرانسه شدند.
همکاری شما و جزنی در تبلی فیلم تا چه سالی ادامه داشت؟
ما هرگز قطع همکاری نکردیم، حتی در دهه ۴۰ که بازداشتهای بیژن پیدرپی شد، شراکت و کارمان حفظ شد، یعنی بیژن به همه کارهایش میرسید. پاییز سال ۴۶ به مناسبت مرگ جهان پهلوان تختی اجتماع بزرگی برگزار شد که واقعا در نوع خودش بینظیر بود، گردهمایی خیلی بزرگی بود که معتقدم ساواک را ترساند، تئوریسین و برنامهریز این گردهمایی بیژن بود و همان موقع بود که دیگر ساواک به این نتیجه رسیده بود، با یک مبارز سیاسی معمولی یا فعال دانشجویی طرف نیست. همان وقتها دیگر بیژن به روشنی میدانست گروهی که میخواهد تشکیل بدهد چه ویژگیهایی دارد و به نظرم درباره شکل مبارزه و مسلح شدن اعضای گروهش اطمینان داشت.
این آخرین بازداشت جزنی بود؟ بعد از آن باز هم همدیگر را دیدید؟
در همان سال او و هفت نفر دیگر بازداشت شدند و حکم تکاندهنده ۱۵ سال زندان را گرفتند، البته قبلش میگفتند اعدام، اما بعد تخفیف دادند. بیژن به زندان رفته بود، اما همچنان پویا بود و در زندان با یکی شدن دو گروه جزنی - ضیا ظریفی و احمدزاده و پویان سازمان چریکهای فدایی خلق تشکیل شده بود، در حالی که رهبرانش در زندان بودند. بیژن تا فروردین ۴۸ در زندان قصر بود و به جز عالمتاج خانم مادرش و مهین خانم، من هم گاهی میتوانستم به دیدنش بروم. روحیه او تکاندهنده بود، هر بار که میدیدمش دانستهها و خواندههایش به شکل محسوسی بیشتر شده بود، فراغتی پیدا کرده بود و بهترین نقاشیهایش محصول همان دوران زندان است. بعدتر به دلیل فرار یارانش که با شکست روبهرو شد، او و گروهی دیگر را به زندان قم تبعید کردند، آنجا هم به دیدنش میرفتم، نمیدانم چطور بود که زندان روحیه او را نمیتوانست عوض کند، مقالههایی که از زندان بیرون میفرستاد همگی تاییدکننده همین روحیه هستند. اخیرا جایی متن دفاعیات او را در آخرین دادگاهش خواندم و به نظرم این دفاعیه نبود، بلکه فراتر از اینها بود، یک جور مانیفست بود که نشان میداد او در جستوجوی چیست.
یکی از آن دفعاتی که در زندان قم به دیدنش رفتیم، همراه همسرم بود. فریده همسرم در ضمن تعارف گفت: «ای بابا، شما هم که پرویز (هارون) را تنها گذاشتید و رفتید.» بیژن با همان لحن خاص خودش گفت: «خوب اگر اینقدر از تنها ماندن پرویز ناراحتید، همین امروز با یک اشاره میآورمش اینجا پیش خودم.» من و دوستانش امیدوار بودیم که او بعد از تمام شدن حبسش بیرون میآید، اما بعد از واقعه سیاهکل به نظر میرسید همه چیز عوض شده است، سختگیریها بیشتر شد و ملاقاتها کمتر و وقتی به زندان اوین بازگرداندنشان او را ندیدم، یعنی اجازه ملاقات ندادند. ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ بیاغراق هنوز بدترین روز زندگی من است، هیچکس باورش نمیشد، همان موقع میدانستیم که ماجرای فرار و کشته شدن در حین فرار از زندان دروغ است. روز سختی بود، خبر کشته شدن او و یارانش را صبح زود روز ۳۰ فروردین در روزنامه خواندم، باورم نمیشد، تلفنها زنگ میخورد و من فکر میکردم صدای هیچکس را نمیشنوم. اما آن واقعه شب ۲۸ فروردین رخ داده بود و بیژن به جاودانگی پیوست و ما در پیله خودمان همچنان زندگی کردیم.
آن موقع فشارها روی شرکت هم زیاد بود؟
چند بار ساواک ریخت در دفتر کار ما و همه اسناد و مدارکمان را بردند، اما بعد از آخرین دستگیری بیژن آنها احساس میکردند او یک شبکه پیچیده را اداره میکند، برای همین دفتر تبلی فیلم بعد از دستگیری بیژن جزنی تعطیل شد، یعنی ساواک فشار آورد و کار ما تعطیل شد. بعد از یک وقفه ما دوباره فعالیتمان را شروع کردیم، اما مجبورمان کردند اسم موسسه را هم عوض کنیم و برای همین فعالیت دوبارهمان با عنوان پخشیران شروع شد.
بعد از مرگ جزنی چطور؟ کار در شرکت پخشیران ادامه داشت؟
بله، ما همان آگهیهای تبلیغاتی را میساختیم، حالا دیگر بیشتر برای تلویزیون، اما همچنان تیزرهای تبلیغاتی سینماها را هم کار میکردیم، شرکتها و گروههای دیگری هم وارد کار شده بودند، اما ما هنوز اعتبار بیشتری در این زمینه داشتیم.