عاقبت سماورساز پس از خلع امیرکبیر
هرکس چیزی داد و یکی، دو قرانی در دست بیچاره فراهم شد. پس سائل کور گفت: «آقایان شما وجه معاش امروز و امشب مرا کرامت کردید و نقد از تلاش روزی یک روزه فراغتم دادید. میخواهید در این فراغت برای شما قصهای بگویم.» گفتیم: بگو. گفت: «من مردی دواتگر (سازنده سماور و سینی و ظروف دیگر...) و بینا بودم و در همین شهر در بازار دواتگران دکانی داشتم. یک روز غفلتا دیدم ماموران حکومت آمده، تمام دواتگران را به حضور حاکم میخوانند و در این امر جد کامل دارند. چندان که موجب اضطراب شد. لیکن چون چاره از اطاعت نبود دکانها را بستیم و همه از استاد و شاگرد روانه شدیم. ما را به هیات اجماع به محضر حکومت درآوردند.
حاکم گفت: کلیه دواتگران همین جماعتند و دیگر کسی باقی نیست؟ گفتیم: نه. پرسید: شاگردان نیز همراهند؟ گفتیم: بلی. گفت: ایشان مرخصند، بروند. شاگردان رفتند. دیگر بار حاکم گفت: استادان در میان خود آنها را که استادترند، جدا سازند. چنین کردیم. باز فرمود: منتخبشدگان بمانند و دیگران بروند. چون رفتنیها رفتند، به باقیماندگان گفت: شما نیز همان کار کنید و این نخبهچینی تکرار یافت تا من و یک نفر از همکاران به جا ماندیم. به ما نیز فرمود: شما هم استادتر را معلوم دارید.
فرمود رفتند و از صندوق خانه چیزی نادیده آوردند و پیش من گشودند. بعدا دانستم که نام آن چیز سماور است و بیشتر در پختن چای بهکار میآید. چون سماور گشوده شد و من آن را درست دیدم، امیر فرمود: میتوانی نظیر آن را بیکم و کاست بسازی؟ عرض کردم: بلی. فرمود: کوره زدن و فراهم آوردن اسباب و ساختن یک نمونه چقدر مخارج دارد؟ مبلغی گفتم. فرمود تا فورا حاضر ساختند و امر نمود تا محلی برای کورهبندی دادند و از هر جهت مساعدت کافی کردند. نظیر سماور را در چند روز ساختم و به خدمت امیر برده، دید و تحسین بلیغ کرد و منشی را پیش خواند. در همان مجلس فرمانی نگاشتند که مدت ۱۰سال ساختن سماور مخصوص این استاد است و حکمی به حاکم اصفهان نوشتند که مبلغ ۱۰۰تومان برای ساختن کوره و دکان و تهیه اسباب در وجه فلان بپردازید و او را در حمایت دولت از هرگونه مزاحمت آسوده بدارید تا با خیال فارغ سماور بسازد و به معرض فروش بگذارد. پس این حکم و فرمان به دست من داد و مرا با خرج بازگشت اجازه مراجعت بخشید. بعد از آن دوره رعب و تشویش با دل شادمان به اصفهان آمدم و حکم را به حاکم نمودم. بیدرنگ نقد معهود پرداخت شد و هرگونه همراهی به جای آوردند. دکانی وسیع و مناسب گرفتم و به ساختن کوره و تهیه لوازم پرداختم. اما هنوز موقع شروع به کار نرسیده بود که بار دیگر ماموران حکومت آمدند و گفتند: امیر معزول شده و تو باید آن ۱۰۰تومان را بیهیچ کسری رد کنی. هرچه به لابه گفتم: آن مبلغ را به مصرف اینکه میبینید رسانیدهام، اکنون مهلتی عطا شود تا مشغول کار گردم و نقد منظور را از این طریق جمع آورده، ادا کنم، کسی گوش به الحاح من نداد. دکانم را خراب کردند و آنچه در خانه و دکان داشتم بردند و چون به ادعای ایشان باز چیزی از ۱۰۰تومان کم ماند، روزها مرا گرد شهر گردانیدند و در سر بازارها و گذرگاهها چوب بر سر و روی من زدند که مردم بازاری و راهگذر به رقت آیند و برای تخفیف عذاب من چیزی بدهند تا به این شکل کسر نقدی که میخواستند، گرد آمد و هردو چشم من از این صدمه کور شد. از آن روز ناچار گدا و سائل به کف شدم و به روزگاری افتادم که میبینید.»
منبع: امیرکبیر و ناصرالدین شاه، سیدعلی آلداود