فاجعه و همدلی
اپیدمی آبله در نیویورک و فوران آتشفشان در ایسلند و همه این فجایع و بلایای طبیعی... با ذکر این تعبیر دیوید هاروی «که هیچچیز طبیعی در هیچ فاجعه طبیعی وجود ندارد»، حاوی نیروی رهاییبخش و زندگیساز مردمی است که در جهنم ساخته و پرداخته قدرت و ثروت، برای نجات جانها و زندگیهای بسیاری کوشیدند و دستاوردهای بزرگی را ارمغان آوردند. در اینجا بخشهایی از فصل زلزله سانفراسیسکو کتاب مذکور را با ترجمه زهرا زارعی میخوانید.
زلزله سال۱۹۰۶ سانفرانسیسکو، به مدت ۹۹سال حداقل بدترین فاجعه در تاریخ ایالات متحده بود که حدود ۳هزار نفر را در کام مرگ فروبرد، مرکز شهر را ویران کرد و ساختمانهایی را که در صدمایلی آن قرار داشتند - از سنخوزه در جنوب تا سانتا روزا در شمال- خردوخاکشیر کرد. اتفاقی که بعد از زلزله افتاد بارها و بارها مانند داستانی درباره زمینشناسی نقل شده است.
درباره آتشنشانی، سیاست و افرادی که در مسند قدرت نشسته بودند. هرگز داستانی از نقل قولهای شهروندان عادی گفته نشده است بهجز روایتهای طولانی به روایت اول شخص که هفتهنامه آرگونات سانفرانسیسکو در بیستمین سالگرد فاجعه منتشر کرد.
در آن روایتها نامهها و مقالههای جامانده از بازماندگان، تصاویری چشمگیر از بدیههگویی قهرمانی و همبستگی دیده میشود؛ مشابه آنچه در اکثر بلایا دیده میشود؛ اما به ندرت ثبت میشود. سانفرانسیسکو را «شهری که خودش را ویران کرد» نامیدهاند؛ اما یک پادشاه یک کشور نیست و همینطور، حکومت مردم نیست. نه شهر و نه شهروندان، سانفرانسیسکو را ویران نکردند، بلکه یک مشت مرد در مسند قدرت و گروهی سرباز و سربازان گارد ملی و شبه نظامیان این کار را کردند.
آنها بسیاری از شهرهای غنی از معماری و اموال را ویران کردند؛ هرچند خودشان ادعا میکردند که از آن در برابر آتش یا دزدها و اوباش که بارها و بارها به تصویر کشیده میشدند، دفاع میکنند. شهروندان به این موقعیت واکنشهای متعددی نشان دادند؛ بهطوریکه از همدیگر مراقبت کردند به جامعه استحکام بخشیدند و معتقد بودند که شهر بیشتر از هرچیز اهمیت دارد.
نویسنده، مری استین که بهدلیل زمینلرزه و عواقب بعد از آن به آنجا آمده بود، گفت که مردم سانفرانسیسکو بیخانمان شدند؛ اما نه بیخانمان به معنای واقعی کلمه چون آنها مکان و روح را به جای دیوارها و اثاثیه کشف کردند. مهم نیست کل بیمهای که شامل آنها میشود چقدر بود و چه نقاط دیدنی و چه گنجینههای هنریای ناپدید شدند. مهم این است که سانفرانسیسکو سانفرانسیسکوی ما، هنوز اینجاست. به سرعت پرچمهای سیگار برخاست و شعلههای آتش آنها را به رنگ سرخ درآورد؛ چیزی غیر قابل لمس به همراه آن برخاست، شبیه به بازدم.
سانفرانسیسکو از دید مری استین نسوخت، بلکه قد علم کرد. صبح روز زلزله، مامور پلیس، اچ سی اشمیت، نزدیک مرکز شهر گشتزنی میکرد. آتشسوزی در مرکز شهر شروع شده بود. او برای اینکه در میان این حجم آتش خنک بماند زیر فواره بنای یادبود مکانیک ایستاد؛ مجسمهای برنزی شامل تعدادی مرد عضلانی تقریبا برهنهای که داشتند ماشین چاپ بزرگی را بهکار میانداختند.
اشمیت در یک سمت خود چند دزد خردهپا را مجبور کرد که پاکتهای سیگار برگ را برگردانند که کش رفته بودند و چندی بعد که به کلی سوختند و خاکستر شدند، پشیمان شد. او دستور بستن چند سالن و همینطور دستور شلیک به چند اسب زخمی را صادر کرد یک خواربارفروش ایتالیایی هم مرده از زیر آوار بیرون آمد و بالاخره اشمیت فرصت پیدا کرد که به خانه برود و به خانوادهاش سر بزند.
رهگذری به اشتباه به او گفته بود که تمام خانهها در منطقه ماموریت او ویران شدهاند و او نگران خانوادهاش بود. خانهاش آسیبدیده، اما هنوز سرپا بود. همسر و دخترانش از خانه یکی از دوستان به استقبالش رفتند و خوشحال بودند که او را میبینند آن هم بعد از شنیدن گزارشهای اغراقآمیزی که باعث ترس آنها شده بود که مبادا او کشته شده باشد. شایعه اولین خائنی است که به یک فاجعه حملهور میشود.
ارتش قبلا نگهبانی را اطراف محله او گذاشته بود، اما اشمیت با نشان پلیس خود توانست از آنجا عبور کند و به خانهاش برسد و با کمک چند جوان داوطلب اجاق گاز جدیدش را بیرون بیاورد و آن را در گوشهای از محله راه بیندازد. همان زمان بود که گورستان یهودیان به پارک دولورس تبدیل شد که هنوز در نزدیکی کلیسای قدیمی اسپانیایی وجود دارد و نام محله از آن وام گرفته شده است.
این منطقه مملو از پناهجویانی بود که از ساختمانهای آسیبدیده و خانههای سوخته به آنجا پناه آورده بودند. پس از آن اشمیت به یاد آورد که آنها دو تا از دیگهای بزرگ را که برای جوشاندن رختهای چرک از آنها استفاده میکردند از زیر آوار بیرون کشیدند. خانم اشمیت و دو دخترش خیلی زود مشغول آشپزی در این دیگها شدند و برای افراد ناتوان چای و خوراک درست کردند.
دختران سلانهسلانه اطراف قبرستان قدم میزدند و وقتی برمیگشتند راجع به پیرزن فقیری میگفتند که کسی را برای مراقبت ندارد یا چند پیرمرد بیمار و فقیر یا کودکانی با مادرانی درمانده. آنها با یک حلبی پر از چای قهوه یا شیر یک حلبی شامل خوراک گوشت به سمتشان میرفتند و ظرفهای خالی میوه و سبزی را به جای ظرفهای سوپخوری، فنجان، نعلبکی و بشقاب استفاده میکردند. بسیار خوشدست بودند.
«خواربارفروشی در روز اول تمام اجناسش را بیرون گذاشت. بنابراین ما مقدار زیادی، چای، قهوه، شکر و چیزهای دیگر برداشتیم محصولهای کنسروی هم بود که تاریخ انقضای زیادی داشتند و بعد اعضای صلیب سرخ دست به کار شدند و شروع کردند به تامین مایحتاج مردم.
قصابیهای عمدهفروش از منطقه پوتررو برای اردوگاه پناهندگان گوشت میفرستادند؛ در واگنی که از کنار ما گذشت قصابی بود که داشت چند تکه گوشت خوب برای خوراک آماده میکرد و در دیگ میریخت. درباره لبنیاتفروشهای پنین سولا هم وضع به همین منوال بود. آنها همیشه یکی دو حلب ۱۰گالنی شیر در انبار ما میگذاشتند؛ طوریکه خانم اشمیت و دخترها باید بیدار میماندند و مواظب دیگهایی میبودند که برای جوشیدن روی آتش میگذاشتند.» آشپزخانه خانوادگی اشمیت تبدیل به مرکزی اجتماعی شد؛ مکانی که در آن همسایهها و غریبهها از همدیگر مراقبت میکردند. بیلی دیلینی بازیگر محلی که جذبه چشمگیری داشت وظیفه داشت چوب و آب پیدا کند تا آشپزخانه سرپا بماند.
خاطرات اشمیت ادامه دارد. لحظهای که دینامیت منفجر شد و سکوت شب شکست. همه بیدار و نگران بودند دخترها و بعضی از پناهندگان مضطرب پیانو مینواختند و بیلی دیلینی و چند نفر دیگر آواز میخواندند. آن مکان مثل خانه خود آدم کاملا راحت و دوستانه بود؛ بهرغم اینکه در پیادهرو و بیرون دبیرستان بود و دورتادور شهر داشت میسوخت. توماس ای رنز که عضو یکی از شرکتهای تولیدی همان اطراف بود، از همسایگانش مراقبت میکرد. او در خیابان لیون نزدیک پنهندل در شرق پارک گلدن گیت زندگی میکرد.
گاری چهار چرخه و تعدادی اسب داشت. روز اول پنجاه جعبه پرتقال به پنهندل برد، به آنها تحویل داد و بعد به سمت خانهاش راه افتاد؛ اما خانهای که از شالوده لرزیده بود. از جهات دیگر آسیب چندانی ندیده بود او دهها بیخانمان را به خانهاش آورد. «چند نفر از آنها را میشناختیم و چند نفر را نه. همه از آتشسوزی به آنجا پناه آورده بودند و به دلایلی که نمیتوانم توضیح دهم، هنوز ذخیره آب جاری باقی مانده بود. بنابراین آنجا میعادگاه مرکزی در منطقه کوهستانی امپراتور دیگو در کالیفرنیا است.
آنجا خانه پناهندگان آن محله شده بود و آنها با سطل و بطری و هرچیز دیگری که دم دستشان بود برای برداشتن آب از شیر آب به خانه میآمدند. بنابراین آنجا هر روز از ساعت ۴صبح تا حدود ساعت ۱۲شب غلغله بود. وقتی فهمیدیم در آن مکان هنوز آب جریان دارد و صدها نفر از بیآبی در رنج هستند، این خبر را به اطراف مخابره کردیم. او با کمک نشان پلیسی که قرض گرفته بود توانست جلوی تصرف اسبها و واکنشهای ارتش و گارد ملی را بگیرد و تا سههفته بعد به حمل غذا در محله ادامه داد.
او درباره افرادی که به آنها غذا میداد، گفت: «هیچ سوالی از آنها پرسیده نشد و هیچ تحقیقی هم صورت نگرفت، هر آنچه متقاضیان نیاز داشتند، به آنها داده شد و ظاهرا این طرح خوب جواب داد.» صبح همان روز پلیس دیگری در مرکز شهر، گروهبان موریس بهان، یک زن و نوزاد را نجات داد، مردم همهجور خطری را به جان میخریدند تا به افراد دیگری کمک کنند که در خطر بودند. یک کارگشا تعداد زیادی نان از واگن نانوایی خرید و شروع کرد به پخش کردن نان به افرادی که از شعلههای آتش فرار کرده بودند.
در همان نزدیکی نماینده شرکت آب معدنی دکه آب معدنی سادهای با تخته و پایه برپا کرد و روز و شب به جمعیت تشنه آب میداد. بعدا گروهبان بهان و چند شهروند دیگر به آتشنشانها کمک کردند و پنج نفر را از زیر ساختمانهای آسیبدیده بیرون کشیدند و نجات دادند و با کامیون مخصوص حمل ماهی و واگن لباسهای چرک و خودرو به بیمارستان انتقال دادند که هنوز کم و بیش تکههای نایاب ماشینآلات آن روزها به چشم میخورد.
با وجود این تراژدیهایی وجود داشت؛ مردی از روی آگهی یکی از روزنامههای مهم شهر نوزاد حدودا ۴ماههای را پیدا کرد که تنها و بیکس رها شده بود. او را برداشت و به گروه خوانندگان اپرای زن پیوست که به مراقبت از کودکان کمک میکردند. مقداری شیر برای نوزاد پیدا کرد و با او در پارک گلدن گیت خوابید. او را در آغوش گرفت تا گرم نگهش دارد؛ اما وقتی از خواب بیدار شد، متوجه شد تن نوزاد سرد شده و مرده است. اتحادیه لولهکشها، پنج روز بعد از زلزله تصمیم گرفتند که یک هفته داوطلبانه بدون پرداخت هزینه خدماترسانی کنند.
در پی این امر حدود ۵۰۰لولهکش بیش از یک هفته شبانهروز کار کردند و تمام لولههای شکسته را تعمیر کردند و با این کار از هدر رفتن آب در مناطقی که کامل نسوخته بود، جلوگیری کردند. چارلز ردی، مدیر کشتارگاه میلر و لوکس، یکی از کشتارگاههای بزرگ در ساحل جنوب شرقی شهر، از دست و دل باز بودن قصابها در ساعتها و روزهای بعد از فاجعه میگوید. «اولین فکر آن روز صبح آنها این بود که خیلی زود به دست بیخانمانها گوشت برسانند و به دستور مستقیم من اقلامی در اختیارشان بگذاریم که آنها نیاز داشتند و پولی از آنها نگیریم؛ سیاه سفید و زرد همه برابر بودند و با آنها یکسان رفتار میشد.
حتی اگر تمام محله چینیها کنار ما چادر زده بودند باز هم به همین شکل با آنها رفتار میکردیم. هزاران چینی نگران از محله چینیها از پوتررو پیاده آمدند تا کنار خویشاوندانشان باشند. در زمان زلزله با گوشت آمادهشده به دست منتظر تحویل بودیم. حدود سیصد رأس گاو و پانصد، ششصد گوسفند، حدود سی، چهل گوساله و صدوپنجاه خوک. هیچکدام از این گوشتها فاسد نشد؛ قطعه قطعه و بین مردم توزیع شد و هفتروز طول کشید تا به همه مردم عرضه شود.
بعد از زلزله در ساعت پنج بعدازظهر شروع به توزیع کردیم، تمام شرکتها به جز دو شرکت گوشتهایشان را بهصورت رایگان در اختیار مردم قرار میدادند. دو شرکتی هم که انبارهایشان را باز نکردند، گوشتهایشان روی دستشان ماند و فاسد شد.» رساندن گوشت به دست مردم منطقیتر از فاسد شدن آن بود. کشتارگاه میلر و لوکس از هیچ کوششی فروگذار نکردند. آنها برای توزیع بیشتر گوشت افراد بیشتری را به کار گماردند. این یک تصمیم تجاری نبود، بلکه حرکتی نوعدوستانه بود. برای رانندگی هم همینطور بود.
افراد آسیبدیده را با واگن مخصوص حمل رختهای چرک به بیمارستان انتقال میدادند یا تعداد زیادی نان برای مردم میخریدند یا در سطح شهر پرتقال توزیع میکردند. میتوانید استدلال کنید که زنده نگه داشتن شهر در طول بحران خدمت بزرگی به کسبوکار است که به مشتری محلی بستگی دارد؛ اما به نظر میرسد تعداد بسیار کمی چنین محاسبههای بلندمدتی کرده باشند.
درست مثل خانم هولز هاوسر و خانم اشمیت که نیاز به این توضیح نداشتند که چرا آشپزخانه عمومی راه انداختند و شروع کردند به غذا دادن به همسایگانشان. همینطور ردی نیاز نداشت که از طریق غذا دادن به مردم به ثروت برسد. این کار داوطلبانه بود. تا قبل از هجدهم آوریل در سانفرانسیسکو هم گرسنگی بود، اگرچه کمتر مشاهده میشد. این شهر در سال۱۹۰۶، جامعهای چندلایه با ثروت بیشمار در طبقههای بالا و فقر بیامان در طبقههای پایین بود.
پرسیدن این پرسش وسوسهانگیز است که شما که در طول مدت پس از زلزله به همسایگانتان غذا میدادید پس چرا قبل و بعد از این حادثه این کار را نمیکردید؟ یکی از دلایل این بود که شما روی برنامههای بلندمدت متمرکز نبودید. البته که توزیع هزاران کیلو گوشت برای کشتارگاه میلر و لوکس سودآور نبود، اما در روزهای پس از فاجعه هیچ برنامه دراز مدتی وجود نداشت فقط تقاضای بقا بود و بس. دلیل دیگر اجتماعی است که مردم در آن لحظه احساس همبستگی و همدلی میکردند؛ درحالیکه در زمانهای دیگر این احساس وجود نداشت.
آنها به معنای واقعی کلمه درمجاورت هم بودند. دیوارها به معنای واقعی کلمه از میانشان برداشته شده بود و در پارکها و میدانها گرد هم آمده بودند. اجاقهای گاز را برای پخت و پز به خیابان منتقل کرده بودند و مایحتاج مردم را فراهم میکردند. همه آنها از یک آزمون دشوار جان سالم به در برده بودند. همگی اعضای یک جامعه بودند و فاجعه تهدیدشان کرده بود.
اگرچه تمام فجایع لزوما مثل هم نیستند، بعضی از ثروتمندان سابق در این فاجعه دیگر داراییشان بیشتر از فقرا نبود و بسیاری از فقرا برای اولین بار بود که اعانه دریافت میکردند. تقریبا همه آنها در انتظار آیندهای نامطمئن بودند، شاید به این دلیل که همه آنها در کنار هم بودند. ظاهرا تعداد کمی نگران آینده بودند. بسیاری از آنها شهر را ترک کردند تا دوباره از جای دیگری شروع کنند؛ اما جمعیت شهر دوباره طی چند سال افزایش یافت. این نگرانی داشتن سبب سخاوتمندی بیشتری شد. بیش از صدهزار نفر در روزها و هفتههای پس از زمینلرزه در سانفرانسیسکو چادر زدند. در روزهای اول مردم مراقب همدیگر بودند و روشها و شبکههایی که آنها توسعه دادند، حتی پس از ورود صلیب سرخ و سایر سازمانهای امدادی ادامه داشت و اهمیت قوانین واضح بود.
ویلیام جی هاروی که مدیریت نمایندگی خودرو را بر عهده داشت، نوشت: «تمام هتلهای بزرگ مثل سنت فرانسیس، هتل پالاس و چند هتل دیگر مملو از گردشگران شرقی و گردشگران دیگری بودند که به نظر میرسید کنترل اعصاب خود را کاملا از دست دادهاند. در واقع، تا جایی که یادم میآید فقط آدمهایی که واقعا روز اول آتشسوزی ترسیده بودند از همین قماش بودند.
در بسیاری از موارد آنها پیش ما میآمدند و حاضر بودند هر چقدر میشود پول بدهند تا اتومبیلی آنها را به خارج از شهر ببرد. با این حال، ما مطلقا از پذیرش پول از آنها خودداری کردیم و وقتی میدیدیم درخواستدهنده اتومبیل میتواند راه برود از تحویل اتومبیل به او خودداری میکردیم. تمام اتومبیلهایمان برای حمل بیماران و مجروحان گیر بود.» زورگویانی هم بودند که برای رساندن کالاهایی که مردم نیاز داشتند از آنها پول هنگفت مطالبه میکردند؛ اما بذل و بخشش هم وجود داشت.
صرفنظر کردن از سود که سرمایهداران را وارد جامعه کرد و رو در روی کسانی قرار داد که به خدمتشان نیاز داشتند. به نظر میرسید که ساکنان هتل ترسیدهاند؛ چون آنها خارجی بودند و احساس نمیکردند که بخشی از این جامعه هستند. شاید هم نمیدانستند چگونه در این شهر مسیرشان را مشخص کنند؛ اما بسیاری از ثروتمندان با ترس روبهرو شدند؛ چون کسانی بودند که همشهریانشان آنها را از بسیاری از مزایا محروم کنند؛ قبلا در بسیاری از موارد چنین اتفاقی افتاده بود؛ هرچند موقت به نظر میرسید.
روز قبل از زلزله داستان اصلی راجع به شکاف بین نژادها و طبقات بود، بزرگترین سرخط خبر روزنامه راجع به پسر شانزدهسالهای بود که یک خدمه کشتی او را ربوده بود؛ اتفاقی که در دریاها رخ میداد و تا قرن بیستم هم ادامه یافت. بعد از اینکه در میسوری، هیات منصفه دارودسته لینچرها (کسانی که سیاهان را به وضعیتی فجیع و شکنجهبار موسوم به «لینچ» به قتل میرساندند) را بررسی کردند، به نظر میرسید جنگ نژادی شروع خواهد شد.
۲هزار مهاجر ژاپنی در کارخانهای کنسروسازی در آلاسکا بهدلیل نقض قانون کار محکوم شدند. چند هفته پس از زلزله داستانهای دیگری در سراسر کشور راجع به اتحاد قدرت اتفاق افتاد؛ از جمله تاثیر اصلاحجویانه از رمان جنگل نوشته آپتون سینکلر، افشای صنعت ناپاک بستهبندی گوشت شیکاگو و پرونده نقض خدمات انحصاری استاندارد نفت.