بازارهای ایران از نگاه رماننویس انگلیسی
در اینجا بخشی از سفرنامه او را میخوانید: این حقیقتی است که ایران سرزمینی است که برای پرسهزدن خلق شده است. فضا بیکران است و بیحد و مرز و زمان شاخصی ندارد مگر آفتاب. اما تنها فضاهای باز و فراخ نیستند که شما را به این سرزمین میخوانند، بازارها هم هستند که اروپاییان هرگز به آنجا نمیروند؛ ولی از آنها با شگفتی یاد میکنند. اروپاییها هرجا که هستند دوست دارند چنان کنند که در اروپا میکنند و اگر از ایران حرف میزنند برای گله و شکایت است؛ گویی تبعیدشدگانی هستند که به کیفر گناهانشان باید مدت زمانی در این مملکت زیست کنند. استثناهایی هم دیده میشود؛ ولی قاعده عمومی همین است. به یقین در ایران بسیار چیزها هست که آدم را به خشم میآورد. به خشم میآیید که سرنوشتتان در دست طبیعت است، برف، سیلاب یا گل و لای، سفر شما را به هم میزنند، پست را عقب میاندازند و قطع ارتباط میکنند.
بینظمی، ولخرجی و سستی که در همه جا میبینید اعصاب شما را خرد میکند. آزردهخاطر میشوید از بس میشنوید که فساد و رشوه و اختلاس چه دردسرها و مشکلاتی برای مردم درست میکنند. در این مملکت اگر بخواهیم از خشم جاویدان برهیم، باید تسلیم و رضا اختیار کنیم. آنگاه است که فارغ از پیشداوریهای اروپاییها میتوانیم آزادانه اروپا را فراموش کنیم و چیزهایی را که کاملا برای ما تازه است درک و هضم کنیم. در اینجا از کارهایی که بین اروپاییان رواج دارد این است که در خانههای خود مهمانیهایی به صرف چای ترتیب دهند! اینکسان نمیتوانند دوست یکدیگر باشند و از همآمیزی هیچ لذتی نمیبرند و نمیتوانند ببرند. بین آنها نه صمیمیت است و نه صداقت. بهعلاوه، هیچکس آنها را به اینگونه روابط مجبور نمیکند، عقل من که به جایی نمیرسد. نمیخواهم بفهمم و تنها به شگفتی میروم. اگر از من بپرسید، رفتن به بازار را به اینگونه مهمانیها ترجیح میدهم.
اما ایرانیها قناعت میکنند به اینکه از پشت پلکهایی که از خواب سنگینی میکند شما را ورانداز کنند. بازارها با سقف طاقی پوشیدهاند و در سایهروشنی فرورفتهاند که پرتو خورشید آن را با سایه روشن تابلوهای رامبراند مانند میکند. بیهیچ تردید درازی آنها به کیلومترها میرسد. در دو کناره آنها دکههای کوچکی ردیف شدهاند که بعضی از آنها دکه هم نیستند، بلکه طبقهای سادهای هستند. آنقدر کوچکند که نتوان گفت کدامیک از دیگری بزرگتر است؛ اما میتوان گفت که کدامیک کوچکتر از دیگری است. کوچکترین آنها به اندازه یک جارختی است که داخل دیوار درآوردهاند و در آنها گیوهفروشها یا لباس کهنهفروشها با ریشهای حنابسته و دستار سبز به دور سر در میان لباسهای ژنده و کهنه از همه رنگ چمباتمه زدهاند. دکههایی هست که زین و یراق میفروشند و در آنها منگوله توبره، زنگوله، و دهنه ارغوانیرنگ با منگولههای بزرگ از پشم و زینهای سرخرنگ آویختهاند و بازارهای دیگری هست برای رستههای مشاغل و کالاهای گوناگون؛ از جمله بازار چرمسازها...
منبع: ویتا سکویلوست، مسافر تهران، ترجمه مهران توکلی، تهران: نشر فرزان، ۱۳۷۵، برگرفته از صص ۱۱۶-۱۱۳