دکتر مصدق، اولین ایرانیای بود که توانست در رشته حقوق از سوئیس مدرک دکترا بگیرد؛ اما در نهایت پس از یک توطئه ناموفق قتل توسط محمدرضا پهلوی و کودتا و سقوط دولتش، در یک دادگاه نظامی فرمایشی، به سه سال «حبس مجرد» (انفرادی) محکوم شد و با پایان دوران زندان هم آزاد نشد، بلکه در خانه خود در روستای احمدآباد حصر شد؛ حصری که ۱۰ سال طول کشید. روستای احمدآباد در واقع زمینهای وسیعی بود که ابتدا متعلق به شوهر خواهر مصدق بود که او آن را با زمینی در اراک معاوضه کرد و اسم پسرش احمد را روی آن گذاشت. بعد از تبعید نخستوزیر ایران به احمدآباد، مصدق ارباب بود و پهنه حکمرانیاش، همان قلمروی روستای خودش بود و بس. تا اینکه با فرمان تقسیم اراضی، زمینهای روستا هم تقسیم شد و مصدق ماند و یک «قلعه» که از آن هم تنها یک اتاق داشت.
دوران پایانی زندگی بزرگمرد تاریخ سیاست ایران، در نهایت سادگی و تنهایی گذشت و آنچه از او در یادها ماند بزرگمنشی و اصول اخلاقی ویژهاش بود. نصرالله خازنی که در دوران نخستوزیری مصدق رئیس دفترش بود از او با صفت «بذال و بخشنده» یاد میکند و میگوید: «مصدق موقع فوتش فقط یک مقبره داشت و لاغیر. در واقع در طول حیاتش هرچه داشت بخشیده بود. در زمان حیات هم فقط دو دست لباس رسمی داشت و باقی، لباسهای محلی و ایرانی بود و اغلب اوقات برک به تن یا عبا به دوش داشت.» مرحوم حسین شاهحسینی، عضو شورای مرکزی جبهه ملی نیز در مصاحبه با هدی صابر در فیلم مستند «مصدق از نگاهی دیگر» از مردمی بودن و مناعت طبع مصدق میگوید و از اینکه اگر مثلا پارچهای به او هدیه میدادند به خیاطش میگفت از آن برای بچههای یتیم لباس بدوزد. به تعبیر شاهحسینی، او «مصدقالسلطنه» نبود، «مصدق الملّه» بود؛ خصلت دکتر مصدق جاذبیت بود نه دافعیت.
آقای خازنی نقل میکند روزی دکتر مصدق مریضاحوال بود و پزشک تشخیص داد که گرمازده شده است. خازنی بعد از جستوجوی فراوان نتوانسته بود برای اتاق او کولر تهیه کند و وقتی وزیر راه مصدق با او تماس گرفته بود از او هم سراغ کولر گرفته بود که گفته بود در دفتر وزارت یک کولر بلااستفاده هست و همان را برای دکتر مصدق فرستادند. اما مصدق به محض اینکه متوجه قضیه شده بود دستور داده بود فورا کولر را به وزارتخانه برگردانند و گفته بود «من که گفته بودم نباید یک چوب کبریت وارد این خانه شود.»دکتر مصدق خوب تار میزد، به موسیقی ایرانی علاقه داشت، برای خط و زبان فارسی ارزش بالایی قائل بود، متشرع و مقید به قواعد شرعی بود، در حسابوکتاب بسیار دقیق بود، بسیار قانونمدار بود و هیچ کار خوبی را بیپاداش و هیچ کار بدی را بدون جریمه نمیگذاشت. اینها را اهالی روستای احمدآباد و کارکنان خانه «آقا» میگویند.مصدق ماههای آخر عمرش ناخوش احوال بود و پزشکان پس از معاینه او، توصیه کردند که برای معالجه به خارج از کشور برود اما با اینکه حتی شاه هم اجازه خروج داده بود، او بهشدت با این ایده مخالفت کرد.
دکتر اسماعیل یزدی، پزشک معالج مصدق میگوید استدلال او این بود که «اگر قرار باشد هرکس بیمار شد برای مداوا به خارج برود، پس این مملکت این همه پزشک را برای چه میخواهد؟ مگر مردم عادی که بیمار میشوند به خارج میروند؟ همان کاری که برای مردم میکنید برای من همان کار را بکنید.»مصدق معتقد بود مقدرات او از مقدرات دیگران جدا نیست و هرچه خدا بخواهد همان میشود؛ گذشته از این، مراجعه به پزشک خارجی یا فراخواندن پزشک از خارج را توهین به اطبای ایرانی میدانست و معتقد بود پزشکان ایرانی و امکانات بیمارستان نجمیه که متعلق به خودش بود، برای او کافی است.در یکی از آخرین ملاقاتها، مصدق دکتر یزدی را تا دم در مشایعت میکند. موقع خداحافظی طبیب به مصدق وعده میدهد که هفته بعد خبر خوبی درباره سلامتیاش برای او میآورد. یزدی نقل میکند که مصدق حرفم را تقریبا قطع کرد و گفت «انشاءالله خبر خوبی برای من بیاوری؛ انشاءالله بیایی و بگویی سرطان است.»
مصدق از زندگی در تبعید و تنهایی خسته شده بود و مدام آرزوی مرگ میکرد؛ آرزویی که بالاخره در چهاردهم اسفند ۱۳۴۵ برآورده شد. دکتر محمد مصدق در این روز روی تخت بیمارستان نجمیه تهران درگذشت.او وصیت کرده بود در گورستان ابن بابویه در جوار کشتهشدگان واقعه ۳۰ تیر دفن شود و اگر شاه مانع این کار شد در اتاق خودش در قلعه احمدآباد دفن شود که همینطور هم شد. مصدق در دوران تبعید اجازه خروج از قلعه را نداشت و تمام مدت توسط ماموران زیرنظر بود. پس از مرگش هم کسی اجازه پیدا نکرد بر سر مزارش حاضر شود تا اینکه با سقوط پهلوی دوم، در دوازدهمین سالگرد درگذشتش، روزنامهها از سیل جمعیتی که به سمت احمدآباد حرکت میکرد و حضور میلیونی مردم بر سر مزار دکتر مصدق خبر دادند.