گزارش یک روز تاریخی
...ما برخاستیم و از مهمانخانه به طبقه پایین آمدیم و آقای مهندس معظمی تلفنی به خانه شریفامامی زدند (ساعت پنج و نیم) و واقعه را اطلاع دادند. من نیز به خانه خود تلفن زدم. صدای رضا بود. تا صدای مرا شنید با خشونت و درشتی پرسید: «آقا!شما کجا هستید؟ چرا محل اقامت خود را نمیگویید!» با این لحن مکالمه حس کردم که او تنها نیست و پای تلفن مراقب او هستند. گفتم: «ما حالا با جناب آقای دکتر مصدق به فرمانداری نظامی میرویم. مقصود این بود که تو مطلع باشی.»گفت: «بسیار خوب. راحت..!.»آقای دکتر شایگان نیز تلفنی به منزل خود کردند و خواستند به فرانسه صحبت کنند [که] کارآگاه گفت: «آقا خواهش میکنم فارسی بگویید!»خانم آقای دکتر معظمی از خارج داخل خانه شد و مهندس، خانم را به من معرفی کردند. البته خانم منقلب و متوحش بودند، اما خویشتنداری میکردند!در این وقت آقای دکتر مصدق با لباس معمولی خود برخاستند و از بالا به پایین آمدند. چون به پیچ پلکان رسیدند، خانم مهندس معظمی که چشمش به آقای دکتر افتاد، با تعجب و حیرت، دست به طرف پیشانی خود برد و گفت: وای... آقای دکتر مصدق!... و بیاختیار به گریه افتاد و به طرف آقای دکتر مصدق رفت و دست ایشان را گرفت و بوسید و صدایش به گریه بلند شد! (خانم مهندس معظمی حامله و شاید پابهماه بود.)
حال رقتآمیز دردناکی برای حضار پیش آمد! آقای دکتر هم حالش متغیر شد. بیم آن میرفت که در چنین وقتی پیشامدی کند و حرکت ما به تاخیر افتد و بیرون خانه، رجاله مطلع شوند و کار به فساد انجامد. خانم را به کناری بردیم و زیر بازوی آقای دکتر را گرفتیم و به راه افتادیم. اتومبیل سواری نسبتا کوچکی (مرسدس بنز) حاضر کرده بودند و شش تن میتوانستند در آن بنشینند؛ ولی ما چهار تن و سه تن کارآگاه و راننده، به زحمت و فشرده در آن نشستیم و به طرف شهربانی حرکت کردیم.شهر هنوز وضع عادی نداشت و در مردم اضطراب و وحشتزدگی و حالت کنجکاوی دیده میشد. در بعضی جاها، دستههای چند نفری متوقف بودند و اتومبیل ما، احیانا با عده خارج از معمول که در آن سوار بودند و سرعت فوقالعاده که داشت، جلب توجه میکرد و کارآگاهان، هر جا که توقف و تانی پیش میآمد، پیوسته تکرار میکردند: «برو!»من راننده اتومبیل را شناختم؛ جوانی بود به نام غلامرضا مجید (رئیس باشگاه ببر).
او، هنگامی که من در کلاس پنجم دبیرستان نظام، زبان فرانسه درس میدادم (سالهای تحصیلی ۱۳۲۳ ـ ۱۳۱۹) در آن دبیرستان دانشآموز بود. دانشآموزی کودن و بیکاره. به آقایان گفتم: «اتفاقا من آقای راننده را میشناسم. ایشان در دبیرستان نظام شاگرد من بودهاند و مقدر این بود که شاگرد، استاد خود را هنگام بازداشت به شهربانی ببرد!»او برگشت و به من نگاه کرد و گفت: «والله من داشتم میرفتم. یکی از آقایان رسید و به من گفت میخواهیم آقایان را به شهربانی ببریم، شما بیایید و من آمدم و تقصیری ندارم.»گفتم: «مقصود تقصیر نبود، بلکه ذکر این تصادف بود..!.» بعدها شنیدم که این جوان حقناشناس کذاب، به این مکالمه کوتاه که شش تن دیگر [هم] آن را شنیدند، شاخ و برگها داده و داستانسرایی کرده است! پناه بر خدا از دنائت بعضی مردم...در وسط راه، چون مردم متوجه اتومبیل ما میشدند و ممکن بود، ما [و] بهخصوص آقای دکتر مصدق را بشناسند، یکی دو نفر از کارآگاهان کلاهی را که من به دست داشتم، گرفتند و به آقای دکتر گفتند: «خوب است جنابعالی این کلاه را به سر بگذارید که شناخته نشوید.»آقای دکتر بهشدت آن را رد کردند و گفتند: «لازم نیست!»
اتومبیل به در دوم شهربانی رسید. جمعی بیرون و داخل ایستاده بودند و ظاهرا چون گرفت و گیر بسیار بود و بازداشتشدگان را به آنجا میآوردند، به تماشا (!) مشغول بودند. ما وارد محوطه شدیم و اتومبیل مقابل پلکان دالان شهربانی و فرمانداری نظامی ایستاد. پیاده شدیم. جمعی که ما را شناخته بودند، به ما نزدیک شدند و با بینظمی بهدنبال ما به راه افتادند. آقای دکتر مصدق پیش و ما پشت سر معظمله بودیم. چون خواستیم از پلکان بالا برویم، یکی از میان جمعیت دست زد و چند تن، به تقلید از وی متابعت کردند. من پشت کردم و به سرهنگ دومی، افسر شهربانی که نزدیک بود، با لحنی محکم و نسبتا شدید و آمرانه گفتم: «هیچ میدانید ما در کجا هستیم و شما چه مسوولیت سنگینی به عهده دارید؟ این بینظمی چیست و شما اینجا چهکارهاید؟» او فورا به عقب برگشت که از پیش آمدن و فشار تماشاگران و تظاهر آنان جلوگیری کند و کرد، و ما با این وضع و حال و مسلط بر اعصاب، با چهره و سیمای مصمم، از خطر غوغا جستیم!ساعت هفده و پنجاه دقیقه بود که وارد اتاق سرتیپ فرهاد دادستان، فرماندار نظامی شدیم و روی صندلی نشستیم. آقای دکتر مصدق در وسط و دکتر شایگان و من در دو طرف ایشان و مهندس معظمی روبهرو.
سرتیپ دادستان به ستاد ارتش تلفن کرد و بعد به سرهنگ انصاری، معاون فرمانداری نظامی و افسران دیگر دستورهایی داد و به یکی از آنها گفت: «ماموریت شما مهم است، البته متوجه هستید!» آمد و رفت در این محل بسیار بود و جمعی نیز در راهرو قدم میزدند. در حدود ساعت شش و هجده دقیقه، ما را از فرمانداری حرکت دادند و از در بزرگ شهربانی خارج کردند. از پلکان پایین آمدیم، سرلشکر نادر باتمانقلیچ که به ریاست ستاد ارتش رسیده است، بازوی آقای دکتر مصدق را گرفته بود. هنگامی که خواستیم سوار اتومبیل شویم، شخصی با صدای بلند، ضد ما شروع به سخنگویی و شعاردهی کرد. سرلشکر باتمانقلیچ با اخم و تشر گفت: «خفهشو! پدرسوخته..!.» او ساکت شد و ما سوار شدیم و از شهربانی، از راه خلوت، میان دو صف سرباز به باشگاه افسران رسیدم و وارد باشگاه شدیم. ما را به طبقه دوم بردند. عده کثیری از افسران که از بازنشستگان ارتش و ژاندارمری نیز در میان آنان دیده میشد، در مدخل راهرو جمع بودند. سرتیپ فولادوند و سرهنگ نعمتالله نصیری رئیس گارد سلطنتی که به درجه سرتیپی رسیده بود، با ما همراهی میکردند؛ چون از میان دو صف افسران، به اتاقی که سرلشکر زاهدی و جمعی دیگر در آن بودند، رسیدیم، سرلشکر در لباس نظامی، با پیراهن یقه باز تابستانی کرمرنگ (بدون کراوات) آستین کوتاه و شلوار تابستانی افسری و زلفان اندکی ژولیده، پیش آمد و به آقای دکتر مصدق سلام کرد و دست داد و گفت: «من خیلی متاسفم که شما را در اینجا میبینم. حالا بفرمایید در اتاقی که حاضر شده است، استراحت بفرمایید.»
سپس رو به ما کرد و گفت: «آقایان هم فعلا بفرمایید یک چایی میل کنید تا بعد..!.»و با ما دست داد و ما به راه افتادیم.سرهنگ باتمانقلیچ و سرتیپ نصیری و سرتیپ فولادوند و سرهنگ ضرغام، آقای دکتر را به طبقه پنجم باشگاه به اتاق شماره ۸ و دکتر شایگان را به اتاق شماره ۹ و مهندس معظمی را به اتاق شماره ۷ و مرا به اتاق شماره ۱۰ روبهروی [اتاق] آقای دکتر بردند.سرلشکر باتمانقلیچ که آقای دکتر را به اتاق رساند، برگشت و به ما گفت: «وسایل راحت آقایان فراهم شد. هرکدام از آقایان هرچه میخواهید بفرمایید بیاورند.»بعد رو به من کرد و گفت: «با آقای دکتر هم قوم و خویش هستیم!... (از راه خانم شاهزاده مادر ابوالقاسمخان صدیقی.)سرتیپ فولادوند به من گفت: «شما چه میخواهید؟» گفتم: «وسایل مختصر شستوشو که باید از خانه بیاورند و یکی دو کتاب.»سرتیپ نصیری گفت: «من هرچه بخواهید خودم برای جنابعالی فراهم میکنم. هرچند با وجود سابقه قدیم، شما میخواستید مرا بکشید!»
از این گفته تعجب کردم و از اظهار خدمت ایشان تشکر کردم و به اتاق خود رفتم. اتاقهای ما تلفن داشت. آقای دکتر مصدق با تلفن خود خواستند به محلی تلفن کنند و احوال اعضای خانواده خود را بپرسند. مرکز داخلی باشگاه تلفن را وصل کرد. پس از پایان مکالمه، ماموران به اتفاق سرتیپ فولادوند آمدند و سیم تلفنها را قطع کرده، تلفنها و کلید درها را بردند. ساعت هشت با هم شام خوردیم و ساعت نه و نیم، چون خسته بودیم، برای خواب آماده شدیم.تازه روی تختخواب رفته بودم که در باز شد و سرتیپ فولادوند پیش آمده، گفت: «حاضر شوید که از اینجا به جای دیگر بروید!»برخاستم و لباس پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم (در ساعت ۲۲). آقای دکتر شایگان هم حاضر شدند. من از سرتیپ فولادوند پرسیدم که: «آیا میتوانیم با آقای دکتر مصدق خداحافظی کنیم؟»گفت: «نه!» گفتم: «از آقای معظمی چطور؟» گفت: «نه...»دکتر شایگان و مرا سوار جیپی کردند که دو سرباز در عقب آن با تفنگ نشسته بودند و سرهنگ محمد انصاری هم با سختی در سمت راست من نشست. ساعت ۲۲ و چند دقیقه، وارد شهربانی، در قسمت فرمانداری نظامی شدیم و ما را به اتاق شماره ۱۸ بردند؛ چون تختخواب و وسایل آن حاضر نبود، سرهنگ ضرابی دستور داد تخت از اتاق دیگر و وسایل تختخواب از باشگاه افسران آوردند و من و دکتر شایگان ساعت یازده چراغ را خاموش کرده، خوابیدیم...!