اما من از خود میپرسم که آیا بخش مهمی از مسوولیت این بدبختی برعهده مصدق نبود؟ آیا او خود مسبب و محرک سقوطش نبود؟ او که خود را در بنبستی نهاده بود که بیرون شدی از آن وجود نداشت، به یک معنا سرنوشت شهید سیاسی را برای خود رقم زده بود. همیشه لحظهای وجود دارد که هر دولتمردی باید تن به مصالحه دهد، از تنگنا بیرون آید و طلسم بنیادگرایی را بشکند تا از افتادن در دام گفتههای خود، از گم کردن حس واقعیت، از کنار کشیدن و سرانجام، از به بار آوردن شر بیشتر جلوگیری کند.
گاه تسلیمشدن به واقعیت ـ هر قدر هم که دردناک باشد ـ شجاعت بیشتری میخواهد تا آنکه انسان به عذر وفادارنبودن به خود تا آخر بر سر حرف خویش باقی بماند. من نسبت به مصدق احساسی مبهم دارم. و از وقتی که خاطرات او را خواندهام این احساس در من تقویت شده است.
او در پایان خاطراتش تکههایی طولانی از کتاب ماموریت برای وطنمِ شاه را نقل میکند و با قراردادن انتقادهای شاه در برابر پاسخهای خود، میکوشد حقانیت سیاست خود را ثابت کند. اما، در واقع، دلایل مصدق نه تنها قانعکننده نیستند، بلکه ضعفها، وسواسها و سدهای فکری او را بیشتر مینمایاند.
منبع: داریوش شایگان، زیر آسمانهای جهان، گفتوگوی داریوش شایگان با رامین جهانبگلو