گردشگر، نه اندیشهورز
(...) «در این باب وی [مارکس] بیتردید واقعبین بود. دولتها و طبقات حاکمه امکان داشت نهضتی کارگری را که حکومتشان را به خطر نمیانداخت بپذیرند، ولی بهخصوص بعد از سرکوب خونین کمون پاریس [۱۸۷۱میلادی]، هیچ دلیلی وجود نداشت که تصور شود آنها حاضر بودند نهضتی را هم که برای حکومتشان خطر میآفریند، بپذیرند.»
این را از اینرو گفتیم تا ضمن نشان دادن رشد و دستیابی ضعیفترین اقشار اجتماعی انگلستان به حق مشارکت در سرنوشت خود، به فاصلهای اشاره کنیم که بین «ملت» انگلیس و «رعیت» ایران وجود داشته است. تفاوت نه فقط از بابت بیبهرگی از حقوق اجتماعی و سیاسی ملت ایران بلکه بیخبری از «پروسه تاریخی و اجتماعی» چنین حقی است که بهدلیل شرایط عقبمانده فرهنگی و اجتماعی فرسنگها از این موقعیت فاصله دارند. به هر حال ناصرالدین شاه با نحوه ارائه گزارش خود از پارلمان انگلیس، که - با بیاعتنایی به آنچه در مجلس میگذرد - به «عمارت با شکوه مجلس انگلیس» میپردازد یا دقت خود را صرف «توصیف پرده نقاشی نبرد واترلو» میکند، به واقع خواست و آرزوی نواندیشان ایرانی زمانه خود از این سفر را به ریشخند میگیرد. پس از تحسین عمارت مجلس، چیزی که برایش جالب و جذاب است پردههای نقاشی جنگ واترلو است و سعی میکند تا لحظه وداع دو متحد را پس از شکست ناپلئون در صحرای واترلو (همانگونه که در پرده نقاشی دیده است) در دفترچهاش به دقت توصیف کند. گویی توریستی است که به سفری تفریحی رفته، نه پادشاهی که لازم است با دیدی مسوولانه ساختار سیاسی کشور انگلیس را مورد توجه قرار دهد و جالب اینکه میدانیم مشیرالدوله تدارک بازدید او از پارلمان انگلیس را از اینرو ترتیب داده تا شاه را به احوالات اجتماعی و سیاسی حکومت و دولت انگلیس آگاه سازد.
حال آنکه «نحوه دیدن» شاه (که خبر از بیاهمیتی خواست مشیرالدوله و دیگر نواندیشان میدهد)، از آنجا که برخاسته از هستی اجتماعی و سیاسیاش بهعنوان پادشاه ایران، آنهم پادشاهی با اختیارات کامل است، به منزله چیزی مخصوص و مربوط به «آنها» است. بدین معنی که نه از سر رذالت و بدطینتی، بلکه برخوردش از سر «موقعیت شخصی» خودش است. او چیزی را دارد که هیچکدام از نمایندگان چانهزن در پارلمان انگلیس ندارند؛ حتی لردها و ملکه انگلیس؛ او تاج و تخت شاهنشاهی ایران را دارد؛ مساله به همین سادگی است و آنچه آن را تایید میکند، فرهنگ عمومی عقبمانده اجتماعی و سیاسی در ایران است. همان فرهنگی که میتواند در قبال فرمان قتل امیرکبیر از سوی شاه، سکوت کند یا نواندیشان را وا میدارد تا بهرغم آگاهی شان از جهانی که حتی در ترکیه عثمانیاش درحال قانونمند کردن حکومتش است، حکومت غیرقانونی ناصرالدین شاه را تاب آورد. چرا!؟ چون فرهنگ عمومی ضعیف است و آمادگی بیرون کشیدن خود از بار جهالت و خرافات و نکبت دامنگیرش را ندارد.
همین مجموعه است که ناصرالدینشاه را وا میدارد تا برخوردی شخصی با خواستهای نواندیشان نشان دهد. انگلستان و پارلمانش به او هیچ ربطی ندارد. به همین دلیل میشود که در هیچکدام از گزارشهای مربوط به پارلمانهای کشورهای اروپایی، به قدرت اختیار و داشتن حقرای نمایندگان (چه از سر تحسین یا حیرت) کمترین اعتنایی نمیکند و ناگفته نگذاریم که تنها جایی که به اظهارنظر میپردازد، تاسفی است که نسبت به تعدد احزاب پارلمان فرانسه نشان میدهد. چنانچه مینویسد: «در میان این فرق مختلفه حالا حکمرانی کردن بسیار کار مشکلی است و عواقب این امور البته بسیار اشکال خواهد پیدا کرد مگر اینکه همه متفقالرای شده یا پادشاهی مستقل یا جمهوری مستقل برقرار شود، در آنوقت دولت فرانسه قویترین دول است و همهکس باید از او حساب ببرد.»
چنانچه میبینیم او به خوبی متوجه «قدرت» هست و آن را تحسین میکند. اما نه «قدرت نمایندگی احزاب» را؛ و این ضعف اجتماعی و سیاسی جامعه ایران در آن دوران است که فینفسه این امکان را برای وی بهوجود آورده تا خود را یگانه دارنده قدرت تمام و کمال و ثروت کشور بداند! بر این اساس بدیهی بود که آنچه در پارلمان انگلیس یا فرانسه یا آلمان جریان داشت و وی ناظر بر آنها بود، در نظرش صرفا به منزله «چیزی متعلق به «آنها»» جلوه کند. و در واقع شاید بتوان گفت این «آنها» (بخوانیم «قدرت مشارکت مردم») به نوعی همان فوریت فرهنگی منحل شده در تاریخ اجتماعی ایران است که حتی پس از مشروطیت نیز حاصل نشد و همچنان از دست گریخت. از نظر نمایندگان ملتهای مترقی همان ایام این پادشاهان یا روسایجمهور نیستند که شهرها و کشورها را آباد میسازند، بلکه اینقدرت مردم است که دولت و حکومت را «موظف » به انجام امور میسازد.
اگرچه نواندیشان پیشامشروطیت در نهایت به تایید قدرت فردی برآمدند که کمترین صلاحیت قانونی در اداره حکومت نداشته است، اما با توجه به شرایط فرهنگی و اجتماعی در آن ایام، بهنظر میرسد راهی جز این نداشتند تا تنها راه نوشدگی ذهن و اندیشه ملت خرافی و آبادانی شهر و روستا را با هزار ترفند از پادشاه نالایق طلب کنند. هر چند که چنانکه تجربیات تاریخی نشان داده است، این روش بهدلیل زمانبر بودنش، میتواند حتی نوعی درجا زدن جلوه کند. حال آنکه اینگونه که بهنظر میرسد نیست و تغییر فرهنگ روشنگرانه بهطور تدریجی درحال وقوع است. زمانی تنها امیرکبیر بود که یکتنه اقدام به نوسازی فرهنگ میکرد و درصدد بود تا ساختار اجتماعی را تغییر دهد. وی برای باز کردن چشم و گوش مردم به روی دنیایی که راهی به دیدنش نداشتند تلاشهای بسیاری داشت. میخواست تا از طریق آگاه کردنشان از اخبار گوشه و کنار جهان که در «وقایعاتفاقیه» به چاپ میرساند، پنجرهای رو به جهان برای آنها باز کند و تا حدی که امکان داشت با نحوه زندگی و تفکر مردم در سرزمینهای دیگر آشنایشان سازد و ادامه این فرهنگسازی و البته به نحو انتقادی را در صدر مشروطیت و روزنامههای آزادیخواهی داریم که به افشای فساد مالی و سیاسی دربار قاجار و سفیران بانفوذ در ایران میپرداختند.
به هر حال صحبت بر سر این است که شخصی برخورد کردن ناصرالدین شاه با وضعیتی که امروزه آن را ملی قلمداد میکنیم، بخشی از شرایط تاریخی و اجتماعی ایران است. زمانی که شرایط چنان است که به «شاه» یا هر فرد دیگری امکان ظهور و جایگاهی عظیم برای قدرت میدهد، در این صورت، هیچ ضمانتی هم وجود ندارد تا آنها به وعدههایشان عمل کنند. چه رسد به اینکه شخصی همچون ناصرالدین شاه، هیچ ضمانتی هم نداده باشد تا پس از بازگشت، به تغییر ساختار اجتماعی و فرهنگی مبادرت کند. پس بدیهی است که تغییراتش به امری کاملا شخصی و سلیقهای تبدیل شود. مادام کارلا سرنا در سفرنامهاش از صندوقهای عدالتی نام میبرد که گویا شاه پس از بازگشتش از فرنگ فرمان میدهد تا برای دانستن مشکلات مردم و شکایاتشان آنها را نصب کنند: «ایجاد «صندوقهای عدالت»، عریضه حالی که [البته] از سوی حکام ولایات و سایر مسوولان بلندپایه که نفعشان در این بود که شاه از آنچه در کشور میگذرد بیخبر بماند و برای مراقبت از صندوقهای عدالت «فراش»هایی گماشتند تا از انداختن عریضههای مردم به داخل آنها با تهدید (...) ممانعت ورزند» اما آیا به راستی آنگونه که مادام کارلا سرنا باور دارد، شاه بیخبر بوده؟ بیخبر از کار حکام ولایات و گماشتن «فراش»باشیها برای ممانعت از انداختن عرض حال؟!
برای پادشاهی با اصل و نسب ایلاتی که «قدرت»، «تصرف» و «تسخیر»، و همچنین «لذت» و «خوشگذرانی»، مهمترین واژگان ادبیات زندگیاش را میسازند و تجربیات زیستهاش پالایش یافته از فرهنگ فئودالیته و پدرسالاری جامعه عقبمانده آن زمان ایران است، عمدهترین تصوری که میتواند از خود داشته باشد بر حق بودگی بیچون و چرا است و حتی اطرافیان نیز در مواجهه با او این تصویر (اجتماعی و از نظرش مشروع) را بیرون از خود وی تایید میکنند. از نواندیشان ایرانی در طلب نوسازی ایران گرفته - که ناچارند با وی کجدارو مریز رفتار کنند - تا دولتهای استعمارگری که به آنجا سفر کرده و بدون اینکه کمترین اهمیتی به «رعیتهای ایرانی» دهند در صدد حفظ منافع خود هستند. و این همان نقطه ضعفی است که ناصرالدین شاه، بهعنوان شاهی غاصب از آن با خبر است و از آنجا که برسازنده هستی اجتماعی و سیاسیاش هستند، نهایت سوءاستفاده را از هر دو میکند. ناصرالدین شاه در بازدیدهایش از شهرهای اروپایی لذت فراوانی برده است.
بسیاری از قسمتهای سفرنامهاش را به حُسن و زیبایی، فرهنگ و کارآمدی مراکز اداری و خدماتی آن شهرها اختصاص داده است و از نظرش هیچ چیزی کم نداشتند؛ در واقع شاید بتوان گفت او شهرها و مردم مدرن اروپایی را به مثابه چیزی میدید ورای امر مادی؛ چنانکه در توصیف نظم و ترتیب آنجا مینویسد: «انصافا وضع انگلیس همه چیزش خیلی به قاعده و منظم و خوب است از آبادی و تمول مردم و تجارت و صنعت و کار کردن و پی کار رفتن مردم سرآمد ملل است » نکته جالب چنین گزارشی - که توسط خود ناصرالدین شاه نوشته شده است ـ، درک تاکیدوار بر «نظم و ترتیب» است. اهمیت نظم و ترتیب از این جهت که «کار کردن و پی کار» مردم را گرفتن مهم جلوه کرده است. و چون در این مهم بودگی کوچکترین تلاشی نمیکند تا یادی از رویه کاملا برعکس و برخلاف آن در ایران کند، باز با نحوه فاصلهگذاری او بین ایران و مردمش (که از نظرش مشتی رعیت بیش نبودند) و کشورهای اروپایی و مردمش، مواجه میشویم. دیالافوا که در دوره قاجار به ایران آمده بود، مینویسد: «درستی و بیغرضی در ایران مسالهای است مجهول. به این معنی که اغلب کارمندان دولتی برای بهدست آوردن دارایی از بهکار بردن انوع تقلبات باکی ندارند، بنابراین لیاقت هرکس را در ترازوی تردستی و دزدی و نیرنگ زنی میسنجند و کارمندان درست و با شرافت را از جمله اشخاص بیکفایت و بیعرضه بهشمار میآورند.»
بنابراین چنانچه دیده میشود، ناصرالدین شاه به خوبی قادر به درک مدیریت شهری و دیوانسالاری کارآمد انگلیس بوده، همان «بهانه» ای که این تور پر هزینه برای ملت را که به کام شاه بود به راه انداخت! اما چنانچه گفتیم تکتک اجزای این مدیریت و کارآمدی و وظایف و فلان و بهمان آن را متعلق به «آنها» میداند: کشورها و ملتهایی که همه چیزشان بهحساب و کتاب و درست است و از اینرو حتی سزاوار تصرفات تحت استعمارشان هستند. در اینجاست که گویی این «آنی» که «آنها» داشتند به عنصری نژادپرستانه تبدیل میشود. وی شگفتی خود از ملت (انگلیس) را، به جایی میرساند که آن را به منزله وضعیتی ذاتمند و برگرفته از اعطایی خدایی تلقی میکند و در جایی از سفرنامهاش مینویسد: «جمعیت تماشاچی انتها نداشت این شهر را متجاوز از هشت کرور نفوس میگویند زنهای بسیار خوشگل دارد، نجابت و بزرگی و وقار و تمکین از روی زن و مرد میریزد، معلوم است که ملت بزرگی است، مخصوصا خداوند عالم قدرت و توانایی و عقل و هوش و تربیت به آنها داده است.
این است که مملکتی مثل هندوستان را مسخر کرده و در ینگی دنیا و سایر جاهای عالم هم تصرفات معتبره دارند سربازهای بسیار قوی هیکل خوش لباس سوارهای زرهپوش خاصه بسیار قوی و جوانهای خوب خوش لباس بودند.» در اینجاست که مشخص میشود با توجه به شرایط زیسته اجتماعی و فرهنگی ناصرالدین شاه، آنچه بیش از هر چیز وی را نسبت به انگلیس و مردمش مفتون ساخته، حکومت استعمارگر آن بوده است و روش هستی شناختی انضمامی به ما میگوید، ساده دلی کردهایم اگر چیزی به غیر از این از ناصرالدین شاه توقع میکردیم. به هر حال آنچه که احتمالا به نظرش مقدم بر وضعیت صنعتی آن کشور یا شیوه حکومتداریاش است همین حکومت استعمارگرش است؛ به این معنی که شهرهای زیبا و مترقی و نیز فرهنگ زنان و مردان شیکپوش و آراسته شهرنشین، همه و همه را برآمده از قدرت استعماری آن میدیده است. اکنون پرسش این است که آیا ناصرالدین شاه در برابر چنین عظمتی، خود را حقیر میدیده است؟ نخستین آشنایی مادام کارلا سرنا با ناصرالدین شاه در همین سفر وی به اروپا رخ داده بود و ظاهرا با احتساب همین آشنایی مادام به ایران سفر کرده بود و به دربار وی راه یافته بود. در بخشی از سفرنامهاش درباره هر دو موقعیت چنین نوشته است:
«در اروپا، من این افتخار را داشتم که به حضورش معرفی شوم. در تهران نیز با عنایت خاصی، مرا به حضور پذیرفت. اما از تغییری که در رفتارش ملاحظه کردم سخت جا خوردم. در خارج، نحوه رفتارش دلالت بر این داشت از اینکه آن همه چشم به سوی وی خیره شده بود، ناراحت به نظر میرسید ولی در کشورش، سلطه کامل با او بود، و کسی جرات نداشت که به چشمان او مستقیم نگاه کند.»
بخشی از یک مقاله به قلم زهره روحی
منبع: انسانشناسی و فرهنگ