زندگینامه خداداد فرمانفرماییان، نوار ۴

کدخبر: ۱۲۰۴
زندگینامه خداداد فرمانفرماییان، نوار ۴

دانشگاه هاروارد

مرکز مطالعات خاورمیانه‌ای

طرح تاریخ شفاهی ایران

مدیر: حبیب لاجوردی

ناظر آماده‌سازی: ضیا صدقی

پیاده‌سازی: لارا سرافین

راوی: خداداد فرمانفرماییان

تاریخ: ۱۹ نوامبر ۱۹۸۲

مکان: ماساچوست، کمبریج

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شمارهٔ ۴ (ویرایش و بازبینی متن پیاده‌شده توسط راوی، جولای ۲۰۰۴)

طبقه‌بندی: ندارد

ج: باری! به هر حال یقین دارم ابتهاج دشمنان زیادی داشت. منظورم این است که مطمئنم اگر سراغ دیگران بروید و در مورد ابتهاج بپرسید، احتمالاً مطالب دیگری به شما بگویند، منتهی من همیشه به این مرد اعتقاد داشته ام، او یکی از سرسخت‌ترین و بهترین کارمندان دولتی بود که تا حالا در مملکتمان شناخته ام. مرد دیگری بود – همهٔ اینها تضادهایی است که من هم اتفاقاً خیلی دوست دارم، از دکتر امینی و ابتهاج نام بردم اما شخص دیگری بود به نام علاء که ابتهاج نیز خیلی او را دوست داشت و به او احترام می گذاشت. و آقای علاء در این زمان وزیر دربار بود و تا آخر از ابتهاج حمایت کرد.

علاء یک‌بار از ابتهاج به من شکایت کرد که چرا گوش نمی‌دهد؟ چرا این‌قدر به خودش سخت می‌گیرد؟ چرا این‌قدر به دوستانش سخت می‌گیرد؟» او عادت داشت ما را به مرز جنون برساند، تا حدی که ما جوان‌ها (ابتهاج سی سال از من بزرگ‌تر است) نمی‌توانستیم ادامه بدهیم، پشت میزمان می‌خوابیدیم. نه این که از موقعیت یا قدرت خود استفاده کند بلکه با استدلال، با وادار کردن ما به احساس فوریت توسعه در ایران. حقیقت این است که او ما را عاشق کرد. کاری کرد که ما آن سازمان را دوست داشته باشیم، کاری کرد که ما ایران را دوست داشته باشیم، او ما را ملتفت به درک فوریت مشکل مردم ایران کرد.

س: او چگونه این کار را انجام می داد؟

ج: با سپردن کارها و تعیین تاریخ دقیق برای انجام آنها، همیشه می گفت ما وقت نداریم، کشور وقت ندارد. باید فلان طرح یا بهمان طرح دیگر انجام شود، باید فلان کار انجام شود، باید از بانک جهانی وام بگیریم، باید برای تأمین مالی به DLF برویم. مستمراً و مستمراً ما را پیش می‌راند. کار تمامی نداشت. همانطور که در جای دیگر نوشته ام، او مجالی برای تأمل و تردید و اما و اگر نداشت، فقط اقدام. ما مدام جلو می رفتیم. از شخصیت‌های پرانرژی و غریبی بود که دیده ام. همان طور که اوژن بلک یک بار در جلسه هیئت مدیره بانک بین‌المللی او را این گونه وصف کرد «سیم‌ برق‌دار[1]» – و این درز کرد – «مردی که باورهای بلندی دارد». او در نظر افرادی مانند جان جی مک‌کلوی[2] و اوژن بلک بسیار مورد احترام بود. آنها در جهان او می‌اندیشیدند، به عنوان فردی پرمایه او به نگاه می‌کردند، این آن چیزی است که جالب توجه است و می خواهم به آن اشاره کنم. و خدا می‌داند که او با هر شخص [معتبری] که در این دنیا می‌شناسم هم‌تراز بود. اگر ابتهاج در آمریکا بود، یا وزیر خزانه‌داری می‌شد یا نمی دانم حالا شاید از آن دسته از سیاست‌مدارها محسوب نمی شد، اما حد اقل بزرگترین شرکت‌های آمریکایی را اداره می‌کرد. به نظر من، به راحتی به این‌جاها می‌رسید.

او دید مشابهی هم به شواهد و ارقام داشت، هرگز چیزی را نادیده نمی‌گرفت، آموزش او در بانک‌ها را فراموش نکنید. او به یک مجموعهٔ ارقام نگاه می‌انداخت و با انگشتش دقیقاً مورد اشتباه را نشان می داد و توجه را به آن جلب می‌نمود. ما از تیزبینی او شگفت‌زده بودیم که هرگز چیزی از زیر دستش در نمی‌رفت و چگونه می‌دید اما هرگز بزرگش نمی‌کرد، هرگز بعد از آن انگشتش را برای ما تکان نمی‌داد تا بگوید «می‌دانی من کی هستم؟» یا مزخرفاتی از این دست. متوجهید، اما او به نحوی نابغهٔ ارقام بود، من هرگز کسی را به این دقت ندیده بودم. او فقط گزارش‌ها را می‌خواند و خدای ناکرده هیچ اشتباهی، هیچ اشتباهی، چه در متن و چه در ارقام مورد استفاده هرگز از قلم نمی‌افتاد.

اجازه بدهید در این مورد مثال جالبی بزنم. یک روز، از من خواسته بود نامه‌ای به برخی مشاهیر آمریکایی بنویسم. نامهٔ خیلی خوبی می‌خواست و من گمان می‌کنم برای همین از من خواست که بنویسم. خوب، من نامه را نوشتم. به هر حال با شخصیت او آشنا بودم و می‌خواستم مطمئن شوم در نامه خطایی نباشد. قبل از اینکه تایپ را شروع کنم آن را به یکی از مشاوران هاروارد هم دادم تا بخواند به خصوص برای اینکه اشتباهات متن را گوشزد کند. او گفت «عالی است، هیچ اشتباهی ندارد». بعد از این که تایپ شد دوباره آن را خواندم بعد به دفتر او آمدم. عده ای کنار در دفتر او بودند، ما با او جلسه داشتیم، همه فارغ‌التحصیل آمریکا و انگلستان آنجا جمع بودند که می‌خواستند داخل شوند، اما من جلوتر رفتم و نامه را به او دادم. این نامه دو بند داشت. نامه را مقابل او گذاشتم و او خواند. نامه را نگاه کرد و گفت: «مطمئنی که اشتباهی ندارد؟» گفتم: «بله مطمئنم، قربان». او گفت: «بله، یک اشتباه در آن است». گفتم: «قربان غیر ممکن است». من این نامه را هرگز فراموش نمی‌کنم. و او با اطمینان کافی انگشتش را روی اشتباه گذاشت. بعداً به شما خواهم گفت آن اشتباه چه بود. اشتباهی از این قبیل قابل اصلاح بود. من عذرخواهی کردم. او گفت «لطفاً بعد از اصلاح ارسالش کن» چون همان موقع امضائش کرد.

من با نامه نزد آن جمعی که دم در ایستاده بودند رفتم. همه انگلیسی‌دان؛ تحصیل‌کردهٔ بهترین دانشگاه‌ها و مانند آن. گفتم: «آقایان! در این نامه یک غلط هست، شرط می‌بندم نتوانید پیدایش کنید!» همه نامه را خواندند و هیچ کدام آن غلط را پیدا نکردند. اشتباه ساده ای بود. من نوشته بودم  «so and so esquire– esq» اما بعد از حرف اختصاری «esq» نقطه نگذاشته بودم. شما می‌دانید بعد از حروف اختصاری باید نقطه گذاشت. منظورم این است که این‌قدر دقیق بود و او را به این دقت نظر می‌شناختند.

هنگامی که وی موضعی اتخاذ می‌کرد که از نظر ما قابل دفاع نبود و با آن مخالفت می‌کردیم – مستحضرید که او اغلب چنین موضع سرسختانه‌ای در مسائل می‌گرفت- بعد از این که آرام می‌گرفت و می‌خواستیم توضیح دهیم چرا فکر می‌کردیم اشتباه می‌کند، همواره عذرخواهی می‌کرد، همواره می‌پذیرفت. نه در گرماگرم جدل، چرا که او داد می‌زد، مستحضرید که، دست‌هایش را بلند می‌کرد، دست‌هایش را روی میز می‌کوبید، اما وقتی آرام می‌گرفت… و من این عادت را ساخته بودم که که دست‌هایش را بگیرم، دست‌هایش را نگه دارم، فقط به صورت فیزیکی دست‌هایش را نگه دارم، و شاید من به استثنای همسرش، تنها فردی بودم که چنین جسارتی را می‌کرد و چنین رفتاری با او می‌کردم، چرا که او مرا دوست می‌داشت، من می‌دانستم که مرا دوست می‌داشت. من این را در چشم‌هایش دیده بودم، چرا که او می‌دانست که من با او خودی‌ام، که من او را کامل قبول دارم،  مستحضرید که، او نمی‌خواست وقت من را تلف کند، او به دیگران هم چنین احترامی می‌گذاشت، این کاری نبود که انجامش ندهد. او گاهی از ادبیات خطایی در برخورد با برخی مقامات عالی‌رتبه که احوال خوبی نداشتند، استفاده می‌کرد، اما این ناشی از خشم زیاد بود.[3] زمانی که او [ص. ۲] خدای ناکرده، دیوانه می‌شد، ما صدای او را از آن سر ساختمان می‌شنیدیم. خوب، من فکر می‌کنم، به قدر کافی دربارهٔ آقای ابتهاج صحبت کرده ایم، اگرچه یک نفر نمی‌تواند به قدر کافی دربارهٔ وی صحبت کند.

س: اما اغلب زیردستان تحصیل‌کرده، زیردستان درس‌خوانده در خارج که او داشته بود – و من با برخی از آن‌ها ملاقات کرده و راجع به آقای ابتهاج با آن‌ها سخن گفته ام- احساسات مشابهی نظیر احساس شما به ایشان را بیان کرده اند. این زیردستانی که از او ناراضی بوده اند، کجا هستند؟ این ناراضی‌ها چه کسانی بودند؟

ج: صادقانه، من فرد نامناسبی برای این پرسشم، چرا که اگر آن‌جا زیردستانی، زیردستان جوانی بوده اند که ابتهاج را نمی‌پسندیده اند، آن‌ها هرگز به من نمی‌گفته اند. آن‌ها می‌ترسیدند که به من بگویند، چرا که آن‌ها می‌دانستند من چه قدر به او نزدیکم.

س: بنابراین به نظر می‌رسد که او یک خوبی داشته است که…

ج: من خاطرم نیست. چیز معینی خاطرم نمی‌آید. خدایا، آن‌جا افراد فراوانی بودند که هر روز خدا شکوه می‌کردند، چرا او با ما این کار را کرد، چرا ما را دیوانه می‌کند. بله، اما من نمی‌توانم این را نپسندیدن یا تنفر یا چیزی از این قسم بنامم. من گاهی می‌شد که وقتی از دفتر او بیرون می‌آمدم، چه عرض کنم، می‌خواستم منفجر شوم. می‌خواستم استعفا کنم. من احساس می‌کردم— از او متنفرم، به یک معنای حسی، چرا که خوارمان می‌کرد و هیچ وقت سر کار، مصالحه نمی‌کرد. هیچ‌گاه سر نتیجهٔ نهایی مصالحه نمی‌کرد.

او می‌گفت: «ببین، هر کاری می‌خواهی بکن، این کار در این سررسید تمام‌شده خواهد بود». منظورم این است و او این سررسید را به خاطر می‌سپرد. این چیز دیگری است. انضباط این بشر، بر سر پایان کار، بر سر روز. تلفن سفید مخصوصش، این «خط مستقیم[4]». می‌دانید، ما این سیستم تماس مستقیم داخلی را از طریق تلفن‌ها داشتیم. – من دو تا تلفن روی میزم داشتم، یکی تلفن عمومی و دیگری اگر زنگ می‌خورد، تلفن آقای ابتهاج بود: «سررسید امروز است، گزارش کی می‌آید؟» من می‌گفتم: «قربان، دست حروفچین است، امروز هر چه سریع‌تر آن را به شما می‌رسانم». او می‌گفت: «فراموش نکن، امروز تا ساعت ۵ عصر فرصت داری، نه بیشتر. من باید طرح را امضا کنم، باید این گزارش را بخوانم، و نامه‌ها را بفرستم». این غیر ممکن بود. سعی می‌کنم به یاد بیاورم، سعی می‌کنم خودم را به آن جو برگردانم. او به زعم من، بزرگ‌ترین، یکی از بزرگ‌ترین کارمندان دولت بود که ایران تا آن زمان داشته بود.

هر نظرش دربارهٔ دیگران، مثلاً او عاشقِ… عاشق قوام‌السلطنه بود. قوام برایش انسان بزرگی بود، این خیلی جالب است. همیشه این را به من می‌گفت. همیشه عمیق‌ترین احترام را برای علاء قائل بود. او دربارهٔ اقبال این طور فکر می‌کرد که دکتر اقبال باید شهردار یک شهر کوچک باشد، نه نخست‌وزیر مملکت. هیچ وقت این مرد را باور نداشت. هیچ‌گاه نظر مساعدی راجع به این بشر نداشت. امینی، همیشه به من می‌گفت، او دوست چهل‌سالهٔ امینی بود، دوست صمیمی، تا زمانی که البته می‌دانید، در دورهٔ نخست‌وزیری امینی، ابتهاج زندانی شد، و او تا امروز نتوانسته این را درک کند. دکتر امینی با حرف‌هایی مثل اوضاع و موقعیت این را توجیه کرد، ابتهاج می‌گوید: «نه، او از من سابقهٔ چهل ساله داشت و اجازه داد مرا زندانی کنند. نمی‌بخشمش». این یک بهانه بود، هیچ اصلی نداشت، چنان‌که واقعیت امر نیز چنان که نشان داده شد، اثبات شد؛ چرا که کل قضیه یک کمدی احمقانه بود.

س: شاید شما بتوانید این قضیه را بشکافید، آن اوضاع و موقعیت، آن استعفا.

[ص. ۳]

ج: خوب، بگذارید اول من این استعفا را بشکافم. ما یک هفته، ده روز قبل از استعفا دانستیم که امور دارد بد به نظر می‌‌رسد چرا که فعالیت زیادی در مجلس و حلقات هیئت دولت علیه وی وجود داشت. نخست‌وزیر اقبال، و وزرای مختلف نزد شاه زیاد پشت سرش حرف می‌زدند. و آن‌ها این اصطلاح را راجع به سازمان برنامه خلق کرده بودند که «دولت در دولت» تا به سازمان حمله کنند. این یک هیئت دولت مجزایی است. این که این یک سازمان فرامجریه است و شما نمی‌توانید در یک حکومت مشروطه، یا هر حکومتی در هر کشوری چنین وضعیتی داشته باشید. البته همهٔ این‌ها، مسائل  نهادهای سیاسی[5] است، منظورم این است همان طور که قبلاً گفتم، مسئلهٔ توزیع قواست. مسئلهٔ اعتبارات مالی بود، پولی که به سازمان برنامه قدرت می‌داد. سایر وزارت‌خانه‌ها چنین قدرت زیادی نداشتند. بنابراین تحریکات از طریق افراد فراوانی علیه سازمان برنامه و ابتهاج برای سال‌ها ادامه داشت و او سر موضع خود ایستاده بود.

او عادت داشت که اغلب نزد شاه برود و ساعت‌ها صرف توضیح تمام مشکلات سازمان برنامه و موضع خودش برای او بکند. من یادم هست که او همیشه می‌گفت: «ببین، اگر ایران موفق باشد، همهٔ دنیا خواهند گفت که این کار شاه ایران بود، شاید ده، پانزده یا صدنفر بگویند ابتهاج کاری در این قضیه کرد». او عادت داشت به من بگوید که این چیزی است که به شاه می‌گفت. او به شاه می‌گفت: «ببین، کاری که من می‌کنم اعتباری برای شما و دستگاه حکومتتان و مملکت است. این یک امر شخصی نیست که من برای خودم انجام می‌دهم».

خوب، هم چنان وضعیت بدتر می‌شد و چیزی که من به خاطر دارم این بود که تهران آکنده از شایعات سیاسی راجع به ابتهاج و سازمان برنامه بود. هر کسی به من زنگ می‌زد می‌پرسید که ابتهاج می‌خواهد برود یا بماند، چه اتفاقی در حال وقوع است؟ مستحضرید که از این دست چیزها. خوب، یک روز من به دفترش زنگ زدم، در آن آخر هفته و او به من گفت که دریاسالار رادفورد[6] همراه چند تن دیگر برای جلسه‌ای به سازمان برنامه می‌آید. من همهٔ آن‌ها را می‌شناختم. «و من می‌خواهم که شما هم به این جلسه بیایید. به نظرتان چه کس دیگری باید در این جلسه باشد؟» و من رئیس گروه مشاوران هاروارد، آقای هانسن، و دکتر مقدم را توصیه کردم. او جواب داد: «بسیار عالی، ساعت ۹ صبح همراه دو نفر دیگر در جلسه حاضر باشید، چرا که دریاسالار و گروهش می‌خواهند گزارش توسعهٔ ایران را بگیرند».

دریاسالار رادفورد، در آن زمان، رئیس مشترک ستاد ایالات متحده در دولت آیزنهاور بود، این سال ۱۹۵۹ است و در یک مأموریت بسیار ویژه برای گفت‌وگو با شاه، دیدن ایران و دریافت گزارش راجع به پرسش‌هایی پیرامون توسعه و مسائل نظامی، و در اصل مسائل نظامی، به ایران آمده بود. من اعتقاد دارم که ابتهاج می‌دانست، اما ما نه، که بحث اصلی با شاه راجع به موضوع توسعهٔ نظامی و هزینه‌های نظامی بوده است. خوب، رادفورد با دو تن از همکارانش آمد. یکی از آن جورج مگهی[7] بود که در آن زمان اگر اشتباه نکنم، قائم‌مقام وزیر خارجه بود. دومی، کنت ایورسون که در ابتدا نمایندهٔ بنیاد فورد بود و در آن زمان او نیز مأموریتی در وزارت خارجه داشت. یکی از وظایف مگهی به عنوان قائم‌مقام وقت، سیاست نفتی بود.

در آن جلسه، ابتهاج در انتهای بالایی میز کنفرانس بلند نشست، رادفورد دست راستش (بلافاصله راست) نشست، من بغل رادفورد نشستم. در طرف مقابل مگهی، کن ایورسون، دکتر مقدم و در این سمت، کنار من، آقای هانسن نشسته بود. بعد از تعارفات ابتدایی توسط ابتهاج که به این معنا او بسیار هم مؤدب بود، دریاسالار رادفورد با این کلمات شروع کرد که «من این‌جا هستم تا نیازهای نظامی ایران را بررسی کم و با مقامات مختلف راجع به آن صحبت کنم و نگاهی به مقتضیات توسعهٔ ایران بکنم و با شما صحبت کنم و خلاصه‌ای از آن‌چا در جریان است دریافت کنم». به مجردی که [ص. ۴] دریاسالار صحبت دربارهٔ قصدش برای بررسی ضرورت‌های نظامی و نیازهای نظامی را به پایان برد، ابتهاج دستش را مشت کرد و بالا برد و محکم روی میز کوبید -من هرگز چنین چیزی ندیده بودم- و گفت: «دریاسالار رادفورد، ایران محتاج توسعهٔ اقتصادی است نه قدرت نظامی». و با حرارت و التهاب آمیخته به خشم این مضمون را ادامه داد که اگر قصدی دارید. ابتهاج گفت که حکومت ایران این مسائل را نمی‌فهمد که با هر بررسی عینی یا عقلانی وضعیت ایران، هنگامی که مردمی در ایران زندگی می‌کنند که چنین استانداردهای پایین معیشتی دارند و مملکت در چنین سطح پایینی از توسعه است، نخستین تلاش‌ها باید متوجه ارتقای استانداردهای معیشت باشد و نه راجع به مسائل نظامی یا دفاعی که می‌توانند بر گردهٔ یک اقتصاد ضعیف بنا شوند. خلاصهٔ حرف این بود که اگر اقتصاد قدرتمندی نداشته باشید، همهٔ نیروهای نظامی جهان هم نمی‌توانند از مملکت دفاع کنند.

نظر او این بود که بهترین دفاع برای یک کشور، اقتصاد سالم، یک استاندارد معیشتی بالاتر است و همین که شما این را داشتید، شما مردم را برای دفاع از کشورشان خواهید داشت. حالا آن‌ها چیزی برای دفاع کردن ندارند. خوب، چهرهٔ دریاسالار رادفورد سرخ سرخ شد، البته که شوکه شده بود و عمیقاً خجل.

س: احساس توهین نداشت؟

ج: گمانم احساس می‌کرد، به او توهین شده، اما در آن‌جا توهینی به آن معنا وجود نداشت، فقط این بود که ابتهاج روی میز کوبید. اما فراموش نکنید که دریاسالار رادفورد، رئیس کل ستاد ایالات متحده بود، منظورم این است که او اینجا در این کشور کوچک‌تر در حال توسعه با نخست‌وزیر یا شاه صحبت نمی‌کرد بلکه با «مدیر» یک مؤسسهٔ دولتی صحبت می‌کرد. او شوکه شده بود! او شوکه شده بود، کاملاً شوکه شده بود! من شروع کردم به چشم و ابرو آمدن برای ابتهاج که آرام باشد و این‌ها. به هر حال، در آن‌جا بحث‌های دیگری هم شد و آن‌ها پا شدند و رفتند. صبح روز بعد ما در جلسه‌ای با او بودیم.

س: با ابتهاج.

ج: با ابتهاج. آقای هدایت وارد اتاق شد. آقای هدایت قائم‌مقام او بود.

س: خسرو هدایت؟

ج: بله، خسرو هدایت قائم‌مقام او بود، او هم‌چنین سمت دستیار نخست‌وزیر را هم داشت تا بتواند در مجلس حضور پیدا کند، او مسئول کلیهٔ روابط پارلمانی و دیپلمات بزرگی بود، انسانی فوق‌العاده، اما اجازه بدهید دربارهٔ او بعداً صحبت کنم، شاید. او وارد شد و چیزهایی در گوش آقای ابتهاج گفت و ابتهاج فقط به طرف هدایت برگشت و گفت: «مطمئنی؟»، او پاسخ داد: «مطمئنم» و ابتهاج گفت: «ممنون». آقای هدایت از اتاق خارج شد. ابتهاج ایستاد و گفت: «جلسهٔ‌مان تمام است». یک کلمه بیشتر نگفت و ما از اتاق بیرون رفتیم. اما فهمیدیم که اتفاقی افتاده است، ما چند کلمه‌ای شنیده بودیم. اما به محض این که بیرون آمدیم و البته پشت میزهایمان نشستیم، تلفن‌ها شروع به زنگ خوردن کردند، و ما فهمیدیم که اتفاقی که افتاده این بوده که صبح لایحه‌ای به مجلس تقدیم شده است که نخست‌وزیر را مسئول سازمان برنامه کند. سازمان برنامه را ذیل نخست‌وزیر قرار داد که معنایش محدود کردن اختیار سازمان برنامه و ابتهاج به نخست‌وزیر بود. این صرفاً یک مانور قانونی بود تا به ابتهاج بگوید که برود. ابتهاج هم آن مسیر را پی گرفت، خیلی روشن، و کار درستی هم در اتخاذ آن مسیر کرد. همهٔ قصد همین بود.

[ص. ۵]

آن‌چه ناراحت‌کننده بود این بود که آن‌ها باید -می‌خواهم قدرت این مرد را نشان بدهم- آن‌ها باید قانونی می‌گذراندند که کل رابطهٔ سیاسی بین سازمان برنامه و هیئت دولت را تغییر دهند تا بتوانند ابتهاج را بیرون کنند. هیچ کس -نه شاه و نه نخست‌وزیر- نمی‌خواست برگردد و خیلی واضح به او بگوید: «لطفاً استعفای خود را تقدیم کنید». چرا که من خبر دارم که ابتهاج چندین مرتبه، استعفایش را تقدیم کرده بود، اما شاه نپذیرفته بود. من گمان می‌کنم یا شاه منتظر فرصت بهتری برای قبول استعفا بود یا شاه این مرتبه هیچ انتخاب دیگری نداشت. حالا این که توضیح واقع ماجرا چه بوده، من نمی‌دانم. آیا این صرفاً به خاطر قضیهٔ رادفورد بوده یا چیز دیگری؟ خوب، این شد. ما همه منتظر نشستیم. دست آخر، تلفن سفید او زنگ خورد و گفت: «لطفاً تشریف بیاورید دفتر من».

س: همان روز؟

ج: همان روز. بعد از جلسه، همهٔ ما منتظر بودیم که ببینیم چه اتفاقی رخ داده است. ما می‌دانستیم که او رفتنی است،‌ این را حس کرده بودیم. من به اتاقش رفتم و دیدم چند جعبهٔ کارتن روی میزش است و وسایل شخصی‌اش را در آن قرار می‌داد. او گفت: «چرا به من نگفتی؟» من نمی‌دانستم از چه چیزی حرف می‌زند. او گفت: «چرا به من نگفتی؟»، من گفتم: «چی قربان؟» او گفت: «من هیچ وقت حکم رسمی انتصاب شما به عنوان رئیس دفتر اقتصادی را امضا نکردم». من گفتم…

س: در آن زمان خاطرتان بود؟

ج: نه، نه، صبر کنید. چون که او همهٔ کارهای انجام‌نشده تا آن روز را خواسته بود که برای امضایش بیاورند. در میان این‌ها فرم رسمی استخدام من، برگهٔ انتصاب من، چیز من…

س: حکم‌تان.

ج: بله، حکمم. من گفتم: «قربان من اصلاً بهش فکر نمی‌کردم، اصلاً نیازی بهش نداشتم». او گفت: «من معذرت می‌خواهم». در چنان روزی آن را امضا کرد. روزی که او رفت،‌من رسماً به عنوان رئیس دفتر اقتصادی منصوب شدم.

ج: می‌خواهم با این ماجرا این را عرض کنم که آن روزها نیازی نبود که برای هر چیزی که مورد نیاز سازمان است از این فرمالیته‌ها داشته باشیم. می‌‌دانید که بزرگترین دغدغهٔ یک کارمند این است که این اسناد مختلف را در یک روال متعارف دریافت کند، از لحظه‌ای که احکام انتصاب و حقوق را،‌حالا از امور اداری یا هر جای دیگری که مسئول امضای این‌هاست، دریافت می‌کند، این مشخص می‌شود که فرد در چه مرحله‌ای، مرتبه‌ای و شغلی منصوب شده است. خوب،‌ ما واقعاً اهمیتی نمی‌دادیم. این روحیه‌ای بود که ما داشتیم. هر کسی دل‌‌آشوبهٔ این را داشت که کی نامهٔ ارتقا یا نامهٔ انتصاب به ریاست دفتر را دریافت می‌کند یا این که دستمزد بالاتری بگیرد و الخ. این حقیقت داشت.

در آن ایام، من با اقتدار کامل، با قدرت تمام پیش می‌رفتم و هر چیزی را که نزد من می‌آمد،‌ امضا می‌کردم و حتی رسماً چنین اختیاری از جانب مدیر عامل نداشتم. اما وقتی او امضا کرد، مرا با امضای خودش از همان ابتدا در آن مقام به عنوان رئیس رسمی دفتر اقتصادی تنفیذ کرد، البته من نمی‌توانستم با او صحبت کنم. اشک در چشمانم حلقه زده بود و او گفت: «من الآن نامهٔ استعفایم را نوشته ام. من نمی‌دانم آن‌ها چرا مجبور بودند که به مجلس بروند و قانون را عوض کنند تا استعفای مرا بگیرند، چون من قبلاً چند بار تقدیمش کرده بودم». و سپس [ص. ۶]  ابتهاج رفت. شکر خدا، پس از او، خسرو هدایت مدیر عامل سازمان برنامه و وزیر بدون وزارت‌خانهٔ مسئول سازمان برنامه شد.

س: چرا شکر خدا؟

ج: «شکر خدا»‌ به خاطر هدایت، چرا که ما محتاج یک دورهٔ آرامش بودیم، ما نیازمند یک دورهٔ التیام زخم‌هایمان بودیم. ما محتاج ‌دوره‌ای بودیم که سازمان از طریق کوشش آرام بتواند ثبات به دست آورده و ریشه‌هایش را مستحکم کند. دوره‌ای برای دفتر اقتصادی که به کارش ادامه دهد و خطوط ارتباطی جدیدی را با نهادهای حکمرانی ایجاد کند. و هیچ کس نمی‌توانست این کار را بهتر از خسرو هدایت انجام دهد، چرا که همان طور که عرض کردم، او یک دیپلمات و سیاست‌مدار بزرگ بود. او تجربه و پیشینهٔ قابل توجهی داشت، و او عشق فوق‌العاده‌ای به سازمان می‌ورزید. او یکی دیگر از انسان‌های شگفت‌انگیزی بود که من بخت شناخت آن‌ها را یافتم، اگرچه روی هم‌رفته با یک سرشت متفاوت نسبت به ابتهاج.

اما فراموش نکنید، او برای من ماجرایی را تعریف کرده بود که زمانی که ابتهاج به او سمت قائم مقام مدیر عامل را پیشنهاد کرده بود، به او پیشنهاد وزارت هم شده بود اما آن پیشنهاد را رد کرد و تصمیم گرفت تا معاون ابتهاج شود. بنابراین او وفاداری زیادی به ابتهاج داشت، او فکرهای بزرگی برای سازمان برنامه داشت[8] و در سیاست بسیار قابل بود. من پیشتر هیچ‌کسی را ندیده بودم که بتواند چنین آرام اعمال قدرت کند و آدم‌های دشواری مثل وزیر دارایی، نخست‌وزیر و شاه را اداره کند. او چنین مهارت‌های سیاسی داشت که ابتهاج هیچ گاه نداشت. در مملکت ما، فرد به این مهارت‌های سیاسی احتیاج دارد. به نظر من آدم نباید همیشه با استخفاف به این مهارت‌ها نگاه کند.

شما به مهارت‌های سیاسی نیاز دارید تا بتوانید کار خود را از این طریق در این -چیزی که من به آن تودهٔ گل و لای می‌گویم- در این شبکهٔ تار عنکبوت، در این هزارتوی سیاست، هزارتوی این دیوان‌سالاری عظیم، این دیوان‌سالاری متراکم، این دیوان‌سالاری ایرانی لخت که هیچ قلبی ندارد، که هیچ واکنش ساده‌ای ندارد پیش ببرید و بتوانید آن را تحریک کنید، بتوانید نیروی عظیمی را بسیج کنید، برای تخریب آن؛ برای یافتن راهی از درون آن که برای انجام کاری فشار بیاورد، و برای اجرای وظایفتان در مسیری که مناسب می‌بینید. برای اصلاح. وظیفهٔ اصلاح در مملکتی مثل مملکت ما چنان دشوار است، چنان دشوار بود و هم‌چنان هست، من مطمئنم.

ما گمان می‌کردیم -برای این که برگردیم سر داستان- رویکرد گوه‌ای، آقای ابتهاج گمان می‌کرد که رویکرد گوه‌ای، این کار را خواهد کرد و قادر به نفوذ درون آن خواهد شد. مسئله این بود که حتی اگر شاه هم می‌خواست -این قضاوت اکنون ماست- نمی‌توانست این کار را انجام دهد، چرا که دیوان‌سالاری می‌توانست و می‌خواست که کارشکنی کند، اگر این انحرافی از معیار در آن جو سیاسی و آن شرایط به حساب می‌آمد. بنابراین شما می‌بینید در موقعیتی قرار گرفته اید که توسعه تا جایی می‌تواند سرعت داشته باشد که ناکارآمدترین یا کندترین بخش یا سازمان درون کل مجموعه سرعت دارد، نه به اندازه‌ای که کارآمدترین‌شان سرعت دارد. این قلب مسئله است. این برای یک سازمان خیلی سخت است که کل یک دیوان‌سالاری بزرگ را با خودش بکشد.

حالا که به عقب و به کل وضعیت نگاه می‌کنم، ارزیابی من این است که خیلی سخت است که فرمولی شبیه آن در کشورهای در حال توسعه جواب بدهد. چنان سازمانی به عنوان سازمان برنامه با -چیزی که اجازه دهید به آن بگویم- معافیت‌های ویژه، ابزارهای ویژه، قدرت‌های ویژه، منابع مالی ویژه برای اجرای مأموریت توسعه، با اِعمال مقاومت، با دست‌اندازها از سوی دیگر سازمان‌ها، از سوی سازمان‌های خواهر، از سوی کل حکومت، از سوی مراکز سیاسی، از سوی مراکز قدرت غرق فشارهای سیاسی خواهد شد و نهایتاً زیر فشار گردنش خم می‌شود. به این دلیل ساده آدم‌ها  تصمیم برتری یک گروه از آدم‌ها را، حتی آن‌هایی را که با شایستگی گزینش شده اند، [ص. ۷] بر دیگری نمی‌پذیرند. وانگهی، مسئلهٔ منافع مستقیم، پول، قدرت چنا‌ن‌که گفتم، در هر شرایطی وارد معادلات خواهد شد.

البته در آن زمان ابتهاج متقاعد شده بود که آن راه، تنها راه انجام کار است. شما می‌بینید در ابتدا وقتی آن‌ها با او صحبت کرده بودند او از فوریت با آن‌ها صحبت کرده بود: «ما ناچاریم با سرعت هر چه ممکن، کارهایی را با این پول نفت انجام دهیم». خوب، اگر این قضیه آن قدر جدی گرفته شده بود، اگر من هم جای او بودم، من نیز پیشنهاد می‌کردم که شما باید چنین سازمانی برای اجرای آن‌چه در ذهن دارید درست کنید. او در طرح این پیشنهاد تنها نبود، دیگرانی نیز بودند -مشاوران خارجی؛ افرادی که بررسی‌ها را انجام داده بودند. شخصی به نام تورنبرگ[9]– که در آن زمان رئیس گروه مشاوران موسوم به OCI[10]  بود که در تهیهٔ برنامهٔ اول نیز کمک کرده بود. هم‌چنین احساس می‌شد که این [سازمان] برنامه باید چنین قدرتی داشته باشد که این طرح‌ها را به نحو کارآمد و سریعی اجرا کند.

به آن نحو سابق، دستاوردهایی در برنامهٔ دوم توسعه وجود داشت -تردیدی در این باره نیست- طرح‌های متعددی اجرا شد، هم بلندمدت و هم کوتاه‌مدت. جاده‌ها، خطوط آهن، بنادر، ساخته شدند. کل یک برنامهٔ ثمربخش آفت‌کشی با موفقیت فراوان اجرا شده بود. مکانیزه‌سازی مزارع و توزیع و نگهداری تراکتورها. رساندن برق‌ به شهرها، سیستم‌های فاضلاب، تأمین آب -حدود یکصدوهفتاد شهر- اگر اشتباه نکنم. صنایع مختلفی نظیر سیمان، نساجی، شکر و غیره تأسیس شدند. و البته این هزینه‌کرد توسط بخش عمومی شروع به تولید فعالیت در بخش خصوصی کرد که فی‌نفسه بسیار مهم بود. و در حوالی این دوران شاهد ظهور یک گروه از کارآفرینان در بخش خصوصی شدیم.

بنابراین کسی که این مدل را به پرسش می‌گیرد، باید دستاوردهایش را نیز ببیند. حالا اگر، بگذارید این طور بگویم، آن‌ها صرفاً شروع به توزیع این پول در بین همهٔ وزارت‌خانه‌ها کرده بودند، آیا می‌توانستیم همهٔ این طرح‌ها را اجراشده داشته باشیم؟ اینک این پرسش برای من هیچ رازی ندارد، چرا که من می‌توانم یک پاسخ سریع به آن بدهم که متناسب با آن چیزی است که جریان داشت. حتی یک‌سوم آن‌ها نیز اجرا نمی‌شد. کوچک‌ترین تردیدی در این مورد ندارم. نهایتاً چیزی که توسط کارمندان دولت پذیرفته شده، این بود که با وجود ثبات ساختار یک جامعه، هم از حیث سیاسی و هم از حیث اقتصادی چه چیزی ممکن است.  من فکر نمی‌کنم شما بتوانید توسعهٔ اقتصادی را در خلأ پیش ببرید، این مدل‌ها، ناگزیر باید ربطی به سنت‌ها، خصایص، امور سیاسی و ماهیت سیاسی امور و اگر مایل باشید، یکپارچگی اجتماعی جامعه‌ای که در آن کار می‌کنید، داشته باشند. البته، من الآن این را به مدد بصیرت ناشی از تجربه می‌گویم. در آن ایام به این چیزها فکر نمی‌کردم. در آن ایام مثل بسیاری از دیگر جوانان، برای رشد و توسعه، برای اصلاحات اداری، برای صداقت، برای فسادزایی، برای اصلاحات اجتماعی و هم‌چنین برای اصلاحات ارضی، با یک جرقه منفجر می‌شدم.

س: حالا که از بیرون از پنجرهٔ سازمان برنامه نگاه می‌کنید، چه نوع تفاوت‌هایی در جو سیاسی می‌توانست کار شما را در آن زمان ساده‌تر کند. چه نحوی از [انجام] یک نقش؟ یا نخست‌وزیر یا خود شاه، می‌توانست برای شما کمک‌کننده‌تر باشد؟

ج:من هرگز متقاعد نشده ام، تا به امروز، که آن‌ها واقعاً می‌فهمیدند که توسعهٔ اقتصادی در آن زمان راجع به چه چیزی است. من هرگز متقاعد نشده ام که آن‌ها واقعاً توسعهٔ اقتصادی و آن انضباط ملی را که مقتضای آن بود، می‌خواستند، اما شما می‌بینید…

س: این‌ها چه کسانی اند؟

[ص. ۸]

ج: خارج از سازمان برنامه، دربارهٔ مؤسسات، وزارت‌خانه، بخش دولتی، حکومت و امثالهم صحبت می‌کنم.

س: مجلس چه طور؟

ج: و مجلس، مصداق بارز، که ناراحت‌کننده است. آن‌ها هیچ‌ وقت این انضباط را، این انضباط ملی را، این حساب نگه داشتن را، این پاسخ‌گویی را که مقتضای توسعهٔ اقتصادی است، درک نکردند یا نپذیرفتند یا نتوانستند بپذیرند. به نظرم هنوز هم،‌ نه خیر! این چیزی است که رسوب کرده است. اگر شما بخواهید تمام این سال‌ها را ارزیابی کنید (اجازه دهید که بگویم سی سال گذشته را) و سعی کنید حکم بدهید که چه چیزی هنوز ما را عقب نگاه می‌دارد، فارغ از این انقلاب اخیر و این جنگ با عراق، ناتوانی بوده است، و من این کلمه را عمداً به کار می‌برم، ناتوانی مردم ما برای درک رویکرد تأملی، نظام‌مند و منظم برای تغییر محیط زیست‌شان. تا حدی، آن‌ها معتقدند امور فقط از این یا آن طریق رخ می‌دهند، و ممکن نیست این امور خاص با تلاش‌های آن واقع شود.

من به خوبی به خاطر دارم که زمانی که این برنامه را آماده می‌کردیم، بعضی پیرمردهایی که معمولاً‌به منزلم می‌آمدند تا من را نصیحت کنند، خویشان، می‌دانید، دوستان خویشان و این‌ها، تا دربارهٔ چیزهای مختلفی من را نصیحت کنند. یکی از تکه‌های مرسوم نصیحتشان این بود که «آن‌ها هرگز نمی‌گذارند شما این کار را بکنید». آن زمان، من نمی‌توانستم بفهمم: «چرا نمی‌گذارند؟» اما «آن‌ها» برای ایشان یک قدرت رازآلود هرجایی بود، حالا می‌توانست بریتانیایی باشد، می‌توانست روسی باشد، می‌توانست یک نیروی ظلمانی فرای درک ما باشد. خوب، من فکر می‌کنم راجع به این پرسش باید بس کنم.

س: وقتی ابتهاج استعفا داد، شماها چه احساسی داشتید؟ احساس هم‌کاران شما چه بود؟ این طور به نظر می‌رسد که شما راحت شده بودید، آن تنش رو به کاهش می‌رفت و یک دوره به مراتب آرام‌تری در پیش بود.

ج: نه، این دوره، باز هم تکرار کنم، با علم به گذشته، این‌ها را عرض می‌کنم.

س: اما در آن لحظه…

ج: در آن لحظه، ما عمیقاً نومید بودیم. من جداً گزینهٔ استعفا را می‌سنجیدم.

س: آیا درباره‌اش بین خودتان بحث می‌کردید؟ استعفای‌ دسته‌جمعی مثلاً؟

ج: من این نوع رفتار را به یاد نمی‌‌آورم. یقیناً ابتهاج هرگز نمی‌خواست ما به این ترتیب عمل کنیم. بی‌هیچ تردیدی، همین که زمان پیش می‌رفت، موضع ما تضعیف می‌شد، علی‌الخصوص بعد از این که هدایت رفت، موضع سیاسی ما تضعیف شد.

س: او کی رفت؟

ج: هدایت چندسالی آن‌جا بود. بله، درست است، چند سالی آن‌جا بود. سپس به عنوان سفیر به بلژیک رفت. آرامش، آرامش مشهور به سازمان برنامه آمد، این وقتی بود که من استعفا دادم. این پیش از نخست‌وزیری دکتر امینی بود، در دوران حکومت اول شریف امامی. همهٔ ما تهدید به استعفا کردیم. او بعضی استعفاها را پذیرفت، او استعفای من را نپذیرفت. [ص. ۹] من نزد شاه رفتم و از آرامش به او شکایت کردم و می‌گفتم که این مرد به هیچ کدام از کارهای توسعه علاقه ندارد؛ او صرفاً سیاسی‌بازی می‌کند اینجا. و شاه گفت: «بسیار خوب، برو و به اصفیا گزارش بده». صفی اصفیا در آن وقت قائم مقام بود و آرامش هیچ کاری به او نسپرده بود. آرامش یک ورقه هم برای او نمی‌فرستاد. من هر صبح عادت داشتم که بروم پیش اصفیا بنشینم و با او صحبت کنم و بعد به اتاقم برگردم. اگر این نبود، من ابداً هیچ کاری نمی‌کردم.

آرامش چند بار از من خواست که با او کار کنم. او می‌گفت: «نگران نباش. من جوری درستش می‌کنم که سازمان برنامه بسیار قدرتمند خواهد شد و هر کاری خواهد کرد» و امثال این‌ها. اما من هیچ به این مرد ایمان نداشتم. من تفحص‌هایی کردم، تفحص‌هایی شخصی، و فهمیدم که بعضی فسادهای خاص دست کم به او منتسب است. راست یا دروغ، من نمی‌توانستم واقعاً این را تأیید کنم. اما همین طور که در سازمان برنامه ادامه می‌دادم، فقط آن‌جا می‌نشستم، کار چندانی نمی‌کردم، بعضی پیمان‌کاران خارجی و مشاوران پیشم می‌آمدند تا گله‌گذاری کنند. آن‌ها می‌گفتند که تحت آن مدیریت، چندین‌بار از آن‌ها پرس‌وجو شده است که آیا حاضرند که به بعضی‌ افراد خاص پولی بدهند تا باقی‌ماندهٔ مطالباتشان به ایشان پرداخت شود؟ باقی‌ماندهٔ مطالبات صورت‌های تأییدشده آن‌ها که سازمان نپرداخته بود. هیچ یک از آن‌ها نگفتند که این پرداخت‌ها باید به رئیس سازمان انجام شود، به هر حال، من احساس کردم که اگر حقیقتی در چیزهایی که آن‌ها می‌گویند وجود می‌داشت، مدیر عامل مستقیم یا غیر مستقیم دخالت داشت یا دست کم مسئول بود. من به سازمان برنامه می‌آمدم تا فقط در آن‌جا بنشینم. من هیچ چیزی را امضا نمی‌کردم. هیچ گزارشی نمی‌نوشتم. در این دوره به ملاقات مدیر عامل نمی‌رفتم تا این که دکتر امینی آمد.

در این دوره، من معمولاً به منزل دکتر امینی می‌رفتم و شما خاطرتان هست که این وقتی بود که انتخابات برگزار می‌شد و دکتر امینی به رفتارهای فاسد در جریان انتخابات حمله می‌کرد. شاه خودش را از انتخابات دور نگاه می‌داشت و سپس، البته، شریف امامی منصوب شد و شریف امامی حالا نخست‌وزیر است و این مرد، آرامش، برادرزن شریف امامی بود. شما سرنوشت او را بعداً به خاطر دارید، البته؟ آرامش به ضرب گلوله کشته شد. احتمالاً این مرد مشارکتی در فعالیت‌های مربوط به تأسیس جمهوری داشت. به هر حال از نظر سیاسی او یک شخصیت سؤال‌برانگیز بود. من هیچ نمی‌توانستم با او در یک مسیر قرار بگیرم.

اما همین که امینی آمد، اصفیا به ریاست سازمان برگزیده شد و من قائم مقام سازمان برنامه در امور برنامه‌ریزی مالی و اقتصادی شدم، البته در پایان دورهٔ امینی، من استعفا دادم و از سازمان برنامه منتزع شدم تا به بانک مرکزی بروم، که به کلی ماجرای دیگری دارد.

یکی از کارهای آرامش که به شدت به من آسیب زد، در یک جلسهٔ غیر علنی مجلس بود که او به بانک جهانی به عنوان یک سازمان امپریالیستی که برای اجرای اهداف شریرانهٔ تعیین‌شده‌اش در ایران، نفوذ خودش را از طریق سازمان برنامه گسترش داده است،‌ حمله کرد؛ چیزی که خیلی برای ما غریب بود. البته، حالا بعد از این انقلاب، ما چیزهای زیادی این دست شنیده ایم. اما در آن ایام، برای هر کسی متهم کردن بانک جهانی -که همیشه از حیث گستره و ماهیت روابطش با کشورهای عضو بسیار مطلوب بوده است- برای کسانی که این مؤسسه را می‌شناختند نامعمول بود. ما یقیناً هرگز هیچ چیز نامطلوبی از بانک جهانی ندیده بودیم، هرگز ندیده بودیم چیزی از طریق بانک جهانی به ما دیکته شود، مگر این که ما انتخاب می‌کردیم، مگر این که ما شرایط و ضوابط آن‌ها را می‌پذیرفتیم. منظورم این است که هر وامی، شرایط و ضوابطی دارد. اما آرامش، رنگ به کلی تازه‌ای بر این رابطه با بانک جهانی زد و برای ما این رابطه با بانک جهانی بسیار مهم بود، چرا که ما طرح‌های متعددی داشتیم که با بانک جهانی پیش می‌بردیم.

[ص. ۱۰]

او بلک را به همه گونه بدکاری، همه گونه روابط سؤال‌برانگیز با ابتهاج و با دیگران متهم کرد. من خاطرم هست که نخستین باری که پس از همهٔ این ماجراها، به عنوان قائم مقام سازمان، موقعی که به بانک جهانی رفتم، ‌دکتر امینی از من خواست که پیغام مخصوصی به بلک برسانم و دیگر حالا من می‌توانم درباره‌اش حرف بزنم. من مأمور شدم که پیش بلک بروم تا عذرخواهی درستی از جانب نخست‌وزیر و حکومت او برای رفتار رئیس پیشین سازمان برنامه ابلاغ کنم. و واقعاً، عذرخواهی ضرورت داشت، چرا که بلک فرا و بالاتر از این چیزها بود. او مردی در یک تراز بالای بین‌المللی بود. و او مرد منصفی بود. من بلک را از مدت‌ها قبل می‌شناختم. او مرد سرسختی هم بود؛ او هیچ وقت پول بانک جهانی را دور نمی‌ریخت، مطمئن باشید. اما او طبق قواعد، آیین‌ها و سیاست‌هایی که توسط کشورهای عضو یا نمایندگانش تأیید شده بود، عمل می‌کرد.

به هر ترتیب، وضعیت در آن دوران این چنین بود، دفتر اقتصادی بسیار جای آرامی بود، کار چندانی نمی‌کرد و منتظر اخبار بهتری بود. قبل از این که امینی بیاید، طول کل مدتی که آرامش در سازمان برنامه بود، بیشتر از سه ماه یا همین حدود نبود. می‌دانید که آن کابینهٔ کوتاه شریف امامی که انتخابات را برگزار و مجلس جدید را افتتاح کرد. باز دکتر امینی به پارلمان حمله کرد و او مجدداً پارلمان را منحل کرد و برای دورانی که بر سر کار بود به حکم [مجریه و بدون قانون] حکومت کرد، تا وقتی که او رفت یک انتخابات جدید برگزار شد.

[ص. ۱۱]

[1] Live wire.

در انگلیسی کنایه از فردی که پرانرژی و سرزنده است.

[2] John J. McCloy.

[3] It was out of sheer exasperation

[4] Hot line.

[5] Hard politics.

[6] Admiral Radford.

[7] George McGhee.

[8] He thought a great deal of the plan organization

[9] Thornberg.

به احتمال قریب به یقین نویسنده از مکس وستون تورنبرگ (Max Weston Thornburg) یاد می‌کند و متن مصاحبه در پیاده‌سازی دچار غلط حروف‌چینی شده است.

[10] Overseas Consultants Inc.

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.