یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۱۰

کدخبر: ۱۲۲۱

بکوشش: محمدحسین دانایی

یکشنبه اول بهمن - ۵/۵ بعدازظهر

باز مدتی است سراغ این اباطیل نیامده ­ام. درست دارد به جای روزنامه، ماهنامه و حتی دوماهنامه و شاید سالنامه می­ شود. وقتی چیزی دارم که بنویسم، آنقدر سرم شلوغ است که فرصت سرخاراندن ندارم، اما فرصت که پیدا می­ شود، دیگر نوشتنی ­ای نمانده­ است. گاهی به خودم می­ گویم حالا که اینطور است، چرا این یادداشت ­ها را نگه­­دارم و ادامه ­بدهم؟ چه فایده؟ ولی باز هم می­ بینم برای روزهای ناراحتی اقلاً مفری است. دلم را اینجا خالی ­می­ کنم، مثلاً "گلستان"[ابراهیم] اخیراً یکی- دوتا کتاب درآورد. یک ­مجموعه قصه ترجمه "کشتی­ شکسته­ ها" و یکی مجموعه قصه­­ ای از خودش "شکار سایه" و من به خیال خودم برای تبلیغ از کارش، برداشتم اباطیلی نوشتم که بدهم "مهرگان"[1] چاپ ­کند. از بس اباطیل دیگران را در آن تبلیغ ­می­ک ردند، حیفم ­آمد که از کار "گلستان"[ابراهیم] ذکری بمیان نیاید. نوشتم و یک ­شب که اینجا بود، برایش خواندم و حال آنکه تصمیم ­داشتم نگذارم بفهمد آنرا که نوشته، ولی به هرصورت، برایش خواندم. حرفی ­نزد. خواندم که نظرش را بدانم، ولی نظری ­نداد. بعد که چاپ ­شد و درآمد، آمده می­ گوید: می­ خواهم به اباطیل تو جواب ­بدهم. گفتم: چه بهتر، ولی نکرد. فقط قِنّ­وقِنّی کرد و تمام­ شد. و مسلماً هم دلش از ما گرفت. این یکی. قرار بوده [در اینجا جمله ناتمام رها شده و در یادداشت بعدی علتش را توضیح­ می­ دهد.]

سه­ شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۳۴- ۷ صبح

دفعه گذشته نمی­دانم با سررسیدن دیگر چه کسی، باز یادداشت قطع ­شد. گویا "نیما"[یوشیج] و عهدوعیالش بودند. شاید هم "دکتر سیّار"[غلامعلی] آمده ­بود، ولی نه، "سیار"[غلامعلی] را مدت­ها است ندیده ­ام. "نیما" و عهدوعیالش بودند. هفته­ ای یکی- دو بار همدیگر را می­ بینیم. دیشب هم اینجا بودند، فقط بچۀ مزاحمی دارند که اگر نیاورندش، خیلی بهتر است، ولی پسره دُمبش به دُمب ننه- بابا چسبیده.

آن قضیۀ پسره را که زده ­بودم، در دادگستری خودشان ازین همدوره­ ای ­های ما که حالا قاضی شده ­اند، حل­ کردند. روزی که در جواب احضارشان رفتم، گفتند: عرضی نداریم. همین. و ما برگشتیم.

و اما کتاب دارد تمام­ می ­شود، یعنی "دیدوبازدید" چاپ دوم که تمام ­شد، ولی در آخر آن یک اباطیل دیگر را باسم "هفت­ مقاله" اضافه­ کردم و الحق که کار احمقانه ­ای کردم. "جعفری"[2] صاحب "امیرکبیر" می­ خواست کتاب را بزرگ ­­کند و سیصدصفحه ­ای درآورد. خودش می­ گفت: "سه ­تار" را دنبال آن بگذارم و من حیفم آمد، مثلاً خواستم سرش را کلاه ­بگذارم. حالا سر خودم می­ بینم کلاه­ رفته ­است. به هرصورت، "دیدوبازدید" که هیچ، "هفت­ مقاله" هم دارد تمام ­می­ شود. تا حالا 260 صفحه ­اش چاپ ­شده، فکر می­ کنم تا اوایل اسفند درآید از صحافی و غیره. و این "مائده ­های" "ژید"[آندره] هم بالاخره زیر چاپ رفت و آخرین نمونه ­هایش را دیروز تصحیح کردم، اما واقعاً بسرعت چیدند. "یارشاطر"[احسان] پدرسوخته مثلاً می­خواهد دکان آن یکی را تخته­ کند. اینرا ننوشتم که یک پسرکی باسم "هنرمندی- حسن"[3] هم مدعی است که این "مائده­ ها" [را] ترجمه کرده ­است. (سرم گیج­ می­رود. الان صبحانه را تنهایی خوردم. دیشب را هم "سیمین" رفته ­بود "زایشگاه ورجاوند" پهلوی "ویکی"[4] خواهرش که یک­ پسر زائیده. نمی ­دانم چرا صبح­ ها که سیگار می­ کشم، بعد از صبحانه، سرم گیج­ می­رود. الان هم بزور می­ نویسم، با این خط عجیب. بگذارم باشد، صبحانه ­ام را تمام­ کنم، سرگیجه ­ام هم تمام­ شود، بعد.)

دیگر هم دیر شده ­است، باید بروم مدرسه. باقیش می­ ماند برای ظهر.

 

همان روز- یک بعدازظهر

درس هم دیگر راستی خسته­ کننده شده ­است، درست مثل اینکه به مرده­ شورخانه می­ روم. به کله ­ام­ زده ­است که بردارم و یادداشت­ های یک ­دبیر[5] را مرتب بنویسم، منتها به صورت خیلی دقیق­ تر و خیلی زننده ­تر از آنچه که قبلاً نقشه­ اش را داشته­ ام. این کار هم مثل هزاران کار دیگر که دستم مانده و ناتمام مانده. هزاران که شوخی ­می­ کنم، اما ده- بیست ­تا می ­شود.

صبح اینرا می­ نوشتم که آدم دیگری باسم "حسن هنرمندی" هم مدعی است که "مائده­ ها" را ترجمه­ کرده. هِی آمد و رفت، یعنی هم پیغام ­وپسغام داد که همچه و همچه و من و "داریوش"[پرویز] هِی گفتیم: بابا تو برو کار خودت را بکن، به ما چکار داری؟ و گویا یارو رفته و مدتی با "یارشاطر"[احسان] کار می ­کرده که شاید کتابش را چاپ ­بزند و "یارشاطر"[احسان] هم از شدت خباثت ترجمۀ ما را دست او داده که بخواند و اصلاح کند! در اصل مطلب حرف نیست، اما اینکه کار ما را بدست مثلاً رقیب ما بدهد، چه عرض ­کنم! و بعد هم خودش، یعنی "یارشاطر"[احسان] آمده بما پیشنهاد می­ کند که بیایید "نوول نوریتور"[6] را هم که "هنرمندی"[حسن] ترجمه­ کرده، ببینید و با "نوریتور" شما در یک جلد چاپ ­کنیم. گویا نقشه­ اش این بود که یارو را باین طریق از میدان خارج­ کند، چون تا بحال چندتا از کتاب ­های او به همین بلا دچار شده که قبل[7] از انتشار دیگران درش ­آورده ­اند. ساده است که ما هم نپذیرفتیم. و "هنرمندی"[حسن] هم گویا رفته ­است به ثَمَن بَخس ترجمه­ اش را داده دیگری چاپ­ کند. گور پدر او و "یارشاطر"[احسان] هر دوشان، ولی ترجمۀ ما را به هرصورت، یارو دیده و همان هفت- هشت- ده­موردی را که ما حتی به کمک "کامورد" احمق هم نتوانستیم درک ­کنیم و بالاخره "فروغی"[جواد] حلش­ کرد، اگر دیده ­باشد و استفاده ­کرده­ باشد، برای هفت ­جدّش کافی است. بهرصورت، کاری است شده. درین کار هم "یارشاطر"[احسان] پدرسوخته را شناختیم. با همین دغل بازی ­ها است که خودشان را با آن بالابالاها می­ چسبانند. کار او باید عبرت ­الناس شغالان دیگر باشد.

و اما فعلاً غیر از این دو کتاب که دست چاپ است، دارم کار این "تاتی سگزآباد و ابراهیم­ آباد" را تمام ­می­ کنم که بدهم به "احسانی"[8] در "انجمن کتاب" چاپ ­بزند. امشب هم خانه ­اش دعوت ­دارم. ببینم چقدر می­ خواهد وجوهات بدهد. با "امیرکبیر" که حرفی نزده­ام و معلوم نیست چه­جور تا کند. اگر خوب تا کرد، همانطور که خودش می­ خواست، بقیه کارها را هم می­ دهم چاپ دوم کند، وگرنه، نه. حیف که عید خیال­ داریم برویم شیراز (اگر بشود) وگرنه می­ نشستیم و این کار دونفره را تمام­ می ­کردیم و چاپ ­می ­زدیم، ولی من اگر بتوانم تا عید همین "تاتی" را هم درآورم، کار گُنده ­ای کرده ­ام. دیگر بس است.

منبع: روزنامه اطلاعات- ۶ مهر ۱۴۰۲

 

[1]) مهرگان، نشریۀ متعلق به جامعه لیسانسیه­ های دانشسرای عالی، با مدیریت محمد درخشش

([2] جعفری- عبدالرحیم  (1394- 1298 شمسی)، بنیانگذار موسسه انتشاراتی امیرکبیر

 [3]) هنرمندی- حسن  (1381- 1307 شمسی)، شاعر و مترجم

[4]) دانشور- ویکتوریا ( 1401- 1305 شمسی)، خواهر کوچک سیمین دانشور

[5]) یادداشت ­های یک دبیر، کاری که سرانجام تحت عنوان "مدیر مدرسه" منتشر شد.

[6]) Les Nourritures Terrestres، همان مائده ­های زمینی است.

[7]] (اصل: قبلاً[

[8]) احسانی- عبدالحسین ( 1385- 1301 شمسی)، کارمند وزارت دارایی، علاقمند به امور ادبی و موسس انتشارات ایرانمهر

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.