بکوشش: محمدحسین دانایی
همانروز ساعت ۵/۹ شب (در حدود ۱۰ ربع کم بعدازظهر) بوشهر
با همه کوششی که کردم، نتوانستم امروز راه بیفتم. شاید هم بهتر شد، چون اگر عصر راه میافتادم، مجبور بودم شب وسط راه بخوابم که تحملش را نداشتم. آب امشب هم آب بسیار احمقانهای است، نه شیرین است، نه شور و نه تلخ، گَس است. امشب ع... خرما خوردم. خیلی دلم میخواست سری هم به "دوب"[1] این خراب شده بزنم، ولی کسی نبود که راهنمائیام کند. ج...ش کم بود. یاد "خبره زاده"[علیاصغر] بخیر، چقدر زود تهوتوی اینجور کارها و جاها را درمیآورد.
امروز عصر چرخ (دوچرخه) گرفتم و رفتم به محلات "سنگی" و "بهمنی" که از حوالی بوشهر است، از نواحی غربی بوشهر در کنارۀ دریا. باز هم عمارات بلند و بزرگ فراوان و همه خالی، یا اغلب. و دَکلهای بیکار فرستنده که پیداست یکوقتی این خرابشده را با دنیای متمدن مربوط میکرده.
انقدر م... که اصلاً خط را نمیبینم. خیلی چیزها را دارم که بنویسم، اما نمیتوانم. درین دو روز سهتا تیپ دیدم که هر سه جالب بودند. یکی، یک آمیرزابنویس اداری که روزنامهنویسی هم کرده (در شیراز- دلیران فارس[2] و غیره و غیره). اصلاً شیرازی است، بنام "فدائی" و حالا مأمور بازرس دارائی است در دارائی بوشهر برای سرکشی بامور خالصههای دولتی. دیگری، یک داش حسابی بوشهری که جوانکی است و در ادارۀ هواشناسی مربوط به هواپیمائی کار میکند و با محبتهای خودش ما را مجبور کرد که یک بسته را برایش به تهران ببریم و قاچاق هم هست و ممکن است مزاحممان شود و دیگری، یک ژیگولوی تهرانی که معلوم نیست بچه امید از تهران آمده اینجا مأمور گمرک شده است، باسم "شباهنگی" و گرچه دو ساعت از مبارزات خودش با قاچاقچیهای کَلِّهگنده حرف زد، ولی از بند ساعت طلا و انگشتر گُنده ژیگولوانهاش پیدا بود که آمده کیسه و چمدان ببندد و برود. همین قدر که یادم باشد برای بعد تکمیلش کنم، بس است. خسته هستم و م... و باید بخوابم. عصر هم دوساعتونیم دوچرخه را پا زدم و خیلی چیزها دیدم و شنیدم. والسلام تا بعد.
دوشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۳۵- ۹ صبح - شیراز
امروز قرار است با صاحبخانهها و همریش "عباس"[دانشور] با زنش به سیزدهبدر برویم. بلیط هم برای فردا صبح گرفته ایم. باین صورت، این آخرین روز سفر شیراز است. قرار بود راجع به بوشهر بنویسم، حالا فرصتش را دارم.
بوشهر بندری دارد که باراندازی است و خالی است از هر نوع درخت و سبزهای و بعد دو محله دیگر هم هست که جزو حومۀ آن است و درخت و آب و سبزه دارد و ییلاق حساب میشود، باسم "سنگی" و "بهمنی". این هر دو را هم که در حدود پنج- شش کیلومتر از بندر دورند بطرف شرق، با دوچرخه دیدن کردم. شهر و بندر و حومۀ آن درست شباهت به پوستۀ حشرهای زیبا دارد که خودش بصورت پروانهای رفته و پوست خود را روی درخت باقی گذاشته. عمارات بزرگ، قصرهای خانها و شرکتهای بزرگ تجارتی، دکلها و آنتنهای بزرگ فرستنده، ترازوهای بسیار بزرگ کاروانسراها و باراندازهای خالی، سه تا سالون سینما بهحالخودافتاده و متروک، زمینهای فوتبال همه خالی، همه متروک، همه نشانهای از یک جنبوجوش کهن. سراسر خیابان کنار ساحل را از پشت گمرک تا دم "هتل پهلوی" دیدن کردم. گاهگداری بچهها در کناره بازی میکردند. گاهی دو- سه تا حمال معلوم نیست به انتظار ورود کدام کشتی یا لنچ پر از باری ساکت نشسته بودند و گاهگاهی هم یکی ماهی میگرفت. از یکی از اینها چیزهایی پرسیدم. پسرکی نزدیکش نشسته بود کارش را تماشا میکرد. هر چه پرسیدم، اول جواب نداد. به پسرک گفتم: مگر لال است؟ آنوقت بصدا درآمد. صبح تا غروب ماهی میگیرید، ده- دوازدهتائی میشود و همۀ این ده- دوازدهتا یک چارک به سنگ محل (که کمی از سنگ تهران سنگینتر است) خواهد شد و آنرا ۱۰- ۱۵ ریال خواهد فروخت. ماهیهای کوچک یک کفدستی. توی دو- سه تا از باراندازها، یعنی کاروانسراها سر کشیدم، پای هر یک از ترازوها در حدود دویست- سیصد تومان سنگ ریخته بود، سنگ برای کشیدن اجناس. شاهین ترازوها کج و رهاشده، بوی اجناس و ادویه زمانگذشته زیر طاقهای بلند دالانها و حجرهها، گاهی یک مردک کورمَکوری دمِ در روی یک صندلی حصیری نشسته بیحرکت و هیچکس نگفت خَرَت بچند است. همۀ مردم، باستثنای بسیار کمی (از ادارهجاتیعل) چشمهای کورمَکوری دارند، یا تراخم، یا گرما، یا هر چیز دیگر. همه از لای پلک های بسته نگاه می کنند. کسی کنار خیابان، یا روی سکو، یا روی صندلی نشسته، خیال میکنی خواب است، اما وقتی از جلویش رد می شوی، سرش را دنبالت می چرخاند و می فهمی نه، بیدار است و با چشم نیمهبسته نگاه میکند.
هوا هنوز گرم نشده بود، با کت و شلوار رفت و آمد می کردم، اما هوای مرطوب کنار بندر چسبنده بود و لزج بود و ناراحتی می آورد. حمام هم که نمیشد رفت. بادهای محلی "قوس" و "شمال" بود. "شمال" از طرف جنوب از دریا، و "قوس" از غرب و از عربستان می آمد. مردم، آنها که با بنادر دیگر خلیج رفت و آمدی دارند، عربی می دانستند و اصلاً بسیار بودند کسانی که با لهجۀ عربی، فارسی حرف می زدند. تنها رونقکی که هنوز در بوشهر هست، قضیه قاچاق است. بازار که سرتاسرش را دو- سه دفعه در جستجوی صدف های بزرگ دریائی گشتم و بالاخره نیافتم، پر بود از اجناس قاچاق، از پارچه گرفته تا کفش و چتر و جوراب و سیگار و صابون و چائی و هر نوع مایحتاج لوکس و غیرلوکس دیگر که در ایران مصرف می شود. پتوهای ایتالیائی به ۵۰ تومان، یک قواره پارچه لباس مردانه ژاپونی ۴۵ تومان و یک چتر زنانه ژاپونی ۱۰ تومان. حوله و زیرپیراهنی و شلوارهای زیر ساخت تهران را هم میآورند و باسم قاچاق میفروشند که می توانستم بفهمم. و جنس ژاپونی بیش از هر چیز بود. اسباب بازی های بچگانه و پیدا بود که اینها را ژاپونی ها در قبال تریاکی که به قاچاق می برند، یا می برده اند، میداده اند، یا می دهند.
در تمام شهر و حومه، از اسفالت خبری نبود (جز قسمتی از جادۀ بین بوشهر و بهمنی) اما تمام خیابان ها از یک نوع اسفالت طبیعی و محلی پوشیده بود، ماسۀ کنار دریا از باران رطوبتکشیده و زیر چرخ ماشین ها سفتشده و گُلهبگُله برق تکه های صدفشکستهها در آن نمایان. تقریباً تمام خیابان ها پوشیده بود از صدف، یعنی صدف مثل تکه های سنگ و آجر در آن نشسته بود و محکم شده بود.
یک روز از ضلع غربی زندان شهر که در مرکز بندر است، می گذشتم. دیدم طنابی آویزان است و سینی چهارگوش به تَهِ آن آویزان. قهوهچی چندتا چائی در آن گذاشت و طناب بالا رفت. نگاه کردم، پاسبان داشت آنرا از طبقۀ دوم بالا میکشید. خیلی خندیدم.
عمارتها دو- سهطبقه است و تاریک. پنجره ها گرچه دو- سهگانه نیست، اما همه با چوب یکسره بسته است. در بام اغلب خانه ها، چهار دیوارِ تنها بالا رفته است و سرِ آنها چوب خرما انداخته اند که تابستان رویش بوریا بکشند و در پناه آفتاب باشند.
آب شهر را از بیرون با مَشک- بدوش آدم ها یا کول خرها یا روی گاری ها- می آورند. دریا هیچ رونقی ندارد. با اینکه بندر و حومهاش روی یک شبهجزیره است و از سه طرف با دریا احاطه شده، اما دریائی که هیچ سودی از آن عاید کسی نمیشود، بچه درد میخورد. در دو- سهروزی که آنجا بودم، فقط یک بار بوق دور یک کشتی تجارتی از دوفرسخی بندر بلند شد و یک قایق موتوری دولتی به استقبالش رفت، دیگر هیچ.
مردها اغلب کوتاه و زن ها اغلب بلباس عربی و پابرهنه و چه بدترکیب. زیبائی خیلی کم بود، حتی زیبائی محلی.
در هتلی که زندگی می کردم، گرچه مبال فرنگی هم داشت و بار امریکائی نیز، اما یک صبح تا ظهر آب گیر نیامد، نه برای خوردن و نه برای دستوروشستن. اطاق ها هر کدام روشوئی داشت، اما یک صبح تا ظهر بیآب ماندیم. سقّا قهر کرده بود، یا دعوایش شده بود و تا سقّای دیگر گیر بیاروند، پنج- شش سااعتی طول کشید.
اینجا گویا قبلاً باشگاه کارمندان دولت در بندر بوده است و هنوز هم باسم "باشگاه" معروف است و از ساعت پنج- شش به بعد، سرِ شب، تمام کارمندان دولتی و اغلب قاچاقچی ها و مقاطعهکارها و افسران پلیس و نظامی، به آنجا هجوم می آورند و ع... خرما و و...ی و آ... می خورند. ع... خرما[3] نیمبطر ۵۰ ریال و آ... بطری ۴۰ ریال. و یک شب عده ای که دو- سه تا افسر پلیس هم باهاشان بود، مست کرده بودند و تا ساعت ۱۰ شب سخنرانی به افتخار ذات اقدس همایونی میکردند و هورا می کشیدند و دست میزدند. خَرخَری مخصوصی بود، بخصوص که مانع خواب حقیر بود.
منبع: روزنامه اطلاعات- ۱۶ مهر ۱۴۰۲
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.