یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۲۴ مکرر

کدخبر: ۱۳۳۹

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

دنباله یادداشت‌های روز شنبه 27 مرداد  1335- 9 بعدازظهر- رشت

در دومی، سری به مهمانخانه مرکز قمار زدیم که پُزی ­داده­ باشیم. "ملکی"­ها (رضا و شفیع)[1] را با زن‌هاشان دیدیم که آنها هم به همین قصد آمده­ بودند آنجا.

در سومی، سراغ "اسماعیل‌زاده"[عیسی] را گرفتیم که نبود. سری به "گسکرمحله" زدیم که پسرعموئی در آنجا دارد و خانه‌ای، و قرار بوده است ما در آن خانه سَر کنیم. خانه خوبی بود، از خانه‌های محلی‌ساز و در عین‌­حال، تروتمیز و نقلی. کنار مزرعه برنج و پای آن، جوی آب و فضای وسیع و ایوانی بسیار زیبا رو بجنوب و با حصیرهای برنجی فرش­شده و پله‌های باریک تخت‌‌های نردبان‌مانند و یک انبار بزرگ برنج روی پایه‌های قطور تراش‌خورده. خانه را دیدیم و بعد آمدیم در رودسر ناهار در یک کافه‌ای خوردیم و استراحتی ­کردیم و بعدازظهر اِنکَشَفَ که همان پسرعموی "اسماعیل‌زاده"[عیسی] خرج مهمانخانه‌مان را پرداخته. نهایت پذیرائی ولایتی را کرده­ بود. هر چه اصرار کرد بمانیم، قبول­ نکردیم. ناچار این کار را کرد، و 5/2 بعدازظهر بعد از آب­تنی کنار دریا که هندوانه­خوردنش باعث بریدگی دست حقیر شد، راه ­افتادیم. و در لاهیجان خود "اسماعیل‌­زاده"[عیسی] را دیدیم که کنار خیابان ایستاده ­بود با دوربینش دردست. قیافه ­ای گرفته­ بود. دیدیمش و اصرار که برگردیم، ولی برنگشتیم و من یواشکی حالی­اش­ کردم که نمی ­خواهم با این دارودسته بمانم و بعداً با "سیمین" تنها خواهیم ­آمد. و بعد راه ­افتادیم. و عصر که رسیدیم برشت (ساعت پنج) سری به کافه قنادی نوشین زدیم و شیرقهوه ­ای خوردیم و ادای تهران را درآوردیم، یا ادای تمدن را.

و اما در باره عزاداری. شمالی ­ها زیاد سخت­گیر نیستند. دهاتی ­ها که اصلاً تغییری در لباسشان نداده­ بودند و سیاه‌میاه خبری نبود. شهری ­ها هم بندرت چادرسیاهی (زن ­ها) البته چادرنماز بسر انداخته ­بودند و در رشت این وضع خیلی زننده­ بود، یک چادرنماز سیاه روی یک من قِرواطوار. و از دسته بگویم: بعد از مرزن­ آباد، دیگر خبری نبود تا آن شب نوشهر که مثلاً قرار بود بخوابیم و خوابمان ­نبرد و از بس کک بود، پیراهن بنده خون خالی شده­است و با همۀ خستگی عجیب راه و دو بار دریارفتن، فکر نمی ­کنم دیشب بیش از چهار ساعت خوابیده ­باشم. خانه بالای ایستگاه اتوموبیل­ ها بود و جزئیات هجوم مسافرها بوسائط نقلیه و دعواها و حرف‌وسخن‌هاشان سرِ نوبت و غیره و خیلی چیزهای دیگر بیادم ماند، منجمله دسته­ ها که می­ گذشتند، بچه ­ها می­ خواندند "ما مگر پدر نداریم عمه جان" و "عمه" را به فتحین می ­گفتند، لهجه ترکی. و مردها نه­ چندان مفصل (از سروصدای کمشان) با همان لهجه نوحۀ دیگری بفارسی می­ گفتند و اما اینجا در رشت هم الآن یک دسته زنجیرزن گذشت. صدتائی بودند. با دوتا سنج­زن و یک طبّال که ضرب زنجیرها را راهنمائی می­کردند و یک شیپورزن که در جلوی دسته بود و هر 50 قدم یک بار، بادی در شیپور می ­دمید و یک چندتا نت طویل را بعلامت موسیقی عزای نظامی می­ کشید. و اینها ترکی نوحه می­ خواندند و خیلی ترکی زنجیر می­ زدند، یعنی خیلی قایم، یا چون من در طبقۀ سوم این مسافرخانه یک اطاق داریم و از پنجره می­ دیدیم، اینطور خیال ­کردم.

در راه که می ­آمدیم، نزدیک­ های لنگرود یا جای دیگر، دو- سه­ تا از آن هیکل­ های مردانه رستمی دیدم، حسابی درشت و چهارشانه و شادی­آور. اما بقیۀ مردها چوب­قلیانی، پیشانی­ها دمبکی، دماغ ­ها کشیده، چشم­ ها گود و پائین صورت و چَک­وچانه شُل­ووِل و تَق­ولَق که در حرف‌زدنشان هم پیدا است. و زن ­ها فقط چهارده ­ساله ­هایشان قابل تحمل برای نگاه بودند که شکفتگی جوانی­شان هنوز روپوشی بود، وگرنه بقیه کُ...­ها عقب، شکم­ ها جلو، شانه­ ها و دست­ها عقب رفته، پاها باز و باین صورت (تصویر صفحه 76)  و هر چه فکر کردم چرا اینطورند، آیا برای اینکه بچه­ ها را به پشت می ­بندند؟ تا بالاخره خیال حقیر باینجا رسید که شاید بعلت کار دولّا در مزارع چای و برنج اینطورند. از بس دولّا می ­مانند، در راست ­راه­رفتن انتقام دولاماندن موقع کار را می­کشند.

بین لنگرود و لاهیجان که گُله ­به گُله کارخانه چای‌خشک‌کنی هست و قدم­بقدم مزارع چای، من اول مزارع چای را بجای مزارع سیب­زمینی گرفتم، ولی خیلی زود به اشتباهم پی ­بردم و بالاخره کنار یک مزرعه که چندتا زن از 12 تا 50 ساله آنرا چین­ می­زدند، پیاده شدیم و نمونۀ برگ چای را گرفتیم و دیدیم و برایمان گفتند که این چین سوم است و از هر مزرعه در سال، هفت چین می­زنند والخ. و وقتی خواستیم چند برگ چای برایمان بیاورند، پیرترین زن­ ها جلو آمد و ما البته می­ خواستیم که جوانترین آنها بیاید. و اما زن ­های رشتی راستی یک کمی حالشان خراب است. حیف که دیگر فرصت آزمایش ­های دقیقتر نیست. باید بخوابم. خسته ­ام و دیشب نخوابیده ­ام و عمو هم گرچه کِنِسی می­کند، اما امروز و امشب خوب خوردیم و آنها هم حالا خوابیده ­اند و ساعت هم 5/9 شده­است و من هم بهتر است سعی ­کنم تا ساعت 10 بخوابم. لَلِگی بچه ­ها بآنجا کشید که امشب جایشان را هم انداختم. فکر کردم بروم ساعت نُه به "سیمین" تلفن­ کنم، اما دیدم حالش را ندارم. این ادای رمانتیک را یک ­بار دو سال پیش که زمستان با "بوشنر" و "همایون"[صنعتی‌زاده] آمدیم اینجا، درآوردم بقیمت هفت تومان و حالا اگر حالش را می ­داشتم، لباس می ­پوشیدم و می­رفتم الواطی. گذشته ازینکه قتل هم هست و این کارها قدغن، حتی آ...فروشی ­ها را هم باز ندیدیم که در نوشهر دیدیم. پس بهتر است تخته ­کنم. یاعلی.

 

یکشنبه 28 مرداد 1335- 5/9 بعدازظهر

نخیر! مثل این که خیلی دیر/ دور دستور آزادی عزاداری برشت رسیده­است، یا اینکه مردم بیحال شمال خیلی دیر بخیال عزاداری افتاده­اند، چون تمام امروز (تمام روز را که در رشت نبودیم، صبح ساعت نُه رفتیم بندرپهلوی و چهار بعدازظهر برگشتیم) یعنی صبح و عصر دسته برقرار بود، از بازار بخیابان و از خیابان به بازار و حسابی با مزقان. فقط ساز زهی نداشتند، وگرنه حسابی امروز دیگر مزقان ­می­زدند و بخصوص عَلَم­وکُتَل­ها مثل اینکه تازه از دست ورشوساز و خیاط درآمده. بهرصورت، سینماها بسته که بما چه و عَ...فروشی­ها هم که بما ... بعله.

امروز پدر خودم را در پهلوی درآوردم، دریا و چرخ‌سواری و پیاده‌روی. به اندازۀ یک هفتۀ عادی عضلاتم کار کرد و عجب آفتابی خوردم، پشت حسابی می­ سوزد و پاهایم حسابی درد می­ کند. اگر بتوانم بخوابم، خوب است. دیشب که از سروصدای اینجا بزور پنبه­ در گوش­ تپاندن خوابم ­برد، از 10 تا 12 و از 12 تا 5/4 و از آن ساعت تا شش­ و ربع. درین ساعات بیدار شدم. اما امشب یادم رفت پنبه تهیه­ کنم.

عصر در شهر "محسن مفخم" را دیدم، سرخ و سوخته. و یک انبان درد دل از برادرش داشت، "ناصر"[2] که "خانم خواجه" خرش ­کرده و حلقه ازدواج بگردنش ­انداخته و میانۀ او را با برادرها خراب­ کرده والخ. خودش "محسن"[مفخم] می­خواست آن خواهر یا خواهرزادۀ کوفتی "پوروکیل"[3] را بگیرد، حالا برای برادرش مایه ­گذاشته.

باید خوابید و اول پنبه گیر آورد.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 30 مهر 1402

 


[1]) ملکی- رضا و شفیع (حاج)، برادران خلیل ملکی

[2]) مفخم- ناصر  (1382- 1294 شمسی)، روزنامه­ نگار و رابط مهرداد پهلبد با هنرمندان ایرانی

[3]) پوروکیل- جواد، صاحب امتیاز اولیۀ مجلۀ آرش

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.