بکوشش: محمدحسین دانایی
شنبه ۱۵ دیماه ۱۳۳۵- ظهر
چه سرمائی! پوست ما را که کند. از چهارشنبه تا دیروز افتادم، امتلاء و بعد هم سرماخوردگی. و بعد هم سر خود مسهل خوردم و کمافیالسابق اسهال گرفتم و خودم را با "بیسموت"[1] معالجه کردم، و هنوز ریقماستی هستم.
ازین "تاتی" سهفصلی را نوشتهام. بد نشده است. خلاص میشویم از شرّش.
یکی از کرهخرهای مدرسه یک بطر و... برایم آورده است که الان کمی ریختهام و با آب قاطی کردهام و خوردم. این زمستان هر چه دیر شروع شد، اما حسابی دَمَش داده است. پارسال کجا ازین خبرها بود. الان درست یک ماه است که این کوچۀ خرابشده ما که اسفالت هم شده، همینجور یخ بسته است. عهدوعیال هم پس از پانزده روز خوابیدن از آن نیمچهتصادم، تازه امروز رفته است سرِ کارش.
این جمعه مان هم خراب شد بشنیدن اباطیل "خسرو" [دانشور] اَخُالزوجۀ محترم. کارش بجاهای بد کشیده. بیننه- باباماندن و توی این محیط بزرگشدن، حسابی خرابش کرده. حالا دیگر رفته توی سازمان ضد اطلاعات و وابسته به رکن دو ستاد ارتش و ازین اباطیل.
از ننه- بابا هم مدتی است خبر ندارم. حالشان حسابی خراب بود. حالا باید روبراه شده باشند. از طرفی، احساسات و ازین اباطیل آزار میدهد و کاری از دستم برآمده نیست، از طرفی، فکر می کنم عمرشان را کرده اند و بهمۀ آرزوهاشان رسیدهاند، کربلا و مشهد و مکه شان را چندین بار رفته اند و نوهونبیره را هم دیده اند والخ... و خیلی خوشبختتر از ما بوده اند، ولی بهرصورت، پدرومادرند. دویستتومانی این ماه برایشان مایه گذاشتیم.
این و... عجب گرمم کرد. از راه که رسیدم، چانه ام یخ زده بود و نُکِ انگشت هایم. حالا بهتر شده. کمرم هم زیاد درد می کند که لابد مالِ بواسیر یا مالِ ضعف عمومی است. دو روز شکمروش شوخی نیست. دیگر بس است. حوصله ندارم. بروم "دانشنامه علائی" را بخوانم. راستی، این ترجمۀ "سیار"[غلامعلی] هم نه ترجمه اش زیاد خوب بود (دو- سه بار علامات ترجمه در آن باقی بود) و نثرش هم یکدست نیست، خودِ کار هم زیاد جالب نبود. درست مثل "دزد دوچرخۀ" "دوسیکا"[2] برای اروپائی ممکن است جالب باشد، اما برای ایرانی که فقر را پشت در کوچه اش لمس میکند و صدقه باو می دهد، این حرف ها یک کمی بی مزه است. هیچ کار جالبی نبود. کار آن یارو فرانسوی "سفر به آخر شب" اسمش چی بود؟ یادم نیامد، کجا و این اباطیل کجا!
شنبه 22 دیماه 1335- سر ظهر
"رسالۀ تاتی" آنچهاش که با خود من بود، تمام است. دوشنبه هم قرار گذاشته ام بروم قم و برگردم و از خواهرم آنچه را نمی دانم، بپرسم در باره سوکوسرور و لباسوغذا و بعد تمامش کنم و تا آخر امسال درش بیاورم. بعد خیال دارم بپردازم بآن نمایشنامه دهاتی. اگر بشود و دست بیاید، کار بدی نخواهد بود. بهتر ازین اباطیل محققانه خواهد بود. احساس میکنم که همین اباطیل محققانه، رنگی از "ژید"[آندره] در خود دارد. چه می شود کرد. در موقع چاپ، یعنی وقتی تمام شد، اگر بتوانم لحنش را عوض می کنم، وگرنه بهتر است تا بزبان روزنامه باشد.
دیگر اینکه سر قضیۀ "دست های آلوده" با "درخشش"[محمد] حرفم شد و بهش حالی کردم که درین روزها من حاضر نیستم با شرکت در چنین کاری، شریک قارتوقورت های "ایزنهاور"[3] شوم که برای خاورمیانهایها کاسۀ از آش داغتر شده است. و فهمید چه می گویم و شروع کرد بدفاع از خودش که من همچهوهمچه هستم و پول از کسی نمیگیرم والخ. و حالا هم صبر می کنم تا ببینم کارشان روبراه خواهد شد یا نه. وقتی رپتسیونشان[4] تمام شد و آماده برای صحنه شدند، خواهم گفت یا حق و حساب ترجمۀ ما را حسابی بدهند یا اصلاً نگذارند. باید یککمی رو را سِفت کرد، همچنان که تصمیم گرفته ام نگذارم این پسرعموی احمق تلفنش را ازینجا ببرد، مگر اینکه حقالبوق ما را بدهد. اگر بخواهی همینجور درویشی کنی، مالت را که می برند، هیچ، کلاهت را هم برمی دارند. باید رو را سفت کرد.
مجله هم که کارش تمام شده، مطالب شمارۀ دوم را با نمونۀ مجله داده ام بچاپخانه و حالا دست روی دست باید بگذاریم و بانتظار خبر آنها بنشینیم که کِی آنرا خواهند چید. و اما از پولش هیچ خبری نیست، قرار بوده است ماهی هزار تومان به دونفری ما بدهند که فقط صد و بیست تومانش داده شده و بقیه هیچ. نمید انم اینهم کلک است یا نه. با این طریق، نه تنها قرض ها تا آخر امسال هم تمام نخواهد شد، بلکه بطریق اولی، فرنگرفتن ما هم به اَلَک خواهد گ... بیا و رذالت بکن و کثافت مآبی های "جباری" و "پهلبد"[مهرداد] را با روپوش رنگینی مثل این مجله بپوشان و بعد هم مفتومجانی! خاکبرسر ما که اینقدر پست و زبون و محتاج شدهایم! و فکرش را که میکنم و می بینم این دختره از شدت دستتنگی کمکم دارد تغییر ماهیت می دهد و بصورت یک زن دیرنشین درمیآید، راستی، دلم میسوزد. چطور بود و حالا چطور شده! دستتنگی چه بروزش آورده. حتی نمیرود سرش را درست کند. نه کفشی، نه کلاهی و نه لباسی. من نمیخرم که او بتواند و او هم می دانم که بهمین مناسبت نمی خرد و پول الآن داریم، ولی دست نمیزند. امروز عصر برش میدارم و میبرم و میدانم چه کنم. الآن هفتصد تومانی پول داریم. دویست تومانش تا آخر ماه را بس است، پانصد تومانش را برایش خرید خواهم کرد. دیگر بس است.
دوشنبه 24 دیماه 1335 - یکونیم بعدازظهر
علیامخدره هنوز نیامده که ناهار بخوریم. باز درسش از نیم تا[5] یکونیم بعدازظهر شده. دیروز "کمیلی"]باقر[ تلفن کرد که دوشک "دنلوپ" آلمانی برای یکی از رفقایش وارد شده و ارزان و قسطی میشود درآورد. دیروز عصر رفتم، دیدم و پسندیدم. یکجفت دوشک و یکجفت بالش جمعاً به 752 تومان و امروز هم رفتم 200 تومانش را نقد دادم و باقی را در چهار قسط چهارماهه چک دادم، هشت تومانی هم خرج برداشت تا بخانه رسیدم و پهنشان کردیم. اقلاً خواب راحتی بشود کرد. حالا که هیچ کار حسابی نمی شود کرد و فقط باید بطالت کرد، درست و حسابی بتوانیم بخوابیم.
دیشب به خانۀ "سرکیسیان"]شاهین[ هم سرزدم. "محلل"[6] "هدایت"]صادق[ را یکی از بروبچه هایش برای صحنه درست کرده است که مدتی پیش دادند خواندم و درستوراستش کردم. دیشب هم همانرا برایمان آوردند روی سِن، خیلی محقر و در همان اطاق نشیمن. فقط چائی قهوه خانه برپا بود، وگرنه کَتِه و اجاق و سماور یُخدور! ولی با اینهمه جالب بود. اولین باری بود که در این عمر پانزده ساله سری توی سرها داشتن، نمایشتی را می دیدم که اثری از مرحوم "نوشین" [7] در آن نبود. والسلام.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 9 آبان 1402
[1]) بیسموت، داروی درمان زخم معده
[2] ) دسیکا- ویتوریو ( 1974- 1901 میلادی)، کارگردان و بازیگر ایتالیایی
[3] ) آیزنهاور- دوایت ( 1969- 1890 میلادی)، سی و چهارمین رییس جمهور ایالات متحده
[4])Repetition ، تمرین، تکرار
[5]) ] اصل: یا[
([6] محلل، یکی از داستان های کوتاه صادق هدایت
[7]) نوشین- عبدالحسین ( 1350- 1285 شمسی)، نمایشنامه نویس و کارگردان تآتر
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.