بکوشش: محمدحسین دانایی
پول چاپ دوم ترجمه "بیگانه" هم رسید، ۱۲۰ تومان. احمقانه است، گدائی! خوبیش این بود که "خبره" [علیاصغر خبرهزاده] دنبالش بود و من اصلاً سراغش نرفتم و بعدها هم بخودش واگذار خواهم کرد. غرض این بود که اصلاحی شده باشد که شد. بقیهاش دیگر بکار من نمیخورد. کار مطالعه روی شعر و این اباطیل را هم کنار گذاردم. گورپدرشان با شعرشان. مگر من کدخدای محلّم؟ خیلی مرد باشم، گُ... خودم را بخورم که توش ماندهام. آن غلطکاریها را هم که روی "نیما"[یوشیج] و "هدایت" [صادق] کرده ام، از زور پِسی بوده است. دیگر ازین فضالتمآبیها(!) طلبمان. بنشین و اگر پیزی داری، کار خودت را بکن. سیوسه سال از سرت گذشته و دیگر دارد دیر میشود.
دیروز "سیمین" بخاطر کاری که "پروین حکمت"[1] داشته است با "ایرج افشار"، تلفن می کرد که جانشین "بارقاطر"[2] شده است و امروز- فردا هم می رود فرنگ و جانشین او هم "زرینکوب"[3] می شود. من هم رفتم گوشی تلفن را گرفتم و یک خرده فحشش دادم که مسلماً بدل گرفت. گور پدرش. باید حسابم را با اینجور پدرسوخته ها یکسره کنم. شنیده بودم می خواهند "مائده ها" را تجدید چاپ کنند. ازش پرسیدم، گفت برای بعد از عید چنین خیالی دارند و سپردم که اگر قرار برین قرار گرفت، بدهند نگاهی بآن بکنم که این چندتا اشتباه آن را هم برطرف کنیم که آنهمه رویش جنجال کردند. پدرسوخته ها! راهش را بلد شده اند، آن "خانلری"[پرویز ناتل]، آن "یارشاطر"[احسان]، آن "زریاب خوئی"[4]، این "افشار" [ایرج]و این "زرینکوب"[عبدالحسین] و آن "صناعی"[محمود]! همه شان از یک راه دستی توی دست "تقی زاده" [سید حسن] و پدرسوخته های دیگری مثل "خواجه نوری" [ابراهیم] و بعد علیٌ! وای از تو اگر روزی باین پدرسوختگی ها تأسی کنی یا بخاطر این فرنگرفتنهای مفتومجانی ازین راه، تأسف بخوری. دامنت را بتکان و سر جایت بنشین و کارَت را بکن و اگر توانستی قرض هایت را بدهی و از جیب مبارک خرج کنی، تو هم برو و این آرزوی کوفتی و وَقزده را برآور، وگرنه خفقان بگیر و دَرَش را تخته کن. دیروز این فحش ها را چرا به "افشار" [ایرج] بدبخت دادی؟ حسودیت شده بود؟ کینه ات را توی گوشش می ریختی؟ لازم بود این نفرت را بیرون بریزی؟ بهتر نیست ازین عوالم کناره بگیری و دلت را انبار زبالۀ این کثافات نکنی؟ فکر نمیکنی که این مغز و این حافظه و این خاطره باید خزانه ای برای چیزهای دیگر باشد؟ خاکبرسر! حالا داری با لغات گُنده و قُلُمبه، دهانت را و قلمت را پُر می کنی و آبوتابدار. آدم شو! همین.
چهارشنبه 10 بهمن 1335- یکونیم بعدازظهر
مجله دارد چاپ می شود. تمام مطالب را یک بار تصحیح کرده ام و نیمه ای از آن را هم نصفه کاره غلط گیری کردهام. قرار شده است حقوق ما را هم بابت تهیه مطالب مجله، جزو نویسندگان بدهند. هر روز یک قراری است. تا ببینیم چه می شود.
نسخه "کتاب طالقان" "صنیع الدوله"[5] را گرفتم و تماماً نوشتم و دوتا عکسی هم از آن برداشتم، و خودش را پس دادم.
این روزها کاری نکردهام، مگر اینکه رفته ام دندانساز سیاهی های دندانم را پاک کند و یکی از آنها را هم که خراب و آنورمال است، روپوش بگیرد.
یکشنبه گذشته در آن مجلس احمقانه که گود زورخانه "هشترودی"]محسن[ و "فردید"[سید احمد] شده است و "انوار" [عبدالله] احمق هم کنار گود نشسته، لنگش بکن می گوید، عصبانی شدم، حسابی هم. و نیم ساعتی حرف زدم و پوست "فردید" [سید احمد] بیچاره را کندم و بعد هم مثل سگ پشیمان شدم. چنان پوستش را کندم که اگر اهلش بود، سمّ الفار[6] می خورد و همان شب خودش را خلاص می کرد. کلافه مان کرد. هِی از شعر "حافظ" و تطبیق آن با اباطیل "هیدگر"[7] و "کیرکگارد"[8] حرف زد. درست مثل آخوند حسینعلی های پشم چالی! که معشوق چهارده ساله را قرآن می دانند و ازین مزخرفات!
دوهفته ای یکبار یکشنبه ها ناهار را با "صدرالحفاظی"[ناصر] و بروبچه هایش میخورم. این یکشنبه قرار گذاشتیم با "ناصر" [صدرالحفاظی]و رفتم دادگستری سراغ آن پسره که یک سال پیش آمد خانه مان و مقداری کتاب برد و سفته های قلابی داد، در حدود 300 تومان و خودش را نمایندۀ "گلگون" آبادان جا زده بود و بعد حقه درآمد. رفتیم و نشستیم و پسره را از زندان درآوردند و دیدیمش. خودش بود و معلوم شد از "رزمآرا"ی قطبنما درستکن[9] و از دکان "نمک خوبان"[10] و از خیلی احمق های دیگر هم کلاه هائی برداشته. با انبان بکولانداخته رفته بودم، ولی کار بجائی کشید که سفتۀ قلابی او را جلوی رویش پاره کردم و گفتم: چه کاری از دستمان برمی آید که بیائیم آزادت کنیم؟ هفت- هشت ماهی در زندان خواهد ماند و دزدتر از دزد بیرون خواهد آمد. و الآن دوماهی است که در زندان است. او بود و یک آخوند. او می رفته سراغ فلانی که مثل من خر بوده، یا اجناسش باد کرده بوده و از طرف فلان کس خودش را نماینده قالب می زده و بعد نمرۀ تلفنی میداده که بله، این هم نمره تلفن فلان کس است، ازیشان بپرسید و پشت آن نمرۀ تلفن آن آخوندک نشسته بوده و نمایندگی او را تصدیق می کرده و همینطور کلاه یک عده ای را برمی دارند[11]. اول خوشم آمد، ولی بعد که دیدم با همین یک کلیشه کاربری می کرده اند، دلم را زد. دیدم نه ابتکاری دارند و نه جسارتی. دلم می خواست برای همین بی ابتکاری هم شده، کارشان را سخت بگیرم، ولی چه فایده؟ آن که پول نقد از من گرفته و رفته، آنطور کلک از آب درآمد، چه رسد باین که چندجلدی کتاب بادکرده را برده و بقول خودش، کیلوئی فروخته و فقط در حدود 30- چهل تومان دستش را گرفته. خلاصه، اینهم از این.
سه شنبه 16 بهمن 1335- 11 صبح
چه می خواستم بنویسم؟ هیچی. امروز خانه مانده ام. صبح باز حماقت کردم و رفتم برفروبی. این روزها برف کلانی آمدهاست، بزرگترین برف سال. تا زیر پنجره های شمالی را برفی که از شیروانی ریخته است، پوشانده. سر دیوارها 50 سانتی برف نشسته بود و بام آشپزخانه هم نروفته مانده بود. رفتم همه را روفتم، و کمرم کمافی السابق درد گرفت. برای جلوگیری از سرماخوردگی، عرق خودم را خشک کرده ام و کمی و... ریخته ام و خوردهام و توی آفتاب داغ نشسته ام و اباطیل می نویسم. بقدری نور زننده بود که ناچار عینک سبز کوهستانی زدم. سرِ دیوار و تمام اطراف سفید. بازوهایم درد گرفته است. اگر خطم کمی تغییر کرده، از مستی نیست، از خستگی دست و بازوها است که نیمساعتی پارو زده و شاید هم بیشتر.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 11 آبان 1402
[1]) حکمت- پروین، دختر علیاصغر حکمت که میشود نوۀ عموی مادر سیمین دانشور
[2]) منظور احسان یارشاطر است.
[3]) زرینکوب- عبدالحسین ( 1378- 1301 شمسی)، ادیب، تاریخ نگار و منتقد ادبی
[4]) زریاب خویی- عباس (1373- 1298 شمسی)، مورخ، ادیب و نسخه شناس
[5]) صنیع الدوله- مرتضیقلی خان ( 1329- 1273 قمری)، از رجال اواخر دورۀ قاجاریه و اولین رییس مجلس شورای ملی
[6]) سمالفار، مرگ موش
[7]) هایدگر- مارتین (1976- 1889 میلادی)، فیلسوف آلمانی
[8]) کیرکگارد- سورن ( 1855- 1813 میلادی)، فیلسوف دانمارکی
[9]) رزمآرا- حسینعلی ( 1365- 1272 شمسی)، محقق، مؤلف و مخترع قبله نما
[10]) نمک خوبان، یک محصول خوراکی که در آن سال ها تبلیغات تجاریاش به صورتی افراطی در همه جا دیده می شد و به نماد رفتارهای سوداگرانه تبدیل شده بود.
[11]) ]اصل: بریده اند[
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.